عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

رگِ خواب

_ آدم‌ها چیزی دارند به نام «رگِ خواب»!

که اقلّ کم درباره‌ی من، یک نفر هست که خوب می‌شناسدش.

«آقای فرهاد»... گاه وقت‌هایی که می‌روم «کرمان» همیشه یک پیشنهاد اُکازیون را برایم می‌گذارد کنار و ایامش بکام باشد اگر؛ سرِ بسته‌ی پیشنهادی‌اش را باز می‌کند.

دو، سه باری با هم رفته‌ایم میهمانی خاطره‌بازی‌های کویر.

سمت زمین‌های خاموشی که هنوز هم پای ثابت رؤیاهام مانده‌اند و وقت محاصره یا عملیات‌های همیشگی توی خواب، بودنشان را بدجور به رخم می‌کشند.

جایی که روزگارهای دور، چندتا آدم مسلح نقاب بسته با چندتا تیربار و آرپی‌جی و خمپاره در لابه‌لای زمین‌ها و تپه ماهورهایش، زده بودند به دل اشرار.

جای کاشتن خمپاره‌ها هنوز روی زمین مانده است.

دلم می‌رود سمت شب‌های سرد، سمت اشباح تاریک و روشنی که به چشم‌هایت قسم می‌دادی تشخیص بدهند اینها ستون آدم‌های مسلح‌اند یا پستی و بلندی‌های کویر.

هنوز هم موقع راه رفتن میان تپه‌ها، خط‌الرأس را رعایت می‌کنم...

که نکند رگباری ناخوانده کمین را به آتش بکشد. که نکند فحش‌های فرمانده از پشت بیسیم سرازیر شود. که نکند بی‌هوا بروم وسط دوربین سیمینوف اشرار...

به خودم می‌آیم. از آن لحظه‌ها چقدر شب و روز گذشته است.

حالا آن عرصه‌های معرکه پر از سردی و خاموشی‌اند.

چند جای دیگر را که می‌رویم، هنوز هم ته مانده فشنگ‌ها و ردّ پای سنگرهای دست‌کنده روی زمین مانده‌اند.

بغضم می‌گیرد. آقای فرهاد آنسوتر ایستاده توی سمت باد و دست‌هایش را باز کرده است.

بغضم را فرو می‌دهم و می‌خندم. «باد» هنوز هم مثل همان روزهاست. مجنون و پر از هوهو.

اصلاً اینجا همه چیز مثل همان روزهاست. به خودم شک می‌کنم. این دست‌ها هم هنوز به درد می‌خورند؟!

توی ذهنم تند و تند مرور می‌کنم... اگر کلاش توی تاریکی گیر کرد، اگر نوار پی.کا وسط تیراندازی قفل شد، اگر خمپاره شلیک نشد، شریان بریده را باید بست...

قصد می‌کنیم برویم جلوتر. آقای فرهاد نمی‌داند که آن جلوتر، اَجنّه هم با اشرار همدست شده بودند ولی سدّ راهشان شدیم. خطرناک است اما. ردّ تازه‌ی چند تا موتوری، افتاده روی خاک‌های باران خورده.

ته دلم خوشحالم که هنوز هم اینجاها امن نیست. اصلاً امن بشود که چه بشود؟!

که بیشتر از این با لاک غلط‌گیر تعقیبمان کنند؟! که بیشتر از این مجبور باشم جلوی انقراض خاطره‌های خوبم را بگیرم؟! که این محنت سر راهی بودن بیشتر آزارم بدهد؟!

فرهاد، وقت برگشتن هنوز هم آن رگ خواب را فراموش نکرده است. دکمه play را می‌زند و زمزمه‌‌ی روضه‌ای آرام مثل نسیم می‌دود میان جاده‌ها‌ی خاکی.

نمی‌دانم حرفی که می‌گویم را می‌فهمید یا نه! ولی «معرکه» و لحظه‌هایش، دلهره‌ای دارد که جز با روضه و ذکر اهلبیت(س) التیام نمی‌یابد.

فکر کنید، دارم ریا به خرج می‌دهم ولی برایم مهم نیست. کسی که ضرورت ذکر اهلبیت(س) در معرکه را ریا می‌داند، حکماً پایش به معرکه نرسیده است.

ماشین، سلّانه سلّانه خودش را از توی پیچ و تاب‌های جاده خاکی می‌کشد بالا تا زودتر برسد به جاده‌های آسفالت.

من نمی‌خواهم برگردم... ولی دیگر نه کاری از دست فرهاد برمی‌آید، نه حتی از دست خودم.

این زمین‌ها باید بمانند و دست تقدیر هم ما ته‌مانده‌های آن معرکه‌ها را مثل برگ افتاده‌ی پاییزی به این‌سو و آن‌سو ببرد.

 

پ.ن: عکس‌ها مربوط به همین لحظه و همین خاطره‌بازی است. این دشت و آسمان و تپه‌هایش روزگاری از نفیر گلوله‌ها، خواب به چشمشان حرام بود...


برچسب‌ها: خاطره, کویر, اشرار
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۴ساعت 18:20  توسط مسعود يارضوي  |