عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

غربت نفتی!

_ با آقای سعید رفتیم نمایشگاه «ایپاس»...

که بچه‌های ناجا هر ساله روبه‌راهش می‌کنند.

با بی‌تفاوتی رفته بودم و منطقاً اینجور جاها چیز خاصی نیست که چشمم را بگیرد. توی چپ و راست نمایشگاه، ملت یا مشغول گرفتن عکس‌های سلفی بودند و یا با غرفه‌دارهای خارجی شرکت‌های سکیوریتی حرف می‌زدند.

تا رسیدیم به غرفه جنگ‌افزارهای ناجا!

خدای من... گرینف و ۴۰ میلیمتری و چندتا کلاش را مثل موزه گذاشته بودند توی محفظه‌های شیشه‌ای.

و به جایش مدل‌های به‌روز شده M16 و تیربارهای انفجاری را در دسترس مردم گذاشته بودند. بعلاوه‌ی یک عالمه جلیقه‌های ضد‌گلوله‌ی نونوار و سبک، تجهیزات ضد انفجار، سلاح‌های اُپتیکی هوشمند و... که در اینجا و آنجای غرفه به در و دیوار آویزان بود و خودنمایی می‌کرد.

من ولی هاج و واج، مثل آدمی که توی یک میهمانی گنده کسی را نمی‌شناسد، کنار محفظه سلاح‌های قدیمی کِز کرده بودم.

چون نه آن آقاهای کت و شلواری را می‌شناختم که داشتند با حرارت، قابلیت تفنگ‌های جدید ناجا را برای بازدیدکننده‌ها توضیح می‌دادند؛ نه تفنگ‌های کج و معوجشان را و نه آنهمه چیزهای ژیگولی که به در و دیوار غرفه وصّالی شده بود را.

 احساس کهانت و نفت بودن می‌کردم.

یعنی واقعا مگر از آن روزها چقدر گذشته است که باید از فسیل بودنمان هم گذشته باشد و تبدیل به نفت شده باشیم!

اصلاً بیشتر از آن اسلحه‌های قدیمی؛ خوب‌تر بود شاید که ماها را می‌گذاشتند توی موزه و شیشه‌های آکواریومی.

که نه با کلاه‌آهنی رفیق بودیم، نه جلیقه ضد گلوله را می‌شناختیم و نه غیر از زیکو و تیربار گرینف و دشنه، بلد بودیم با چیز دیگری بجنگیم.

کِز کرده بودم و انگار که داشتم در لابه‌لای آنهمه خاطره، دنبال جای این تجهیزات نونوار و مدرن می‌گشتم.

که ژ۳ نامردتر است یا این تیربارهای انفجاری؟! که با جلیقه ضد گلوله هم می‌شود تند دوید یا نه؟! که این تفنگ‌های سری M نمی‌دانم چند‌ها! مثل کلاش خودمان سریع هستند یا نه؟!
و به اینکه این کلاه‌ها و جلیقه‌های ضد گلوله آیا می‌تواند آنهمه دلهره از اصابت تیر قنّاص یا تیرهای سمّی کلانکف را کم کند یا اینکه نه؟! آش همان آش است و کاسه همان کاسه؟!

***

نمایشگاه دارد تمام می‌شود و بچه‌های پلیس مردم را به سمت بیرون نمایشگاه هدایت می‌کنند.

من ولی هنوز میان آوار این‌همه تنفگ‌ها و تجهیزات جدید و ناشناس، دنبال خودمان می‌گشتم انگار.

نمی‌دانم ما ساده‌لوح بودیم که ولو با چنگ و دندان و اصلاً گاهی حتی بدون تفنگ... یا آنها که فکر می‌کنند تجهیزات نو و ژیگول می‌تواند معجزه خاصی در جنگیدن داشته باشد؟!

پ.ن: کسی فکر نکند منکر کارکرد تجهیزات هستم! دردم چیز دیگری بود انگار...


برچسب‌ها: ناجا, نیروی انتظامی, ایپاس, اشرار
+ نوشته شده در  شنبه یکم آبان ۱۳۹۵ساعت 15:34  توسط مسعود يارضوي  | 

در نبود آینه‌ها

_ راستش این است که من به ذره ذره‌ی این تصویر و حال و هوایش حسودی می‌کنم...

 

یعنی برای ما که اینطوری نبود!

مادر که همان اول تکلیفش را روشن کرده بود! شهید بشوی حلالت نمی‌کنم.

از ترس مادر توی کوچه لباس عوض می‌کردیم و اِنقدر درباره خانه نیامدن‌های چند روزه دروغ گفته بودیم که بهانه‌هایمان دیگر ته کشیده بود.

قرارگاه و معاونت هم اوضاع بهتری نداشت.

به دلمان ماند یک‌بار، یک‌نفر قرآنی بردارد و لحظه‌های رفتن، بگیرد بالای سرمان.

خودمان هم عادت کرده بودیم انگار...

چند ساعت مانده به لحظه‌های رفتن... یکی دمخور کفترهایش می‌شد، دیگری دنبال جور کردن چاخان جدید برای جیم شدن از دانشگاه بود، آن یکی پی‌جوی راست و ریس کردن تعویق خواستگاری‌اش می‌شد، بعضی‌ها توی نمازخانه قرارگاه، زیارت عاشورا می‌خواندند و چندتای دیگر را هم می‌بایست توی قهوه‌خانه‌های دود گرفته‌ی شهر پیدا می‌کردی.

که لحظه‌های رفتن اقلاً یک چای دبش زده باشند و سیگاری گیرانده باشند.

و همین چیزها بود که ریختمان را هم حتی تغییر داده بود و راستش اینست که خیلی‌هامان شباهتی با آدم توی این عکس نداشتیم.

اصلاً شاید به همین دلیل بود که نه قرآن و خدا به همراهی در کار بود و نه احساسی که آدم‌ها فکر می‌کنند اینطور لحظه‌ها باید باشد.

ما جوان‌هایی با محاسن خوش‌فرم و پیراهن‌های تمیز رو انداخته و سرِ پایین و با اخلاق پُر حجب و حیا نبودیم.

یعنی دلمان می‌خواست، باشیم ولی نمی‌شد...

مدام خوابمان می‌آمد و چشم‌هایمان به قول شما دوتا کاسه خون بود. تکلیف اخلاقمان هم که به خاطر فحش‌هایشان روی کانال بیسیم و تهدید مدام بریدن سرهایمان، روشن بود.

کله‌هایمان را هم تا مرز تراشیدن کوتاه می‌کردیم، بس که صبح و شب وسط خاک و خُل و درخت‌های گز غلت می‌خوردیم.

و هرکس که می‌دیدمان فکر می‌کرد یا احمقیم یا ناموس‌باز و الوات!

لباس‌هایمان هم رنگ و رو رفته و جورواجور بود. یکی شلوار جین، دیگری شلوار آمریکایی. یکی مثل بچه‌ی آدم. حتی کت و شلواری هم داشتیم... که جیب خشاب را می‌بست زیر کتش.

حسودی می‌کنم چون آرامش این تصویر هم حتی هیچوقت دور و اطرافمان را نگرفت.

بگذریم اصلاً.

اینجا هنوز هم هوا که تاریک می‌شود؛ دلهره خودش را می‌خزاند کنار لحظه‌های آدم.


برچسب‌ها: اشرار
+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 10:40  توسط مسعود يارضوي  | 

رگِ خواب

_ آدم‌ها چیزی دارند به نام «رگِ خواب»!

که اقلّ کم درباره‌ی من، یک نفر هست که خوب می‌شناسدش.

«آقای فرهاد»... گاه وقت‌هایی که می‌روم «کرمان» همیشه یک پیشنهاد اُکازیون را برایم می‌گذارد کنار و ایامش بکام باشد اگر؛ سرِ بسته‌ی پیشنهادی‌اش را باز می‌کند.

دو، سه باری با هم رفته‌ایم میهمانی خاطره‌بازی‌های کویر.

سمت زمین‌های خاموشی که هنوز هم پای ثابت رؤیاهام مانده‌اند و وقت محاصره یا عملیات‌های همیشگی توی خواب، بودنشان را بدجور به رخم می‌کشند.

جایی که روزگارهای دور، چندتا آدم مسلح نقاب بسته با چندتا تیربار و آرپی‌جی و خمپاره در لابه‌لای زمین‌ها و تپه ماهورهایش، زده بودند به دل اشرار.

جای کاشتن خمپاره‌ها هنوز روی زمین مانده است.

دلم می‌رود سمت شب‌های سرد، سمت اشباح تاریک و روشنی که به چشم‌هایت قسم می‌دادی تشخیص بدهند اینها ستون آدم‌های مسلح‌اند یا پستی و بلندی‌های کویر.

هنوز هم موقع راه رفتن میان تپه‌ها، خط‌الرأس را رعایت می‌کنم...

که نکند رگباری ناخوانده کمین را به آتش بکشد. که نکند فحش‌های فرمانده از پشت بیسیم سرازیر شود. که نکند بی‌هوا بروم وسط دوربین سیمینوف اشرار...

به خودم می‌آیم. از آن لحظه‌ها چقدر شب و روز گذشته است.

حالا آن عرصه‌های معرکه پر از سردی و خاموشی‌اند.

چند جای دیگر را که می‌رویم، هنوز هم ته مانده فشنگ‌ها و ردّ پای سنگرهای دست‌کنده روی زمین مانده‌اند.

بغضم می‌گیرد. آقای فرهاد آنسوتر ایستاده توی سمت باد و دست‌هایش را باز کرده است.

بغضم را فرو می‌دهم و می‌خندم. «باد» هنوز هم مثل همان روزهاست. مجنون و پر از هوهو.

اصلاً اینجا همه چیز مثل همان روزهاست. به خودم شک می‌کنم. این دست‌ها هم هنوز به درد می‌خورند؟!

توی ذهنم تند و تند مرور می‌کنم... اگر کلاش توی تاریکی گیر کرد، اگر نوار پی.کا وسط تیراندازی قفل شد، اگر خمپاره شلیک نشد، شریان بریده را باید بست...

قصد می‌کنیم برویم جلوتر. آقای فرهاد نمی‌داند که آن جلوتر، اَجنّه هم با اشرار همدست شده بودند ولی سدّ راهشان شدیم. خطرناک است اما. ردّ تازه‌ی چند تا موتوری، افتاده روی خاک‌های باران خورده.

ته دلم خوشحالم که هنوز هم اینجاها امن نیست. اصلاً امن بشود که چه بشود؟!

که بیشتر از این با لاک غلط‌گیر تعقیبمان کنند؟! که بیشتر از این مجبور باشم جلوی انقراض خاطره‌های خوبم را بگیرم؟! که این محنت سر راهی بودن بیشتر آزارم بدهد؟!

فرهاد، وقت برگشتن هنوز هم آن رگ خواب را فراموش نکرده است. دکمه play را می‌زند و زمزمه‌‌ی روضه‌ای آرام مثل نسیم می‌دود میان جاده‌ها‌ی خاکی.

نمی‌دانم حرفی که می‌گویم را می‌فهمید یا نه! ولی «معرکه» و لحظه‌هایش، دلهره‌ای دارد که جز با روضه و ذکر اهلبیت(س) التیام نمی‌یابد.

فکر کنید، دارم ریا به خرج می‌دهم ولی برایم مهم نیست. کسی که ضرورت ذکر اهلبیت(س) در معرکه را ریا می‌داند، حکماً پایش به معرکه نرسیده است.

ماشین، سلّانه سلّانه خودش را از توی پیچ و تاب‌های جاده خاکی می‌کشد بالا تا زودتر برسد به جاده‌های آسفالت.

من نمی‌خواهم برگردم... ولی دیگر نه کاری از دست فرهاد برمی‌آید، نه حتی از دست خودم.

این زمین‌ها باید بمانند و دست تقدیر هم ما ته‌مانده‌های آن معرکه‌ها را مثل برگ افتاده‌ی پاییزی به این‌سو و آن‌سو ببرد.

 

پ.ن: عکس‌ها مربوط به همین لحظه و همین خاطره‌بازی است. این دشت و آسمان و تپه‌هایش روزگاری از نفیر گلوله‌ها، خواب به چشمشان حرام بود...


برچسب‌ها: خاطره, کویر, اشرار
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۴ساعت 18:20  توسط مسعود يارضوي  |