از اوضاعی که روبهراه نیست
_هرکار میکنم چیزی نگویم، نمیشود...
دست از دویدن میکشم و جلو میروم. به آقاهه میگویم: برادرجان این بچهی خوشاستعدادت را اجازه میدهی با توپ بزرگ شوت بزند؛ دست و پای بچه خراب میشود و دست آخر آسیب میبیند ها...!
مرد اما با یک بیتفاوتی تمام عیار «هوم»ی میگوید و مشغول ادامه فوتبالک بازی با پسرش میشود.
و من هم از یک طرف بیزار میشوم از این خیرخواهی بیثمر و از طرف دیگر هم دلم به حال کودک میسوزد که مطمئنم استعدادش هرز میرود و مثل خیلیهای دیگر باید قربانی کمفهمی جامعه از چیزی بنام «استعدادیابی آناتومیک» شود.
قضیه اما فراتر از این حرفهاست...
مثلاً داریم با حسن و حسین توی راستهی ولیعصر قدم میزنیم و دارم برایشان از طرز انتخاب همسر و «ازدواج» حرف میزنم.
میگویم آقاجان همهی قضیه که قیافه و دینداری که نیست. یک چیزهای اولترا مهمتری هم هست که در قدیم، مادرها تشخیصشان میدادهاند. حالا اما چون دیگر کسی این علوم و فنون را بلد نیست؛ خودتان باید آستین همت را بالا بزنید.
برایشان حدیث میخوانم، به فلسفه برخی ضربالمثلهای پیرامون ازدواج اشاره میکنم و خلاصه کلی حرفهای دیگر...
دست آخر ولی کار به ناراحتی و اعتراض و بگومگو میرسد. اصلاً کم مانده بود کتککاری هم بکنیم بخاطر حقایقی که آقایان نمیدانستهاند و بلد نبودهاند و حالا هم نمیخواهند با آنها کنار بیایند!
تازه قسمت خوشمزه ماجرا این بود که آقایان فقط حرفهایم را درباره جماعت اناث شنیده بودند و اگر آنچه را که درباره ذکور و چیزهایی که یک مردِ مناسب ازدواج باید داشته باشد را میدانستم و نگفتم که حکماً هیهات بود!
تمام این حرفها را گفتم که عریضهای باشد خدمت امام زمان(عج)... که آقاجان لطفا به این زودیها تشریف نیاورید.
یعنی به نظر من اوضاع اصلاً مناسب آمدنتان نیست.
این آدمها وقتی در مقابل چند تا «حقیقت» ساده، اینچنین میایستند و عصبانی هم حتی میشوند؛ با تعالیم شما چه خواهند کرد را اصلاً نمیدانم.
خلاصه از ما گفتن قربانتان بروم. نیایید که با همین مثالهای خیلی ساده هم حتی میشود اثبات کرد که اوضاع برای ظهور اصلاً روبهراه نیست.
برچسبها: ازدواج, زن, مرد, فوتبال