عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

لبخند و سرما

این عکس برادرهای مجاهدمان در حشدالشعبی عراق چه حال و هوای غریبی دارد...

مثل خاطرات‌خواب‌زده‌ی خون و خاک و سرما.

و تفنگ‌هایی که زیر چند تا پتو قایم شده بودند و آدم‌هایی نقاب‌دار که جایشان گاهی کف ماشین هم بود ولی حلقوم اشرار را توی مشتشان داشتند.

کف وانت ماشین، نه جای آدمیزاد که جای بار و بُنه است.

ولی به وقتش تبدیل به سنگری امن می‌شود، به پناهگاهی در بوران و سرما و گاهی شبیه به اتاقی دنج در هتلی ۴ ستاره که بعد از ۲ شب نخوابیدن و جنگیدن و تعقیب و گریز، می‌شود کَفَش خوابید و غم دنیا را به دست باد سپرد.

گاهی هم یک وانت یا کامیونت ساده بود. که روی در و دیواره‌اش نوشته بودند: یک و یک!

ولی چادرش را کنار که می‌زدی، چند تا چریک با چشم‌های خون‌گرفته، دراز کشیده بودند کف ماشین. غرق شده توی دنیایی ساکت! که هر از گاهی صدای فِش‌فِش بیسیم تلنگری به آن می‌زد و دیگر هیچ.

وقت‌هایی هم بود که برف، دستی به سر و روی کویرهای همیشه می‌کشید و منظره‌ی جاده دیدنی می‌شد.

و ماشین‌های گذری انگار چند تا کارگر و چوپان محلی را می‌دیدند که پتوها را دورپیچ کرده‌اند و توی سوز و سرما که سرعت ماشین هم چند برابرش می‌کرد، به دوردست‌هایی سپیدرنگ خیره شده‌اند و هر از گاهی لبخندی تلخ بر چهره‌شان می‌نشیند.

و آن کارگرها و چوپان‌های محلی! با لباس‌های چرک و ظاهر دودآلودشان ولی گاهی برای بچه‌های کوچکی که از پشت شیشه ماشین نگاهشان می‌کردند، دست تکان می‌دادند و شکلک درمی‌آوردند.

گاهی با خودم فکر می‌کنم بچه‌هایی که توی آن ماشین‌های عبوری بوده‌اند، چقدر نمی‌دانسته‌اند که دوستشان داریم و الآن چقدر بزرگ شده‌اند.

حتی با اینکه شاید ترسناک بودیم...

با موهای ژولیده و کلاه‌های پشمی چرک، با دستکش‌های بی‌پنجه و انگشتانی سیاه که سیگاری گیرانده در لابه‌لایشان گاهی قل می‌خورد.

این آدم‌ها داشتند به بچه‌ها نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند.

سرما خلق و خوی آدم را عوض می‌کند. گاهی برای همیشه حتی...

آدم سرما زده کمتر می‌خندد. دنده‌اش پهن و تنش دچار یک بی‌حسّی مزمن می‌شود.

آدم سرمازده گاهی برای همیشه تغییر می‌کند...


برچسب‌ها: مرد, درد, پدر, تفنگ و دشنه و چفیه
+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵ساعت 15:59  توسط مسعود يارضوي 

فتوّت‌نامه

خُنُک آن پارسا مردی که...

.

.

.

.

.

.

.

.

که دو تا زن دارد و ۱۲ تا بچه.

با شش، هفت تا کلفت خانه‌زاد که بچه‌ها و سور و سات خانه را رتق و فتق می‌کنند.

با ملک و املاکی در حدّ «خوار نشدن لوطی» و هفت، هشت‌تا نوچه‌ی پاپتی و خراب که نمک‌گیرش شده‌اند.

پاتوقش گاهی مسجد جامع است و راسته‌ی بازار و قهوه‌خانه‌های قدیمی و گاه وقت‌های همیشه هم بشود توی روضه‌ی اباعبدالله(ع) پیدایش کرد. که پابرهنه و خاکی... مثل گداگشنه‌ها یک گوشه نشسته است و برای سالار زینب اشک می‌ریزد.

مشروطه‌خواه و برنو بدوش... با زخم‌های قدیمی جوش خورده روی تنش که یادگار ناموس‌پرستی و روزگار تفنگچی بودنش در مسیر «آسید روح‌الله خمینی»اند.

توی بقچه‌ی تنها‌ئیش پر باشد از عکس‌های نگاتیو تا خورده و خراب و گرد گرفته که لای ورق‌های مفاتیحی کهنه جا خوش کرده‌اند.

و یک قرآن قدیمی که جلدش با پته‌های کرمان پیچیده شده باشد. با چند تا ته مانده از یک تفنگ و یک دشنه.

توی وسایلش را که می‌گردی؛ آن زیرها و توی گوشه‌موشه‌ای که به عقل جن هم نمی‌رسد چندتا سیگار دست‌پیچ و یک فندک زیپوی بنزینی قایم کرده باشد. برای وقت‌های تنهایی‌اش!

و همان دور و اطراف، دست‌خطش را ببینی که احیاناً ارث و میراث زن سومی را هم پیش‌پیش جدا کرده و بنچاق‌ها را به نامش زده... مرد است دیگر!

که یک مادیان سپید هم توی روستا داشته باشد. با یال‌هایی بلند که «آقا» را که می‌بیند شیهه بکشد و سم به زمین بکوبد و اسمش هم «نیکی» باشد.

که جز به «آقا» به هیچکس سواری ندهد و با بچه‌های قد و نیم قد آقا هم مهربان باشد.

توی گنجه‌اش که می‌گردی یک عالمه جنس آنتیک هم ببینی... گرانقیمت و باکلاس و حتی زیرخاکی که هرکدامشان مثنوی هزارتا خاطره‌ی کوچک و بزرگ‌اند. ولی او با حسّ مالکیتی بچگانه، اما دوست ندارد که جلوی چشم باشند.

دنیایش نه گذشته‌های مشروطه‌خواهی و جنگ... که همین لحظه‌های الآن باشد.

که یک کتاب جدید‌تر بخواند، که فراخنای غروب خورشید به تنهایی خودش، تبعیدش کند، که بس که آدم‌ها حرف‌هایش را نمی‌فهمند، غریب شده باشد و درست در همین لحظه غربت، دارد انگار احساس می‌کند آن کلفت و بیست و چند ساله‌ی وَرپریده‌ی خوش سر و زبان هم بد نیست که مامان چهارم بچه‌ها باشد.

که وقتی زن و شوهرهای جوانِ کتک‌کاری کرده می‌آیند خانه‌اش برای حلّ و فصل و آشتی؛ نصیحتشان کند اما وقت رفتن، شوهر را کنار می‌کشد و یکی می‌خواباند زیر گوشش...و بعد با غیظ می‌گوید: «دیّوث... غلط کردی که دست روی زنت بلند کردی! خبر نداری امانت است؟!» و بعد هم تهدیدش کند که یک بار دیگر از این غلط‌های زیادی بکنی؛ می‌دهم روزگارت را سیاه کنند و سیبیل‌هایت را دود بدهند سگ‌توله...!

و کشته مرده و پناه بسیجی‌ها و طلبه‌های جوان محله هم باشد و مثل یک پدر مهربان، هوایشان را همه‌رقمه داشته باشد.

عشق سیدعلی خامنه‌ای هم کنج دلش باشد و بچه‌هایش با اول کلمه‌ای که زبان باز می‌کنند؛ کلمه «علی» باشد.

لوطی و با مرام و عشق جوان‌ترها هم که نمی‌شود، نباشد...

که با اینکه زن و بچه دارد و به پر سالی رسیده؛ ولی توی کوچه اگر دعوا بشود؛ همه می‌دانند که «آقا» اگر بیاید، معرکه یا به آشتی کنان ختم می‌شود یا به قمه کشی و خونریزی و پزشکی قانونی و این حرف‌ها!

که سر و سرّی هم با یتیم‌های محله و فامیل داشته باشد و یادش نرود باید پدری کند برایشان.

و حتی اگر شده بَبَیی بشود و اصلاً حتی عوعو کند که یتیم‌ها خوششان بیاید... که «آقا» هم روز قیامت شرمنده مولا علی(ع) نباشد.

کفنش را داده باشد با آب زعفران، دعانویس کرده باشند و وصیّتش هم لاک و مهر شده همراه با پلاک و چفیه‌های خونی یادگار جنگ و شال عزای محرم، همگی توی صندوقچه اتاقش آماده باشند. که توی صحرای محشر دست خالی نماند.

و شب‌ها هم راحت خوابش نبرد...

برخیزد و با عبای قدیمی آبا و اجدادی، خانه را دوره کند. روی بچه‌ها را بپوشاند، سری به کتاب‌های خطی نیم‌خوانده‌اش بزند، گاهی سر به آغوش بلند دیوار بگذارد و نماز شب هم بخواند.

وقتی هم که می‌خوابد، قیافه‌اش مثل احمق‌ها نباشد. مثل یک بچه بخوابد و بیدار که می‌شود اشتهایش حسابی باز باشد.

اهل دورهمی با کوچک‌ترها هم باشد... یعنی که بچه‌های رفقا و قوم و خویش و یتیم‌ها را پنجشنبه‌شب‌ها دور خودش جمع کند.

بهشان وعده بدهد که فردا می‌رویم شکار (اما از نوع حلالش) و بعد هم کشتی می‌گیریم.

به دخترک‌ها هم قول عروسک‌بازی و بازی رستم و رودابه را بدهد.

بعد هم برای بچه‌ها از دیوان حافظ و سعدی شعر بخواند. در حالیکه درد زخم‌های مشروطه‌خواهی‌اش عود کرده است انگار...

گاهی وقت‌ها که گردش و تفرّج می‌رود؛ لم بدهد و سیخ‌های کنجه و کباب را یکی یکی بزند بر بدن... و بعد هم کوه و تیراندازی. طوری که هیچیک از پسرهایش به گرد پایش هم نرسند.

طرف‌های عصر هم که شد با خانم‌ها برود گشت و گذار... یکی یکی البته! برای اینکه عدالت باید رعایت بشود.

و دست آخر هم مگر می‌شود نقل مردی و لوطی‌گری و باعشقی وسط باشد اما پای «شب» دوباره به میان نیاید؟!

که مرد با شب، حسابی باید رفیق و ایاغ باشد.

یعنی همه که خواب رفتند؛ مناجات امیرالمؤمنین را بخواند، مرهمی روی زخم‌های کهنه‌اش بگذارد، خرج و مخارج یتیم‌ها و تازه عروس و دامادهای فامیل را کنار بگذارد، نماز شبی بخواند و پنجشنبه‌ها هم که جای خود دارد.

که بساط دعای کمیل باید پهن باشد... و بعد هم گریه‌هایی به پهنای صورت...

برای آن دوتا دست رشیدی که توی کربلا از تن جدا شدند و داغش انگاری سینه‌ی تمام مردهای عالم را سوزانده است.

و حرف آخر اینکه...

خُنُک آن پارسامردی که میان اشتغالات عروس هزارداماد دنیا اما دل از امام زمانش نبرّد و مردتر و بامرام‌تر از رهبرش را هم اگر دید، سلامش برساند...

 

والسّلام...


برچسب‌ها: مرد, فتوّت, لوطی, خانواده
+ نوشته شده در  شنبه بیستم شهریور ۱۳۹۵ساعت 16:23  توسط مسعود يارضوي  | 

از کمین لحظه‌ها

_ هیچوقت حال این آدم‌هایی که می‌روند قنّادی و «کیک یزدی» می‌خرند را نفهمیدم...!

برادر من... خواهر من... آدم باید برود قنادی برای خریدن رولت و نان خامه‌ای و دسر. نه برای کیک یزدی عاخه!

 

 

_ توی گرگ و میش خانه دارم خون‌های دلمه شده‌ی زخمم را می‌شویم و به خودم می‌پیچم!

نه از درد...

که از نامردی... از نامردی آن دو تا یابوی موتورسوار که خوردم به موتورشان ولی مثل چندتا موش کثیف فرار کردند.

فرارشان هم هیچ دلیلی غیر از بی‌مروّتی نداشته حکماً! چون نه سرشان داد زدم، نه افتادم روی زمین و نه مثل عادت مألوف عوام، پشت سرشان فحش چاروادار دادم!

یعنی کلاً همیشه همینطور است... که نامردی بیشتر از زخم، آدم را می‌سوزاند.

حالا من مانده‌ام و چند هفته دوری از تمرین و استخر!

خیالی نیست ولی...

 پ.ن: غیر از یکی دو تا زخم دردناک، طور خاصی نشدم شکر خدا. ولی همان که گفتم... امان از نامردی!

 

 

_ از خواب که بیدار می‌شوم؛ همه چیز به نحو مرموزی آرام است...

شک برَم می‌دارد که نکند مرده‌ام و این سبکی مال جدا شدن روح از جسم باشد.

اصلا شاید آرامش قبل از زلزله است.

شاید هم مریضی باشد. مثل وقت‌های قبل از گلو‌درد و مسموم شدن.

هیچکدام نبود ولی... فقط شب را آرام خوابیده بودم... بدون اشرار، بدون دغدغه، بدون درد... همین.

 

 

_ آدم باید به قول گارسیا مارکز، توی طویله هم اگر زندگی می‌کند ولی جنتلمن باشد.

و خانمی و آقایی از وجناتش ببارد. فیه تأمل...

 

 

_آخ... از آنهمه حرف‌هایی که سر المپیک تلمبار شده روی دلم و به کسی هم انگار نمی‌شود، گفتشان.

به جهنم!

آقایان فکر می‌کنند ما فقط سیاست بلدیم...


برچسب‌ها: المپیک, موتور, مرد, درد
+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 9:44  توسط مسعود يارضوي  | 

دردهای روان‌تنی!

مرد را دردی اگر باشد خوش است...

خستگی‌های سر و کله زدن با دروغ و راست‌های برجامی سعیدخان لیلاز از یک طرف، دردِ تنی که چند روز است در عین ورزش شدید اما استراحت خوب نداشته و درد گلو هم از طرف دیگر...

کشان کشان ولی خودم را به قرار با آقای سعید می‌رسانم و با هم قدم می‌زنیم.

شاتوت می‌خوریم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم.

من ولی خسته‌ام و دارم درد می‌کشم... و در همین حال، منِ دومی هم هست که پا به زمین می‌کوبد و دلش گردش و ویندو شاپینگ و رفیق‌بازی بیشترتر! می‌خواهد.

بالام‌جان... آخه با یک دست که نمی‌شود چندتا هندوانه را برداشت.

شب به هر مکافاتی هست می‌رسیم خانه.

بعد از عادات معهود ما ایرانی‌ها در شبانگاهان؛ خواب که نه...! دوباره انگار روی *شیابجانگ می‌روم.

درد و خستگی و التهاب کله و گلو به هم ساخته‌اند و دارند کارم را می‌سازند به حساب خودشان.

و انگار نه عسل افاقه می‌کند، نه غذای آب‌پز و نه کشش‌های مدام دست و پا برای کاهش درد. قرص هم که نمی‌خواهی، بخوری!

باید بسازی بالام جان... بعضی وقت‌ها اصلاً قرار نیست چیزی خوب بشود و التیام پیدا کند. مرد بی‌درد را هم که باید سر تخته بشورند.

و دوباره بعضی خاطره‌های خاص خودشان را می‌خزانند کنار لحظه‌هایت.

همیشه چند نفر هستند که یک مرد آنها را نکشته است...

 

*شیابجانگ: میدان مبارزه‌ی تکواندو


برچسب‌ها: مرد, درد, بی‌دردی
+ نوشته شده در  دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 14:59  توسط مسعود يارضوي  | 

از اوضاعی که روبه‌راه نیست

_هرکار می‌کنم چیزی نگویم، نمی‌شود...

دست از دویدن می‌کشم و جلو می‌روم. به آقاهه می‌گویم: برادرجان این بچه‌ی خوش‌استعدادت را اجازه می‌دهی با توپ بزرگ شوت بزند؛ دست و پای بچه خراب می‌شود و دست آخر آسیب می‌بیند ها...!

مرد اما با یک بی‌تفاوتی تمام عیار «هوم»ی می‌گوید و مشغول ادامه فوتبالک بازی با پسرش می‌شود.

و من هم از یک طرف بیزار می‌شوم از این خیرخواهی بی‌ثمر و از طرف دیگر هم دلم به حال کودک می‌سوزد که مطمئنم استعدادش هرز می‌رود و مثل خیلی‌های دیگر باید قربانی کم‌فهمی جامعه از چیزی بنام «استعدادیابی آناتومیک» شود.

قضیه اما فراتر از این حرف‌هاست...

مثلاً داریم با حسن و حسین توی راسته‌ی ولیعصر قدم می‌زنیم و دارم برایشان از طرز انتخاب همسر و «ازدواج» حرف می‌زنم.

می‌گویم آقاجان همه‌ی قضیه که قیافه و دین‌داری که نیست. یک چیزهای اولترا مهم‌تری هم هست که در قدیم، مادرها تشخیصشان می‌داده‌اند. حالا اما چون دیگر کسی این علوم و فنون را بلد نیست؛ خودتان باید آستین همت را بالا بزنید.

برایشان حدیث می‌خوانم، به فلسفه برخی ضرب‌المثل‌های پیرامون ازدواج اشاره می‌کنم و خلاصه کلی حرف‌های دیگر...

دست آخر ولی کار به ناراحتی و اعتراض و بگومگو می‌رسد. اصلاً کم مانده بود کتک‌کاری هم بکنیم بخاطر حقایقی که آقایان نمی‌دانسته‌اند و بلد نبوده‌اند و حالا هم نمی‌خواهند با آنها کنار بیایند!

تازه قسمت خوشمزه ماجرا این بود که آقایان فقط حرف‌هایم را درباره جماعت اناث شنیده بودند و اگر آنچه را که درباره ذکور و چیزهایی که یک مردِ مناسب ازدواج باید داشته باشد را می‌دانستم و نگفتم که حکماً هیهات بود!

تمام این حرف‌ها را گفتم که عریضه‌ای باشد خدمت امام زمان(عج)... که آقاجان لطفا به این زودی‌ها تشریف نیاورید.

یعنی به نظر من اوضاع اصلاً مناسب آمدنتان نیست.

این آدم‌ها وقتی در مقابل چند تا «حقیقت» ساده، اینچنین می‌ایستند و عصبانی هم حتی می‌شوند؛ با تعالیم شما چه خواهند کرد را اصلاً نمی‌دانم.

خلاصه از ما گفتن قربانتان بروم. نیایید که با همین مثال‌های خیلی ساده هم حتی می‌شود اثبات کرد که اوضاع برای ظهور اصلاً روبه‌راه نیست.


برچسب‌ها: ازدواج, زن, مرد, فوتبال
+ نوشته شده در  شنبه دوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 12:53  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر؛ تفنگ و دشنه و چفیه(۳) _ ماه رمضان

_ «ماه رمضان» برای خانه‌ای که بوی تفنگ و دشنه و چفیه در آن می‌پیچد اسلوب خاص‌تری دارد. مثل خانه‌ی ما...

وقت افطار همگی باید با هم نماز بخوانیم... به امامت خودم!

پسرها جلو و خانم و دخترها و کلفت‌ها هم عقب سر پسرها.

سه، چهار سالی یکبار، قبلِ رمضانی می‌دهم برای دخترها چادرنماز گلدار و صورتی ببرّند.

که با مقنعه‌های توری‌دار و روبنده‌های اصیل قجری، وقت نمازشان بپوشند.

و به پسرها هم یکی یک سجاده نماز کوچک با تسبیح و عطر یاس و چندتا پوکه‌ی کلاش هدیه می‌دهم.

نماز جماعت ما هم رنگ و بوی خانه‌مان را دارد.

حمد و سوره‌ای آهنگین... با همان صوت قدیمی پدری... از حنجره‌ای خسته و بیتاب؛ و عبای ارثی آبا و اجدادی هم که جای خود دارد.

برای رعایت حال دخدرها، همان نماز مغرب را فقط می‌خوانیم و تمام که شد؛ سفره افطار باید پهن باشد.

لَم می‌دهم سر سفره و دخدرها را به ردیف می‌نشانم کنار خودم.

برای کلفت‌ها و پسرها و خانم؛ سری تکان می‌دهم که یعنی شروع کنید! سر تکان دادنی که البته حساب احترام و شوخی‌اش برای خانم خانه جداست.

افطار دخدرها ولی با خودم است...

خرماها را خودم بهشان تعارف می‌کنم و خودم هم برایشان از نان و پنیر و گردو، لقمه می‌گیرم.

خرماهای کوچک و لقمه‌هایی کوچکتر از خرماها... که دخترانگی شاه‌دخترها به اندازه حتی همین یک لقمه‌ی گنده هم خَش برندارد. شیطنت می‌کنم و گاهی انگشت اشاره‌ی پینه‌بسته را فشار می‌دهم روی لبهایشان. که زمختی دست جنگ‌رفته و شمشیر زده و تیر انداخته، ممزوج بشود با حسّ و حالشان.

با اخم به پسرها می‌گویم: «بسم‌الله» که یادتان نرفته...؟! که یعنی به دخترها هم گفته باشم «بسم‌الله» یادتان نرود.

افطار که تمام شود و نماز عشا را هم که بخوانیم، اهالی خانه باید کم‌کم کاسه کوزه را جمع کنند تا همگی مهیّای احیا بشویم.

خانم و دخدرها خودشان با هم می‌روند همین مسجد سر کوچه. که هم نزدیک باشد و هم اینکه راه‌انداختن کاروان نسوان توی کوچه و خیابان خوبیَت ندارد!

من و پسرها هم که باید برویم «مسجد جامع»...

سرِ راه، یک توک پا سری به کوچه «ظلمتُ نفسی...» می‌زنیم. پاتوق گاری‌های رنگ و رو رَفته‌ای که شب‌های قدر، کنار هر مسجدی شاید پیدا می‌شوند و اوستاکریم می‌خواهد که رزقشان را در شب‌های احیا بفرستد.

که پسرها ساندویچ و جگر و فلافل بزنند توی رَگ... که برای شب‌بیداری نازنین شب قدر جان داشته باشند.

به مسجد که می‌‌رسیم، دوست دارم اوسارشان را باز کنم که هرجور راحتند عشق کنند... خواستند دل به قرآن و هوای مصفای شبستان مسجد جامع ببندند و نخواستند هم بروند بازی کنند و احیاناً دل به دخترکی مؤمنه و چادری ببندند و اصلاً حتی عاشق بشوند.

عاشق بشوند و به این بهانه تمام شب قدر را با خدا پچ‌پچ کنند... که رضا بدهد وقت بزرگسالی با همان دخترک چادرمشکی خاص! ازدواج کنند.

بهتر از این که خاطره شب‌های قدر برای پسرک‌ها اینهمه رنگارنگ و پر از بوی ساندویچ و زولبیا و تصویری از رقص یک چادر مشکی توی باد باشد؟!

خودم هم سلّانه سلّانه می‌روم بین پیرمردهای شب‌بیدار و کنار یک ستون یا در تاریکی یک رواق گم می‌شوم.

با تسبیح شاه‌مقصود و عبا و مفاتیح ورق‌ورق شده‌ای کهنه که بوی خون و مشروطه‌خواهی و باروت از تمام لحظه‌های مناجاتش می‌تراود.

راهی به سمت بهشت باشد اگر، فقط از آن ۱۰۰ رکعت نماز قضایی که عوام‌الناس در شب‌های قدر می‌خوانند، نیست؛ که از این مفاتیح کهنه و بوی خون و باروتش هم...

حالا دمادم سحر است... پسرها از راه نرسیده خواب رفته‌اند و مثل لشکر شکست‌خورده هرکدامشان یک سوی خانه به خواب رفته‌اند.

خانم و کلفت‌ها روی پسرها را می‌پوشانند و دخترها را به زور بیدار نگه می‌دارند که روزه‌شان بی‌سحری نشود.

به چشم‌های شب‌بیدار و صورت گل‌انداخته‌ی دخترها که نگاه می‌کنم، غیظم می‌گیرد که شبِ قبل، تهِ دلم از چشم‌چرانی پسرها خرسند بوده‌ام...!

دارم به این فکر می‌کنم کدام سگ‌توله‌ای جرأت کرده به صورت روبنده‌دار دخترهای من و پِت پِت چادرشان توی دست‌های باد خیره شود؟!

اذان که می‌شود، بچه‌ها نماز را خوانده و نخوانده روی سجاده‌ها خوابشان می‌برد.

حالا حتی کلفت‌ها هم رفته‌اند، بخوابند و فقط من و خانم بیداریم.

رتق و فتق خانه که تمام می‌شود؛ خانم مثل همیشه عبا و مفاتیح و بقچه‌ی ته‌مانده‌های تفنگ و دشنه و چفیه و قطار فشنگ را برایم می‌آورد.

خودش عبا را روی شانه‌هایم می‌اندازد و حالا دیگر خانم هم حتی تنهایم می‌گذارد.

و باز من می‌مانم و آوار تنهایی و خاطره‌ها... و من مانده‌ام و تماشای تمام راه‌های نرفته‌ای که یک روز می‌بایست، می‌رفتمشان ولی نشد که نشد.

آسمان از دور، دوباره به خون نشسته است.

گرگ و میش خونبار صبح از زمان قتل شاه لب‌تشنه‌ی کربلا تا حالا، همیشه انگار با مفاتیح و شمشیر و تفنگ و بوی باروت یک عالمه حرف دارد.

زیر لب سلامی هم عرض می‌کنم. که «صبح» رمز گذاشته است بین ما نوکرهای گشنه‌گدایِ خانه‌زادِ عاشق با سالار زینب(س)...

حالا دیگر من هم خسته‌ام... یواشکی خودم را می‌خزانم به کنج یکی از اتاق‌های خانه. سرم را روی شانه دیوار می‌گذارم و سعی می‌کنم، بخوابم.

 

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه (۲) _ شب عید


برچسب‌ها: پدر, مرد, تفنگ, رمضان
+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵ساعت 11:53  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_یکی از آنهایی که صبح‌های زود، عبایش را می‌اندازد روی شانه‌هایش و دوره می‌افتد دور اتاق‌های خانه هستم!

از این پستو به آن گنجه و از تورّق این کتاب به دست کشیدن روی آن قاب‌های عکس.

از نسل آن باباهایی که توی تاریک و روشن صبحگاهی، گاهی عطسه می‌زند و وقت هورت کشیدن چای شیرینش، مچ و موچ می‌کند. مفصل‌های دست و پایش دائم صدا می‌کنند و گاهی هم با صدای بلند نفس می‌کشد... چیزی شبیه به «آه».

و لحظه‌هایی هم هست که دندان می‌ساید روی هم و با صدایی مبهم می‌غرّد از غصه لحظه‌های ناخوبی که مثل تگرگ باریده‌اند توی زندگی‌اش.

بچه هم اگر پابرهنه بدود وسط اینهمه لحظه‌های خوب و اختصاصی با یک پس گردنی بیرونش می‌کنم!

و توی همان گرگ و میش صبحگاهی قدم‌رنجه می‌کنم سمت آشپزخانه تا برای اهل خانه چای بار بگذارم.

و زیر لب «با نوای کاروان» و «تشنه‌ی آب فراتم» می‌خوانم و تسبیح شاه‌مقصود آبا و اجدادی را می‌چرخانم توی دستم.

اینجور وقت‌ها حوصله هیچ دیّارالبشری را هم ندارم ولی اگر دخترکی داشته باشم؛ حتماً اجازه دارد، بیاید و شریک بشود با لحظه‌هایم. از آن دخترک‌هایی که کودک‌اند ولی اندازه‌ی یک شهر، درک و شعور دارند و مهربانی‌شان خستگی‌های قدیمی‌ات را هم حتی از تن بیرون می‌کند.

وقت رفتن پی روزی، خرجی روز خانه را می‌شمارم و می‌گذارم سر طاقچه... و آن گوشه‌های ذهنم یادکردی حتماً خواهم داشت از زحمات خانم خانه اما از آنجا که به زن‌جماعت نباید رو داد؛ فکر هیچ قدردانی عاشقانه‌ای به ذهنم خطور هم حتی نمی‌کند.

و روزم را شروع می‌کنم...

عصر هم که بیایم خانه؛ اول از همه دوست‌تر دارم که لم بدهم روی تشکچه و متکایی که توی صدر ایوان یا مهمانخانه پهن شده است.

هرگز هم حاضر نیستم بصورت مستقیم توی چشم‌های بچه‌ها و خانم نگاه کنم. باید ابروی سمت صدا را فقط کمی بالا انداخت و شنونده بود صرفاً. مردی گفته‌اند ناسلامتی...

دخترک‌ها عصر هم در اولویت محبت‌اند. هیچ خوش ندارم پسرها را بیشتر از دخترک‌ها تحویل بگیرم.

اصلاً به نظر من محبت خانه را فقط باید به دخترک‌ها هدیه داد و پسرها را با پس گردنی و مسابقه کشتی بزرگ کرد.

توی این استراحت عصرگاهی هم اگر فقط به میزان یک درصد، خانم خانه بخواهد فاز گله و شکایت و غیبت بردارد؛ عصبانی می‌شوم و با همان دستی که تسبیح را پیچیده‌ام لای انگشت‌هایش، هرچیزی که دم دستم باشد را با مشت، خرد و خاکشیر می‌کنم.

تازه بعد، خانم باید حواسش باشد که شب مهمان داریم و آقایان لوطی‌ها میهمان سفره‌ام خواهند بود.

غذا هم دو جور خورشت و برنج زعفرانی و دوغ خانگی است. و خانم خانه می‌داند که بدمزه اگر درست کند، یا اینکه سبوسی یا خرده سنگی خدای نکرده لای دندانم برود؛ علی‌الطلوع صبح فردا یک کلفت بیست و چند ساله در خانه را خواهد زد و همنشین لحظه‌هایش خواهد شد...

حالا دیگر مهمان‌ها رفته‌اند و وقت رتق و فتق مشکلات جوان‌های فامیل و همسایه‌ها رسیده است.

خانم خانه باید لیست جوان‌ها و همسایه‌ها را به تفکیک اولویت مشکل آماده کند و با یک چای قندپهلوی دبش بیاید کنارم.

پِت پِت و من و من هم بکند قاطی می‌کنم.

و بعد پول‌هایی را که برای مشکل‌دارهایشان گذاشته‌ام کنار، پاکت کند و کارش را بلد باشد که چطوری بدون اسم و نام برساند به دستشان.

جوان‌هایی را هم که نیاز به ریش‌سفیدی یا احیاناً خواباندن چک زیر گوش بزرگترهای اردنگشان دارند،‌معرفی کند تا صبح فردا یا خودم بروم سراغشان یا بچه‌ها! را بفرستم تا خدمتشان برسند.

بدم می‌آید از این پیرمردهای پفیوز هاف‌هافویی که صبح و شب باعث دردسر جوان‌ترها می‌شوند و کاری ندارند غیر از درست کردن دردسر برای بچه‌ترها.

کارها که تمام می‌شوند و خانم که می‌رود سراغ تر و خشک کردن بچه‌ها؛ باز من می‌مانم و بسامدهای یک مرد زخمت در لابه‌لای خاطرات قدیمی و حسرت‌ها و شوق‌هایی که کهنه‌اند اما زیبا مانده‌اند.

و مثل همیشه من می‌مانم و درد زخم‌های مانده بر جایی که یادگاری محتوم ناوردهای گذشته‌ و زنگ خطر نبردهای آینده‌اند.

بقچه‌ی ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» را از توی گنجه می‌کشم بیرون که پیش چشمم باشند و مفاتیح ورق ورق شده را دست می‌گیرم تا مناجات امیرالمؤمنین(ع) بخوانم.

شب‌ها با بچه‌ها هم مهربان‌ترم... هوس کنند اگر سرک بکشند توی لحظه‌هام؛ اشکالی ندارد. همه‌شان را می‌نشانم کنارم و می‌گذارم شنا کنند توی اعماق تنهایی پدرشان.

به دخترها شکلات می‌دهم و به پسرها اسکناس و بعد که خواب دوید توی چشم‌هایشان، خانم و دایه‌ها را صدا می‌زنم تا بچه‌ها را از روی اسلوب ببرند و بخوابانند. بچه وقت خواب حکم برگ گل را دارد.

و باز من می‌مانم و دریای شبی بی‌انتها که نمی‌دانم هیچ قسمتی از ساحلش سهم من هست یا نه؟!

 

پ.ن: خودتان را دلداری ندهید که اینجوری بودن ممکن نیست و من هرگز اینجوری نخواهم شد... تازه اگر الان هم همینجوری نباشم!


برچسب‌ها: پدر, مرد, مبارزه, جهاد
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 16:26  توسط مسعود يارضوي  |