_ «ماه رمضان» برای خانهای که بوی تفنگ و دشنه و چفیه در آن میپیچد اسلوب خاصتری دارد. مثل خانهی ما...
وقت افطار همگی باید با هم نماز بخوانیم... به امامت خودم!
پسرها جلو و خانم و دخترها و کلفتها هم عقب سر پسرها.
سه، چهار سالی یکبار، قبلِ رمضانی میدهم برای دخترها چادرنماز گلدار و صورتی ببرّند.
که با مقنعههای توریدار و روبندههای اصیل قجری، وقت نمازشان بپوشند.
و به پسرها هم یکی یک سجاده نماز کوچک با تسبیح و عطر یاس و چندتا پوکهی کلاش هدیه میدهم.
نماز جماعت ما هم رنگ و بوی خانهمان را دارد.
حمد و سورهای آهنگین... با همان صوت قدیمی پدری... از حنجرهای خسته و بیتاب؛ و عبای ارثی آبا و اجدادی هم که جای خود دارد.
برای رعایت حال دخدرها، همان نماز مغرب را فقط میخوانیم و تمام که شد؛ سفره افطار باید پهن باشد.
لَم میدهم سر سفره و دخدرها را به ردیف مینشانم کنار خودم.
برای کلفتها و پسرها و خانم؛ سری تکان میدهم که یعنی شروع کنید! سر تکان دادنی که البته حساب احترام و شوخیاش برای خانم خانه جداست.
افطار دخدرها ولی با خودم است...
خرماها را خودم بهشان تعارف میکنم و خودم هم برایشان از نان و پنیر و گردو، لقمه میگیرم.
خرماهای کوچک و لقمههایی کوچکتر از خرماها... که دخترانگی شاهدخترها به اندازه حتی همین یک لقمهی گنده هم خَش برندارد. شیطنت میکنم و گاهی انگشت اشارهی پینهبسته را فشار میدهم روی لبهایشان. که زمختی دست جنگرفته و شمشیر زده و تیر انداخته، ممزوج بشود با حسّ و حالشان.
با اخم به پسرها میگویم: «بسمالله» که یادتان نرفته...؟! که یعنی به دخترها هم گفته باشم «بسمالله» یادتان نرود.
افطار که تمام شود و نماز عشا را هم که بخوانیم، اهالی خانه باید کمکم کاسه کوزه را جمع کنند تا همگی مهیّای احیا بشویم.
خانم و دخدرها خودشان با هم میروند همین مسجد سر کوچه. که هم نزدیک باشد و هم اینکه راهانداختن کاروان نسوان توی کوچه و خیابان خوبیَت ندارد!
من و پسرها هم که باید برویم «مسجد جامع»...
سرِ راه، یک توک پا سری به کوچه «ظلمتُ نفسی...» میزنیم. پاتوق گاریهای رنگ و رو رَفتهای که شبهای قدر، کنار هر مسجدی شاید پیدا میشوند و اوستاکریم میخواهد که رزقشان را در شبهای احیا بفرستد.
که پسرها ساندویچ و جگر و فلافل بزنند توی رَگ... که برای شببیداری نازنین شب قدر جان داشته باشند.
به مسجد که میرسیم، دوست دارم اوسارشان را باز کنم که هرجور راحتند عشق کنند... خواستند دل به قرآن و هوای مصفای شبستان مسجد جامع ببندند و نخواستند هم بروند بازی کنند و احیاناً دل به دخترکی مؤمنه و چادری ببندند و اصلاً حتی عاشق بشوند.
عاشق بشوند و به این بهانه تمام شب قدر را با خدا پچپچ کنند... که رضا بدهد وقت بزرگسالی با همان دخترک چادرمشکی خاص! ازدواج کنند.
بهتر از این که خاطره شبهای قدر برای پسرکها اینهمه رنگارنگ و پر از بوی ساندویچ و زولبیا و تصویری از رقص یک چادر مشکی توی باد باشد؟!
خودم هم سلّانه سلّانه میروم بین پیرمردهای شببیدار و کنار یک ستون یا در تاریکی یک رواق گم میشوم.
با تسبیح شاهمقصود و عبا و مفاتیح ورقورق شدهای کهنه که بوی خون و مشروطهخواهی و باروت از تمام لحظههای مناجاتش میتراود.
راهی به سمت بهشت باشد اگر، فقط از آن ۱۰۰ رکعت نماز قضایی که عوامالناس در شبهای قدر میخوانند، نیست؛ که از این مفاتیح کهنه و بوی خون و باروتش هم...
حالا دمادم سحر است... پسرها از راه نرسیده خواب رفتهاند و مثل لشکر شکستخورده هرکدامشان یک سوی خانه به خواب رفتهاند.
خانم و کلفتها روی پسرها را میپوشانند و دخترها را به زور بیدار نگه میدارند که روزهشان بیسحری نشود.
به چشمهای شببیدار و صورت گلانداختهی دخترها که نگاه میکنم، غیظم میگیرد که شبِ قبل، تهِ دلم از چشمچرانی پسرها خرسند بودهام...!
دارم به این فکر میکنم کدام سگتولهای جرأت کرده به صورت روبندهدار دخترهای من و پِت پِت چادرشان توی دستهای باد خیره شود؟!
اذان که میشود، بچهها نماز را خوانده و نخوانده روی سجادهها خوابشان میبرد.
حالا حتی کلفتها هم رفتهاند، بخوابند و فقط من و خانم بیداریم.
رتق و فتق خانه که تمام میشود؛ خانم مثل همیشه عبا و مفاتیح و بقچهی تهماندههای تفنگ و دشنه و چفیه و قطار فشنگ را برایم میآورد.
خودش عبا را روی شانههایم میاندازد و حالا دیگر خانم هم حتی تنهایم میگذارد.
و باز من میمانم و آوار تنهایی و خاطرهها... و من ماندهام و تماشای تمام راههای نرفتهای که یک روز میبایست، میرفتمشان ولی نشد که نشد.
آسمان از دور، دوباره به خون نشسته است.
گرگ و میش خونبار صبح از زمان قتل شاه لبتشنهی کربلا تا حالا، همیشه انگار با مفاتیح و شمشیر و تفنگ و بوی باروت یک عالمه حرف دارد.
زیر لب سلامی هم عرض میکنم. که «صبح» رمز گذاشته است بین ما نوکرهای گشنهگدایِ خانهزادِ عاشق با سالار زینب(س)...
حالا دیگر من هم خستهام... یواشکی خودم را میخزانم به کنج یکی از اتاقهای خانه. سرم را روی شانه دیوار میگذارم و سعی میکنم، بخوابم.
_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه
_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه (۲) _ شب عید
برچسبها:
پدر,
مرد,
تفنگ,
رمضان