عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

در نبود آینه‌ها

_ راستش این است که من به ذره ذره‌ی این تصویر و حال و هوایش حسودی می‌کنم...

 

یعنی برای ما که اینطوری نبود!

مادر که همان اول تکلیفش را روشن کرده بود! شهید بشوی حلالت نمی‌کنم.

از ترس مادر توی کوچه لباس عوض می‌کردیم و اِنقدر درباره خانه نیامدن‌های چند روزه دروغ گفته بودیم که بهانه‌هایمان دیگر ته کشیده بود.

قرارگاه و معاونت هم اوضاع بهتری نداشت.

به دلمان ماند یک‌بار، یک‌نفر قرآنی بردارد و لحظه‌های رفتن، بگیرد بالای سرمان.

خودمان هم عادت کرده بودیم انگار...

چند ساعت مانده به لحظه‌های رفتن... یکی دمخور کفترهایش می‌شد، دیگری دنبال جور کردن چاخان جدید برای جیم شدن از دانشگاه بود، آن یکی پی‌جوی راست و ریس کردن تعویق خواستگاری‌اش می‌شد، بعضی‌ها توی نمازخانه قرارگاه، زیارت عاشورا می‌خواندند و چندتای دیگر را هم می‌بایست توی قهوه‌خانه‌های دود گرفته‌ی شهر پیدا می‌کردی.

که لحظه‌های رفتن اقلاً یک چای دبش زده باشند و سیگاری گیرانده باشند.

و همین چیزها بود که ریختمان را هم حتی تغییر داده بود و راستش اینست که خیلی‌هامان شباهتی با آدم توی این عکس نداشتیم.

اصلاً شاید به همین دلیل بود که نه قرآن و خدا به همراهی در کار بود و نه احساسی که آدم‌ها فکر می‌کنند اینطور لحظه‌ها باید باشد.

ما جوان‌هایی با محاسن خوش‌فرم و پیراهن‌های تمیز رو انداخته و سرِ پایین و با اخلاق پُر حجب و حیا نبودیم.

یعنی دلمان می‌خواست، باشیم ولی نمی‌شد...

مدام خوابمان می‌آمد و چشم‌هایمان به قول شما دوتا کاسه خون بود. تکلیف اخلاقمان هم که به خاطر فحش‌هایشان روی کانال بیسیم و تهدید مدام بریدن سرهایمان، روشن بود.

کله‌هایمان را هم تا مرز تراشیدن کوتاه می‌کردیم، بس که صبح و شب وسط خاک و خُل و درخت‌های گز غلت می‌خوردیم.

و هرکس که می‌دیدمان فکر می‌کرد یا احمقیم یا ناموس‌باز و الوات!

لباس‌هایمان هم رنگ و رو رفته و جورواجور بود. یکی شلوار جین، دیگری شلوار آمریکایی. یکی مثل بچه‌ی آدم. حتی کت و شلواری هم داشتیم... که جیب خشاب را می‌بست زیر کتش.

حسودی می‌کنم چون آرامش این تصویر هم حتی هیچوقت دور و اطرافمان را نگرفت.

بگذریم اصلاً.

اینجا هنوز هم هوا که تاریک می‌شود؛ دلهره خودش را می‌خزاند کنار لحظه‌های آدم.


برچسب‌ها: اشرار
+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 10:40  توسط مسعود يارضوي  |