از کمین لحظهها
_ هیچوقت حال این آدمهایی که میروند قنّادی و «کیک یزدی» میخرند را نفهمیدم...!
برادر من... خواهر من... آدم باید برود قنادی برای خریدن رولت و نان خامهای و دسر. نه برای کیک یزدی عاخه!
_ توی گرگ و میش خانه دارم خونهای دلمه شدهی زخمم را میشویم و به خودم میپیچم!
نه از درد...
که از نامردی... از نامردی آن دو تا یابوی موتورسوار که خوردم به موتورشان ولی مثل چندتا موش کثیف فرار کردند.
فرارشان هم هیچ دلیلی غیر از بیمروّتی نداشته حکماً! چون نه سرشان داد زدم، نه افتادم روی زمین و نه مثل عادت مألوف عوام، پشت سرشان فحش چاروادار دادم!
یعنی کلاً همیشه همینطور است... که نامردی بیشتر از زخم، آدم را میسوزاند.
حالا من ماندهام و چند هفته دوری از تمرین و استخر!
خیالی نیست ولی...
پ.ن: غیر از یکی دو تا زخم دردناک، طور خاصی نشدم شکر خدا. ولی همان که گفتم... امان از نامردی!
_ از خواب که بیدار میشوم؛ همه چیز به نحو مرموزی آرام است...
شک برَم میدارد که نکند مردهام و این سبکی مال جدا شدن روح از جسم باشد.
اصلا شاید آرامش قبل از زلزله است.
شاید هم مریضی باشد. مثل وقتهای قبل از گلودرد و مسموم شدن.
هیچکدام نبود ولی... فقط شب را آرام خوابیده بودم... بدون اشرار، بدون دغدغه، بدون درد... همین.
_ آدم باید به قول گارسیا مارکز، توی طویله هم اگر زندگی میکند ولی جنتلمن باشد.
و خانمی و آقایی از وجناتش ببارد. فیه تأمل...
_آخ... از آنهمه حرفهایی که سر المپیک تلمبار شده روی دلم و به کسی هم انگار نمیشود، گفتشان.
به جهنم!
آقایان فکر میکنند ما فقط سیاست بلدیم...
برچسبها: المپیک, موتور, مرد, درد