فتوّتنامه
خُنُک آن پارسا مردی که...
.
.
.
.
.
.
.
.
که دو تا زن دارد و ۱۲ تا بچه.
با شش، هفت تا کلفت خانهزاد که بچهها و سور و سات خانه را رتق و فتق میکنند.
با ملک و املاکی در حدّ «خوار نشدن لوطی» و هفت، هشتتا نوچهی پاپتی و خراب که نمکگیرش شدهاند.
پاتوقش گاهی مسجد جامع است و راستهی بازار و قهوهخانههای قدیمی و گاه وقتهای همیشه هم بشود توی روضهی اباعبدالله(ع) پیدایش کرد. که پابرهنه و خاکی... مثل گداگشنهها یک گوشه نشسته است و برای سالار زینب اشک میریزد.
مشروطهخواه و برنو بدوش... با زخمهای قدیمی جوش خورده روی تنش که یادگار ناموسپرستی و روزگار تفنگچی بودنش در مسیر «آسید روحالله خمینی»اند.
توی بقچهی تنهائیش پر باشد از عکسهای نگاتیو تا خورده و خراب و گرد گرفته که لای ورقهای مفاتیحی کهنه جا خوش کردهاند.
و یک قرآن قدیمی که جلدش با پتههای کرمان پیچیده شده باشد. با چند تا ته مانده از یک تفنگ و یک دشنه.
توی وسایلش را که میگردی؛ آن زیرها و توی گوشهموشهای که به عقل جن هم نمیرسد چندتا سیگار دستپیچ و یک فندک زیپوی بنزینی قایم کرده باشد. برای وقتهای تنهاییاش!
و همان دور و اطراف، دستخطش را ببینی که احیاناً ارث و میراث زن سومی را هم پیشپیش جدا کرده و بنچاقها را به نامش زده... مرد است دیگر!
که یک مادیان سپید هم توی روستا داشته باشد. با یالهایی بلند که «آقا» را که میبیند شیهه بکشد و سم به زمین بکوبد و اسمش هم «نیکی» باشد.
که جز به «آقا» به هیچکس سواری ندهد و با بچههای قد و نیم قد آقا هم مهربان باشد.
توی گنجهاش که میگردی یک عالمه جنس آنتیک هم ببینی... گرانقیمت و باکلاس و حتی زیرخاکی که هرکدامشان مثنوی هزارتا خاطرهی کوچک و بزرگاند. ولی او با حسّ مالکیتی بچگانه، اما دوست ندارد که جلوی چشم باشند.
دنیایش نه گذشتههای مشروطهخواهی و جنگ... که همین لحظههای الآن باشد.
که یک کتاب جدیدتر بخواند، که فراخنای غروب خورشید به تنهایی خودش، تبعیدش کند، که بس که آدمها حرفهایش را نمیفهمند، غریب شده باشد و درست در همین لحظه غربت، دارد انگار احساس میکند آن کلفت و بیست و چند سالهی وَرپریدهی خوش سر و زبان هم بد نیست که مامان چهارم بچهها باشد.
که وقتی زن و شوهرهای جوانِ کتککاری کرده میآیند خانهاش برای حلّ و فصل و آشتی؛ نصیحتشان کند اما وقت رفتن، شوهر را کنار میکشد و یکی میخواباند زیر گوشش...و بعد با غیظ میگوید: «دیّوث... غلط کردی که دست روی زنت بلند کردی! خبر نداری امانت است؟!» و بعد هم تهدیدش کند که یک بار دیگر از این غلطهای زیادی بکنی؛ میدهم روزگارت را سیاه کنند و سیبیلهایت را دود بدهند سگتوله...!
و کشته مرده و پناه بسیجیها و طلبههای جوان محله هم باشد و مثل یک پدر مهربان، هوایشان را همهرقمه داشته باشد.
عشق سیدعلی خامنهای هم کنج دلش باشد و بچههایش با اول کلمهای که زبان باز میکنند؛ کلمه «علی» باشد.
لوطی و با مرام و عشق جوانترها هم که نمیشود، نباشد...
که با اینکه زن و بچه دارد و به پر سالی رسیده؛ ولی توی کوچه اگر دعوا بشود؛ همه میدانند که «آقا» اگر بیاید، معرکه یا به آشتی کنان ختم میشود یا به قمه کشی و خونریزی و پزشکی قانونی و این حرفها!
که سر و سرّی هم با یتیمهای محله و فامیل داشته باشد و یادش نرود باید پدری کند برایشان.
و حتی اگر شده بَبَیی بشود و اصلاً حتی عوعو کند که یتیمها خوششان بیاید... که «آقا» هم روز قیامت شرمنده مولا علی(ع) نباشد.
کفنش را داده باشد با آب زعفران، دعانویس کرده باشند و وصیّتش هم لاک و مهر شده همراه با پلاک و چفیههای خونی یادگار جنگ و شال عزای محرم، همگی توی صندوقچه اتاقش آماده باشند. که توی صحرای محشر دست خالی نماند.
و شبها هم راحت خوابش نبرد...
برخیزد و با عبای قدیمی آبا و اجدادی، خانه را دوره کند. روی بچهها را بپوشاند، سری به کتابهای خطی نیمخواندهاش بزند، گاهی سر به آغوش بلند دیوار بگذارد و نماز شب هم بخواند.
وقتی هم که میخوابد، قیافهاش مثل احمقها نباشد. مثل یک بچه بخوابد و بیدار که میشود اشتهایش حسابی باز باشد.
اهل دورهمی با کوچکترها هم باشد... یعنی که بچههای رفقا و قوم و خویش و یتیمها را پنجشنبهشبها دور خودش جمع کند.
بهشان وعده بدهد که فردا میرویم شکار (اما از نوع حلالش) و بعد هم کشتی میگیریم.
به دخترکها هم قول عروسکبازی و بازی رستم و رودابه را بدهد.
بعد هم برای بچهها از دیوان حافظ و سعدی شعر بخواند. در حالیکه درد زخمهای مشروطهخواهیاش عود کرده است انگار...
گاهی وقتها که گردش و تفرّج میرود؛ لم بدهد و سیخهای کنجه و کباب را یکی یکی بزند بر بدن... و بعد هم کوه و تیراندازی. طوری که هیچیک از پسرهایش به گرد پایش هم نرسند.
طرفهای عصر هم که شد با خانمها برود گشت و گذار... یکی یکی البته! برای اینکه عدالت باید رعایت بشود.
و دست آخر هم مگر میشود نقل مردی و لوطیگری و باعشقی وسط باشد اما پای «شب» دوباره به میان نیاید؟!
که مرد با شب، حسابی باید رفیق و ایاغ باشد.
یعنی همه که خواب رفتند؛ مناجات امیرالمؤمنین را بخواند، مرهمی روی زخمهای کهنهاش بگذارد، خرج و مخارج یتیمها و تازه عروس و دامادهای فامیل را کنار بگذارد، نماز شبی بخواند و پنجشنبهها هم که جای خود دارد.
که بساط دعای کمیل باید پهن باشد... و بعد هم گریههایی به پهنای صورت...
برای آن دوتا دست رشیدی که توی کربلا از تن جدا شدند و داغش انگاری سینهی تمام مردهای عالم را سوزانده است.
و حرف آخر اینکه...
خُنُک آن پارسامردی که میان اشتغالات عروس هزارداماد دنیا اما دل از امام زمانش نبرّد و مردتر و بامرامتر از رهبرش را هم اگر دید، سلامش برساند...
والسّلام...
برچسبها: مرد, فتوّت, لوطی, خانواده