داستان یک مرغزار
یا لطیف
فریاد کسی سکوت مرغزار را شکسته است .. دریابیدم ...
اما کسی سکوت تلخ ترس را نای شکستن ندارد .
مردمان دره را زوزه ی مرگ آور گرگی زخمی سخت آزرده است .در میان شکاف وهم زده ی دو کوه خبری از مهربانی آفتاب نیست .تاریکی دایه گی می کند و هرازگاهی مردها فرصت ناله ای دردآلود می یابند .
اینجا گرفتار ابهام است...
می گویند خورشید در نزدیکی شب سر می برّد ، شب را باید بیدار بود ... و می گویند خورشید در نزدیکیهای صبح هم قربانی می خواهد ..
انگار نه انگار که دره بوی لاله می دهد ..!
تعفن تند بی خبری پهنه ی دره را سخت کاویده است.
.
.
.
و کودک پدر مرده هرشب به تصمیمش فکر کرده بود ...
.
صدای همهمه جان می گرفت و ازاو به جز چند علف شکسته بر دیواره ی کوه چیزی در یادها نماند.
گفتند خورشید شب روز گم شدنش قربانی گرفته . حتما" او ...
پای نرم کودک خاک باران خورده ی مرغزار را ردّ می گذاشت و لاله ای جدا شده از ساقه
در دستش تلوتلو می خورد .
خورشید مهربان شده بود .
برچسبها: هنر