_ توی نمایشگاه نقاشی، چشمم می خورد به اثری از "محمد امام".
همان کوبش قلم موهای عصیانگر، همان لطافت و همان رامشگری رنگ ها...
یواشکی سرم را تا نزدیکی های تابلو می برم. آقاهای نمایشگاه فکر می کنند از نزدیکتر به تماشای تابلو مشغولم!
ولی من می خواهم "محمد امام" را احساس کنم.
دارم استاد نقاشی ام را می بینم که نشسته است جلوی بوم و سه پایه نقاشی با ضرب قلم موهایش، مثل یک قلب مشوّش می تپد.
استاد هنوز هم چایی لیوانی اش را هورت می کشد و رنگ ها را سخاوتمندانه از روی پالت برمی دارد.
دستم می لغزد روی تلفنم... گاهی وقتها هست که بعضی احساسهای موّاج را باید به جزیره ای، ساحلی یا هر آرامگاه دیگری برسانی تا خودت هم آرام بشوی.
استاد مثل همیشه احوالم را می پرسد و من دارم خودم را توی فراخنای این صدای تمام سال های کودکی و نوجوانی، پلماس می کنم...
امام می گوید: مسعود، من شماها را توی آغوشم پرورش دادم. مواظب خودت باش.
چه لذتی دارد لامسه این احساس که مهم هستی برای یکنفر...
استاد مثل همیشه از کسب و کارم هم می پرسد و وقتی شرح کارها و انزوایم را برایش می گویم، جواب می دهد: نکن این کارها را!
ضرب المثلی از قاره سیاه تعریف می کنم برای استاد و با شیطنت می گویم: ما تربیت شده های خودتان هستیم استاد. چرا ناراحت می شوید؟!
و استاد امام پوقی می زند زیر خنده...
و چند صحبت دیگر و خداحافظ همین چند لحظه ی قشنگ.
محمد امام مال خودش نیست به نظر من. مال زمانه هم نیست که عمرش یک روز خدای نکرده تمام بشود.
او مال ماست و باید تا همیشه بماند...
پ.ن: تعجب نکنید... این همان قلم سیاسیِ عصیانگرِ زهرداری است که به قول جلال آل احمد، زهردار نبود ولی بس که توی تن آدمهای زهردار فرو رفت، به این روز افتاد...
برچسبها:
محمد امام,
هنر,
نقاشی
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 15:6  توسط مسعود يارضوي
|
_ کار رسانه
تنها اطلاع رسانی نیست به نظر من. چون خبررسانی صرف را همان ها که ترجیع بند
همیشگی آخر قصه ها! هستند هم می توانند انجام بدهند.
کار اصلی رسانه به نظر من، تبیین واقعیت هاست. ممزوجی از
تحلیل صحیح، شناخت دوست و دشمن، آشنایی به مخاطب و دلبستگی به یک آرمان و
ایدئولوژی که در قالب فراورده ای رسانه ای به افکار عمومی ارائه می شود.
گزارش "پروژه ناآرام سازی جنبش دانشجویی و کارگری" را که در گروه سیاسی سایت مشرق خواندم، احساس شعف
وجودم را گرفت.
تفرّسی تحلیل محور، متقن و با اِماره های عموماً درست که
موضوعش حول محور مقابله با "فتنه آینده" و "ناآرام سازی اقتصادی" شکل گرفته است.
چقدر حس خوبی دارد که آدم بداند درست در گلوگاه رسانه، بچه
هایی هم هستند که تمام همّ و غمّشان تحلیل درست است و این کار را با فهم دقیقی که
از توصیه رهبرمان مبنی بر شناخت "نیاز لحظه" دارند انجام می دهند.
البته بماند که مطلبشان جزو اخبار تاپ صفحه اصلی مشرق و مورد
استقبال هیچ رسانه دیگری قرار نگرفت و عموماً توسط خوانندگانی مثل من، فقط خوانده
شد.
ولی تمام اینها هم دلیل نمی شود که از اجر و قشنگی و
تأثیرگذاری کار این بچه ها کم بشود به نظر من.
به احترامشان می ایستم...
_ انیمشین "سربازان بین المللی"(ATO) که رفقای من
آن را ساخته اند، در جشنواره خوب عمار هم گوی سبقت را از دیگران ربود و اثر
برگزیده شد.
چه حسّ قشنگی بالاتر از این که من به دوستی با بچه های
سازنده این انیمشین تماماً ایرانی افتخار می کنم...
کار هنری البته هیچگاه بدون ضعف نیست و نمی شود ولی تعهد و
تخصص و تلاش برای فهم و انتقال درست سوژه، به گونه ای در این به زعم من اولین
انیمیشن ایرانی با کیفیت و مفهوم محور موج می زند که آدم با دیدنش، جدای از اینکه
می تواند از پیموده شدن یک شبه ره صد ساله توسط چندتا جوان پاک و مخلص در جبهه جنگ
نرم شاد باشد، می تواند تماشاگر طلوع یک آینده شورانگیز نیز باشد.
آینده ای که بچه های این ملک و مملکت، وقتی پای جعبه جادویی
تلویزیون می نشینند، به برکت فتح الفتوح حضرت روح الله(ره) در پرورش جوانان خداجوی
بسیجی؛ تولیداتی با مفهوم ایرانی و اسلامی را تماشا می کنند و به وسیله آنها تربیت می
شوند که تمامشان را خودمان ساخته ایم و سرشارند از تببیین دقیق واقعیت برای نسل
های فعلی و آینده ایران اسلامی.
به احترامشان از جا برمی خیزم...
برچسبها:
نقد,
هنر
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۲ساعت 8:31  توسط مسعود يارضوي
|
به نام خدا و با صلوات بر محمد و آل محمد(ص).
"گذشته" ی اصغر فرهادی همانطور
که تصورش می رفت فیلمی معناگرا و البته سیاسی است.
سناریویی که اگرچه همانند "جدایی نادر از سیمین"
با اِلِمان هایی مثل نوزادهای در رحم، نوجوان های عاشق تکه هایی از فرهنگ ایرانی!
قصه زندگی و عشق، ترسیم نمادی انتخابی از ایران و ... شکل گرفته اما حاوی معنایی
است که به نظر می رسد نقطه اصلی توجه فرهادی و یارانش را باید در همانجا جست.
نقطه ای اصلی و البته خطرناک برای مردم ایران که سمت توجه
فیلم های دیگری نظیر جدایی نادر از سیمین، نارنجی پوش و یه حبه قند نیز به همان
معطوف بود.
"گذشته" تلاشی برای معرفی ایران به جهان و البته
به روایت فرهادی است. ایرانی که نماد آن "احمد" یا همان شوهر ایرانی و
سمبل جهانش "مارین"، یعنی همسر خارجی احمد است.
داستان فیلم از این قرار است که... (ادامه مطلب)
برچسبها:
فیلم,
نقد,
هنرادامه مطلب
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 20:19  توسط مسعود يارضوي
|
و حضرت رسول(ص) فرمود: صدای شرشر آب و هوهوی برگ های
درختان تسبیح زیباآفرین را می گویند...
_ روز اول را هیچگاه فراموش نمی کنم.
استاد نشست جلوی همه ما. یک چوب بلند را گرفت توی دستش و گفت: "حالا مرا
نقاشی کنید."
کلاس دوم دبستان بودم و جزو تازه واردهای
کلاس نقاشی "محمد امام".
به هر مصیبتی بود، پیکره ای از مرد روبه
رویم را روی کاغذ دفتر نقاشی کشیدم.
خوب می فهمیدم این چیزی که من نقش زده ام
کمترین شباهتی به مرد مسنّی که می بینم ندارد و برای همین زیرکی کردم و میز و صندلی و
گلدان های کاکتوس دور و بر استاد را هم به نقاشی اضافه کردم.
استاد وقتی نقاشی ام را دید با لبخند
دستی به سرم کشید و گفت دوست داری باز هم بیایی؟!
خلاصه هیچوقت نفهمیدم اولین طرح آن کودک
در کارگاه نقاشی به نظر محمد امام، زشت بود یا زیبا...؟!
و این آغاز یک قصه پر رمز و راز بود...
محمد امام با هرکدام از ماهایی که شاگردهایش
بودیم مثل طبیعتمان رفتار می کرد... (در ادامه مطلب)
برچسبها:
محمد امام,
نقاشی,
هنر,
شهیدادامه مطلب
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۲ساعت 21:28  توسط مسعود يارضوي
|
بیرنگ تر که بودم قصه ای باورم شده بود ...
من در اوج بیرنگی و بی تفاوت از عشق به سبزه هایی بلند نگریستم که با نسیم قدمهای ..
تو ...
می رقصیدند .
و کرانه ی بی آلایش فکر من آدم خوبهای آن قصه را خوب می فهمید .
تو گهگاه خورشید و گاهی باران و وقتی دیگر تنها در میان داستان نشسته بودی .
تو در گمنامی درک یک کودک حرفها گفتی..
(مامان این داستان واقعیست ؟)
همیشه می خواستم ببینمت ... تو روح قصه بودی برای من ..
و حال که فلسفه خوانده ام ... تو همان چیستی قصه بودی .
تو را زیاد جستم
در سالهایی که همینطور تنهاتر می شدم ...
شناخته های من با تو قصه می شد همیشه ، چه حس خوبی ...
من خوب می دانم . این خوبی از تو بود نه از قصه شدن .
حالا من هم یکی از آدمهای قصه ای شده ام که برای کودکی می خوانند ... مرا با خودت ببر .
اگر تو نباشی آخر این قصه خوب تمام نمی شود .
برچسبها:
هنر
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۶ساعت 21:54  توسط مسعود يارضوي
|
یا لطیف
فریاد کسی سکوت مرغزار را شکسته است .. دریابیدم ...
اما کسی سکوت تلخ ترس را نای شکستن ندارد .
مردمان دره را زوزه ی مرگ آور گرگی زخمی سخت آزرده است .در میان شکاف وهم زده ی دو کوه خبری از مهربانی آفتاب نیست .تاریکی دایه گی می کند و هرازگاهی مردها فرصت ناله ای دردآلود می یابند .
اینجا گرفتار ابهام است...
می گویند خورشید در نزدیکی شب سر می برّد ، شب را باید بیدار بود ... و می گویند خورشید در نزدیکیهای صبح هم قربانی می خواهد ..
انگار نه انگار که دره بوی لاله می دهد ..!
تعفن تند بی خبری پهنه ی دره را سخت کاویده است.
.
.
.
و کودک پدر مرده هرشب به تصمیمش فکر کرده بود ...
.
صدای همهمه جان می گرفت و ازاو به جز چند علف شکسته بر دیواره ی کوه چیزی در یادها نماند.
گفتند خورشید شب روز گم شدنش قربانی گرفته . حتما" او ...
پای نرم کودک خاک باران خورده ی مرغزار را ردّ می گذاشت و لاله ای جدا شده از ساقه
در دستش تلوتلو می خورد .
خورشید مهربان شده بود .
برچسبها:
هنر
+ نوشته شده در شنبه یکم اردیبهشت ۱۳۸۶ساعت 13:9  توسط مسعود يارضوي
|
یا لطیف
به محمّد امام ...
نگاهش به آدم یاد می داد که می شود برای همیشه مهربان بود .
بی تکلف بود و پر از دانستن . آنقدر می دانست که به تمام سوالات کودکیم پاسخ می داد .
دستان پر مهربانیش بوی احساس می داد و چه قدر زیبا بود
وقتی که همین دستها را به سرم می کشید .
رنگها را نشانم می داد . خوب نگاه کن مسعود . رنگها در بهار لطیفند و در تابستان پر مایه .
وقتی با چوب دستی معروفش می نشست و می گفت : بچه ها مرا نقاشی کنید آنقدر دوست داشتنی می شد که حدّ و اندازه نداشت .
کودکی من با محمد امام استاد نقاشیم شکل می گیرد .
آبی تر از همیشه بمان ، دوستت دارم .
برچسبها:
محمد امام,
هنر
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۸۵ساعت 19:59  توسط مسعود يارضوي
|