قصه هایی که باور کردم ...
من در اوج بیرنگی و بی تفاوت از عشق به سبزه هایی بلند نگریستم که با نسیم قدمهای ..
تو ...
می رقصیدند .
و کرانه ی بی آلایش فکر من آدم خوبهای آن قصه را خوب می فهمید .
تو گهگاه خورشید و گاهی باران و وقتی دیگر تنها در میان داستان نشسته بودی .
تو در گمنامی درک یک کودک حرفها گفتی..
(مامان این داستان واقعیست ؟)
همیشه می خواستم ببینمت ... تو روح قصه بودی برای من ..
و حال که فلسفه خوانده ام ... تو همان چیستی قصه بودی .
تو را زیاد جستم
در سالهایی که همینطور تنهاتر می شدم ...
شناخته های من با تو قصه می شد همیشه ، چه حس خوبی ...
من خوب می دانم . این خوبی از تو بود نه از قصه شدن .
حالا من هم یکی از آدمهای قصه ای شده ام که برای کودکی می خوانند ... مرا با خودت ببر .
اگر تو نباشی آخر این قصه خوب تمام نمی شود .
برچسبها: هنر