عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_یکی از آنهایی که صبح‌های زود، عبایش را می‌اندازد روی شانه‌هایش و دوره می‌افتد دور اتاق‌های خانه هستم!

از این پستو به آن گنجه و از تورّق این کتاب به دست کشیدن روی آن قاب‌های عکس.

از نسل آن باباهایی که توی تاریک و روشن صبحگاهی، گاهی عطسه می‌زند و وقت هورت کشیدن چای شیرینش، مچ و موچ می‌کند. مفصل‌های دست و پایش دائم صدا می‌کنند و گاهی هم با صدای بلند نفس می‌کشد... چیزی شبیه به «آه».

و لحظه‌هایی هم هست که دندان می‌ساید روی هم و با صدایی مبهم می‌غرّد از غصه لحظه‌های ناخوبی که مثل تگرگ باریده‌اند توی زندگی‌اش.

بچه هم اگر پابرهنه بدود وسط اینهمه لحظه‌های خوب و اختصاصی با یک پس گردنی بیرونش می‌کنم!

و توی همان گرگ و میش صبحگاهی قدم‌رنجه می‌کنم سمت آشپزخانه تا برای اهل خانه چای بار بگذارم.

و زیر لب «با نوای کاروان» و «تشنه‌ی آب فراتم» می‌خوانم و تسبیح شاه‌مقصود آبا و اجدادی را می‌چرخانم توی دستم.

اینجور وقت‌ها حوصله هیچ دیّارالبشری را هم ندارم ولی اگر دخترکی داشته باشم؛ حتماً اجازه دارد، بیاید و شریک بشود با لحظه‌هایم. از آن دخترک‌هایی که کودک‌اند ولی اندازه‌ی یک شهر، درک و شعور دارند و مهربانی‌شان خستگی‌های قدیمی‌ات را هم حتی از تن بیرون می‌کند.

وقت رفتن پی روزی، خرجی روز خانه را می‌شمارم و می‌گذارم سر طاقچه... و آن گوشه‌های ذهنم یادکردی حتماً خواهم داشت از زحمات خانم خانه اما از آنجا که به زن‌جماعت نباید رو داد؛ فکر هیچ قدردانی عاشقانه‌ای به ذهنم خطور هم حتی نمی‌کند.

و روزم را شروع می‌کنم...

عصر هم که بیایم خانه؛ اول از همه دوست‌تر دارم که لم بدهم روی تشکچه و متکایی که توی صدر ایوان یا مهمانخانه پهن شده است.

هرگز هم حاضر نیستم بصورت مستقیم توی چشم‌های بچه‌ها و خانم نگاه کنم. باید ابروی سمت صدا را فقط کمی بالا انداخت و شنونده بود صرفاً. مردی گفته‌اند ناسلامتی...

دخترک‌ها عصر هم در اولویت محبت‌اند. هیچ خوش ندارم پسرها را بیشتر از دخترک‌ها تحویل بگیرم.

اصلاً به نظر من محبت خانه را فقط باید به دخترک‌ها هدیه داد و پسرها را با پس گردنی و مسابقه کشتی بزرگ کرد.

توی این استراحت عصرگاهی هم اگر فقط به میزان یک درصد، خانم خانه بخواهد فاز گله و شکایت و غیبت بردارد؛ عصبانی می‌شوم و با همان دستی که تسبیح را پیچیده‌ام لای انگشت‌هایش، هرچیزی که دم دستم باشد را با مشت، خرد و خاکشیر می‌کنم.

تازه بعد، خانم باید حواسش باشد که شب مهمان داریم و آقایان لوطی‌ها میهمان سفره‌ام خواهند بود.

غذا هم دو جور خورشت و برنج زعفرانی و دوغ خانگی است. و خانم خانه می‌داند که بدمزه اگر درست کند، یا اینکه سبوسی یا خرده سنگی خدای نکرده لای دندانم برود؛ علی‌الطلوع صبح فردا یک کلفت بیست و چند ساله در خانه را خواهد زد و همنشین لحظه‌هایش خواهد شد...

حالا دیگر مهمان‌ها رفته‌اند و وقت رتق و فتق مشکلات جوان‌های فامیل و همسایه‌ها رسیده است.

خانم خانه باید لیست جوان‌ها و همسایه‌ها را به تفکیک اولویت مشکل آماده کند و با یک چای قندپهلوی دبش بیاید کنارم.

پِت پِت و من و من هم بکند قاطی می‌کنم.

و بعد پول‌هایی را که برای مشکل‌دارهایشان گذاشته‌ام کنار، پاکت کند و کارش را بلد باشد که چطوری بدون اسم و نام برساند به دستشان.

جوان‌هایی را هم که نیاز به ریش‌سفیدی یا احیاناً خواباندن چک زیر گوش بزرگترهای اردنگشان دارند،‌معرفی کند تا صبح فردا یا خودم بروم سراغشان یا بچه‌ها! را بفرستم تا خدمتشان برسند.

بدم می‌آید از این پیرمردهای پفیوز هاف‌هافویی که صبح و شب باعث دردسر جوان‌ترها می‌شوند و کاری ندارند غیر از درست کردن دردسر برای بچه‌ترها.

کارها که تمام می‌شوند و خانم که می‌رود سراغ تر و خشک کردن بچه‌ها؛ باز من می‌مانم و بسامدهای یک مرد زخمت در لابه‌لای خاطرات قدیمی و حسرت‌ها و شوق‌هایی که کهنه‌اند اما زیبا مانده‌اند.

و مثل همیشه من می‌مانم و درد زخم‌های مانده بر جایی که یادگاری محتوم ناوردهای گذشته‌ و زنگ خطر نبردهای آینده‌اند.

بقچه‌ی ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» را از توی گنجه می‌کشم بیرون که پیش چشمم باشند و مفاتیح ورق ورق شده را دست می‌گیرم تا مناجات امیرالمؤمنین(ع) بخوانم.

شب‌ها با بچه‌ها هم مهربان‌ترم... هوس کنند اگر سرک بکشند توی لحظه‌هام؛ اشکالی ندارد. همه‌شان را می‌نشانم کنارم و می‌گذارم شنا کنند توی اعماق تنهایی پدرشان.

به دخترها شکلات می‌دهم و به پسرها اسکناس و بعد که خواب دوید توی چشم‌هایشان، خانم و دایه‌ها را صدا می‌زنم تا بچه‌ها را از روی اسلوب ببرند و بخوابانند. بچه وقت خواب حکم برگ گل را دارد.

و باز من می‌مانم و دریای شبی بی‌انتها که نمی‌دانم هیچ قسمتی از ساحلش سهم من هست یا نه؟!

 

پ.ن: خودتان را دلداری ندهید که اینجوری بودن ممکن نیست و من هرگز اینجوری نخواهم شد... تازه اگر الان هم همینجوری نباشم!


برچسب‌ها: پدر, مرد, مبارزه, جهاد
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 16:26  توسط مسعود يارضوي  |