از آن دسته مردهایی هستم که صبحهای زود، عبای آبا و اجدادی را میاندازند روی دوششان و دوره میافتند دور خانه...
و یک لیوان چای نصفهی پُرشیرین را مدام هورت میکشند و غر و لند کنان فحش میدهند به نامردی و بیمرامی روزگار لعنتی.
و این عادت (که قبلاً هم در اینجا پیرامونش نوشتم) ترک نمیشود حتی اگر به قول قدیمیها شبِ سال هم باشد و همه در تک و تای خانهتکانی و جنب و جوش نوروزی...
***
خانهای که شبِ سال نونَوار نباشد را نمیخواهم اصلاً...
و زنی که این نونواری را نفهمد و نخواهد هم ایضاً!
همه چیز باید تمیز و برق افتاده باشد و به کف ظرفهای شسته که انگشت میکشی خِشّی باید صدا بدهد.
یعنی اینکه خانم خانه باید از سه، چار هفته به عید اصلاً بدون دستمال و دستکش و بوی پخت و پز شیرینی، رؤیت هم نشود مقابلم حتی.
در غیر این حالات باشد و احساس کنم خانهام رنگ و بوی خانهتکانی و عیدانه ندارد؛ البته چیزی نمیگویم ولی خانم خودش میداند که بچهها از سال بعد ممکن است زنهای دیگری را هم «مامان» صدا کنند!
خانهتکانی البته اسلوب دیگری هم دارد و مثلاً «کمک کردن» میخواهد. مردی گفتهاند ناسلامتی...
یعنی نه اینکه مثل برخی از این طلبهها و بچه حزباللهیهای امروزی ظرف بشورم و جارو بزنم و مثل زنها کار کنم! حاشا و کلّا.
یعنی اینکه کمک میدهم اما میوههای پوستگرفته و دمنوش و سیگار پیچیدنی باید مثل تمام عصرها لب ایوان آماده باشد.
عبا و متکا و مفاتیح و دیوان حافظ و سجاده و تهماندههای «تفنگ و دشنه و چفیه» هم.
و گپ زدنهای سر عصر و رتق و فتق امور جوانهای کمدرآمد همسایه و فامیل نیز ایضاً.
گفتم: «کمک میکنم»...
وقت کنم اگر، پسرها را میبرم برای خرید عید. بدون مادر و خواهرهایشان.
تا کمتر توی دست و پا باشند و کمتر شیطنت بریزند.
میخواهم برایشان شلوارهای یکدست با کفشهای فوتبالی یک سایز بزرگتر بخرم و با کلّههای تراشیده برِشان گردانم خانه. و نه چیزی بیشتر.
دستشان را میگیرم و هنگام خرید هم برای هر شیطنتی آزادند.
پولش را میدهم...!
یعنی پسرهای من برای شکستن و سوزاندن و خراب کردن هرچیزی آزادند.
از طرفی پسربچه باید اسلوب بازار را هم بیاموزد. باید اصلاً از همان بچگی کاسب بار بیاید تا امیدش به جای مدرک به اوستا کریم باشد...
سر دماغ باشم اگر، وسط خرید بازار، کرّهها را قهوهخانه هم میبرم. که بوی مردی و مردانگی بخورد به مشامشان.
که ببینند وسط اینهمه خوشخوشان و خرید و نونواری اما هستند آدمهایی که مفلساند و محتاج یک تکه نان.
که بفهمند مَرد، وقتی خسته میشود مثل ضعیفهها ورّاجی و درد و دل نمیکند... که پشت میدهد به دیوار و یک استکان چای میخورد و همین.
پسرها را میبرم قهوهخانه تا دست و دلبازی مردها را ببینند و یاد بگیرند دل مردها دریاست وقت انفاق و بخشیدن. ولو برای معتادها و زنهای روسپی و دواییها.
دست آخر و بعد از خرید هم میرویم مسجد جامع که نماز بخوانیم.
میخواهم عصر که میشود پسرها را ول کنم زیر آوار گرگ و میش غروب؛ تا توی وسعت مسجد چرخ بخورند و احساسشان بار بیاید.
که صدای هور هور بال زدن کفترهای مسجدنشین، بنشیند گوشه قلب کوچکشان. که شیطنت کنند و از پیرمرد خادم مسجد پسِ گردنی بخورند. که با مسجد بزرگ شوند.
فکرم ولی پیش کارهای سخت خانه تکانی است. فکرم کنار کارهای سختی است که خانم خانه حتماً باید انجامشان بدهد ولی زمختیشان پیر و فرتوتش میکند.
برای همین است که هرسال مکافات دارم برای اینکه اهل خانه بفهمند؛ شستن و ساختن و گردگیری را باید سپرد به کلفتهای از دهات آمده!
دخترکهای بیست و چند سالهای که نای کار کردن داشته باشند و بتوانند عصای دست خانم خانه باشند.
با لهجههای محلی و دامنهای چیندار و دستپختهایی محشر که مدام از اینوَر خانه تا آن سو را بروند و بیایند و فرمانبری کنند. گاهی گیس دخترها را شانه کنند و گاهی هم همبازی پسرها بشوند.
بگذریم...

غیر از بیرونبَری پسرها، حالا که شب شده است و کار و بار خانم و خدمتکارها هم به راهست هنوز؛ باز هم کمک میدهم و این بار دیگر نوبت دخترهاست.
از توی دست و پا جمعشان میکنم کنار خودم. بس است دیگر هرچقدر از صبح، خانهداری و کدبانوگری یاد گرفتهاند.
سر به سرشان میگذارم و همان حین و بین هم احوال عروسکهایشان را میپرسم.
برادرهایشان هم که بدشان نمیآید پابرهنه بدوند وسط این خلوت پدر_دُخدری! را با چک و لگد میاندازم بیرون.
سهم آخرِ سال پسرهای خانه از من همان خرید و بازارگردی بود، نه بیشتر!
به دخترها شوکولات میدهم و سهم عروسکهایشان هم که جداست.
و تاب و تب و ناز و عشوههای دخترها که تمام شود؛ مثل رسم هرساله؛ بقچهی تهماندههای «تفنگ و دشنه و چفیه» را میان جمع کوچکمان پهن میکنم.
لَم میدهم کنارشان و بی هیچ حرف و سخنی سرگرم وسایلم میشوم.
دست نوازشی به تیغ زنگار گرفتهی دشنهها میکشم.
چندتا فشنگ و دوربین و جیب خشاب نخنما شدهی سالهای دور را هم مثل همیشه وارسی میکنم که نکند گرد جاماندگی رسیده باشد بهشان.
با دخترها حرف هم نمیزنم... میخواهم، بفهمند تهماندههای یک مرد آنقدرها هست که بشود توی عمقش دوید یا اصلاً غرق شد، بدون یک کلمه حرف حتی.
دوست دارم این دخترکهای کوچک که بعدها برای نوههای من... میفهمید؟! برای نوههای من... قرار است مادری کنند و لالایی پهلوانهای غیرتی را بخوانند؛ با «دنیای مردها» غریبه نباشند.
دشنهها را بعد از زدودن زنگارها؛ با ته نعلبکی تیزتر میکنم دوباره. که دشنه اگر چکش بسماللهگفته خورده باشد، تشنهی خون است و بیتیزی آزارش میدهد... و بعدتر دشنههای آخته را میدهم دست دخترها که بازی کنند.
دختربچه، سنگینی و خشونت سلاح را که لمس کند، مثل کُرّهی افسار خورده، بهتر تربیت میشود و صبح فردا که مردش از جنگ برمیگردد؛ خوب میداند میان آوار آنهمه خشونت و خستگی نباید منتظر لبخند باشد که هیچ، که باید دلداری کند، که تفنگ مردش را بستاند... که با استکانی چای داغ، زیباییاش را به استقبال آنهمه درد و بیتفاوتی ببرد.
چفیهی خاک گرفتهی فسرده در خود را برای بار هزارم تمام این سالها دست میگیرم و میتکانمش... که بوی زخم و خاک و باروتش مثل صدای هور هور بال زدن همان کفترهای مسجدنشین، توی شامّهی دختربچهها هم بنشیند.
که پسفردا اگر به زنی رفتند؛ موقع نگاههای بیتاب جاماندگی و درد زخمهای نشسته بر گردهی شوهرهایشان، ننشینند یک گوشه و مثل بُز نگاه کنند. تا مرهمی باشند روی جراحت حرفِ مردم.
که از دور دستها هم حتی بوی خاک و باروت و نفیر ویژاویژ گلولهها را بفهمند و أمنیجیب بخوانند برای مردی که دارد توی کارزار دشمنی و نامردی و بیناموسی میجنگد، از حرمی دفاع میکند و میکشد و کشته میشود شاید.
خوش ندارم این دختربچههای معصوم، صبح فردا اگر مردی عاشقشان شد؛ بسوزد در حسرت اینکه این سلیطهها، نه تفنگ را میفهمند، نه اسب را و نه غربت کوه و کمر را.
خوابشان گرفته انگار...
تن تبدار و چشمهای مستشان را کشان کشان میچسبانم به خودم و روی دست و پاهای کوچکشان را با همین چفیه و عبای آبا و اجدادی میپوشانم.
خانه را سکوت فرا گرفته و دستهای تاریک شب همه را با خودش برده است انگار.
از تمام این روزهای آخر اسفند و از تمام تهماندههای «تفنگ و دشنه و چفیه»، حالا فقط یک مفاتیح کهنهی ورق ورق شده مانده است، یک مهر و تسبیح شاهمقصود، یک پلاک و بلندای شبی که نباید تمام شود.
از اینجای دنیایِ «تفنگ و دشنه و چفیه» را کلمهها هم نمیتوانند، بنویسند حتی.
فردا عید نوروز میرِسد...
انتهای پیام/
برچسبها:
پدر,
عید,
خانهتکانی