عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

لبخند و سرما

این عکس برادرهای مجاهدمان در حشدالشعبی عراق چه حال و هوای غریبی دارد...

مثل خاطرات‌خواب‌زده‌ی خون و خاک و سرما.

و تفنگ‌هایی که زیر چند تا پتو قایم شده بودند و آدم‌هایی نقاب‌دار که جایشان گاهی کف ماشین هم بود ولی حلقوم اشرار را توی مشتشان داشتند.

کف وانت ماشین، نه جای آدمیزاد که جای بار و بُنه است.

ولی به وقتش تبدیل به سنگری امن می‌شود، به پناهگاهی در بوران و سرما و گاهی شبیه به اتاقی دنج در هتلی ۴ ستاره که بعد از ۲ شب نخوابیدن و جنگیدن و تعقیب و گریز، می‌شود کَفَش خوابید و غم دنیا را به دست باد سپرد.

گاهی هم یک وانت یا کامیونت ساده بود. که روی در و دیواره‌اش نوشته بودند: یک و یک!

ولی چادرش را کنار که می‌زدی، چند تا چریک با چشم‌های خون‌گرفته، دراز کشیده بودند کف ماشین. غرق شده توی دنیایی ساکت! که هر از گاهی صدای فِش‌فِش بیسیم تلنگری به آن می‌زد و دیگر هیچ.

وقت‌هایی هم بود که برف، دستی به سر و روی کویرهای همیشه می‌کشید و منظره‌ی جاده دیدنی می‌شد.

و ماشین‌های گذری انگار چند تا کارگر و چوپان محلی را می‌دیدند که پتوها را دورپیچ کرده‌اند و توی سوز و سرما که سرعت ماشین هم چند برابرش می‌کرد، به دوردست‌هایی سپیدرنگ خیره شده‌اند و هر از گاهی لبخندی تلخ بر چهره‌شان می‌نشیند.

و آن کارگرها و چوپان‌های محلی! با لباس‌های چرک و ظاهر دودآلودشان ولی گاهی برای بچه‌های کوچکی که از پشت شیشه ماشین نگاهشان می‌کردند، دست تکان می‌دادند و شکلک درمی‌آوردند.

گاهی با خودم فکر می‌کنم بچه‌هایی که توی آن ماشین‌های عبوری بوده‌اند، چقدر نمی‌دانسته‌اند که دوستشان داریم و الآن چقدر بزرگ شده‌اند.

حتی با اینکه شاید ترسناک بودیم...

با موهای ژولیده و کلاه‌های پشمی چرک، با دستکش‌های بی‌پنجه و انگشتانی سیاه که سیگاری گیرانده در لابه‌لایشان گاهی قل می‌خورد.

این آدم‌ها داشتند به بچه‌ها نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند.

سرما خلق و خوی آدم را عوض می‌کند. گاهی برای همیشه حتی...

آدم سرما زده کمتر می‌خندد. دنده‌اش پهن و تنش دچار یک بی‌حسّی مزمن می‌شود.

آدم سرمازده گاهی برای همیشه تغییر می‌کند...


برچسب‌ها: مرد, درد, پدر, تفنگ و دشنه و چفیه
+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵ساعت 15:59  توسط مسعود يارضوي 

پدر؛ تفنگ و دشنه و چفیه(۳) _ ماه رمضان

_ «ماه رمضان» برای خانه‌ای که بوی تفنگ و دشنه و چفیه در آن می‌پیچد اسلوب خاص‌تری دارد. مثل خانه‌ی ما...

وقت افطار همگی باید با هم نماز بخوانیم... به امامت خودم!

پسرها جلو و خانم و دخترها و کلفت‌ها هم عقب سر پسرها.

سه، چهار سالی یکبار، قبلِ رمضانی می‌دهم برای دخترها چادرنماز گلدار و صورتی ببرّند.

که با مقنعه‌های توری‌دار و روبنده‌های اصیل قجری، وقت نمازشان بپوشند.

و به پسرها هم یکی یک سجاده نماز کوچک با تسبیح و عطر یاس و چندتا پوکه‌ی کلاش هدیه می‌دهم.

نماز جماعت ما هم رنگ و بوی خانه‌مان را دارد.

حمد و سوره‌ای آهنگین... با همان صوت قدیمی پدری... از حنجره‌ای خسته و بیتاب؛ و عبای ارثی آبا و اجدادی هم که جای خود دارد.

برای رعایت حال دخدرها، همان نماز مغرب را فقط می‌خوانیم و تمام که شد؛ سفره افطار باید پهن باشد.

لَم می‌دهم سر سفره و دخدرها را به ردیف می‌نشانم کنار خودم.

برای کلفت‌ها و پسرها و خانم؛ سری تکان می‌دهم که یعنی شروع کنید! سر تکان دادنی که البته حساب احترام و شوخی‌اش برای خانم خانه جداست.

افطار دخدرها ولی با خودم است...

خرماها را خودم بهشان تعارف می‌کنم و خودم هم برایشان از نان و پنیر و گردو، لقمه می‌گیرم.

خرماهای کوچک و لقمه‌هایی کوچکتر از خرماها... که دخترانگی شاه‌دخترها به اندازه حتی همین یک لقمه‌ی گنده هم خَش برندارد. شیطنت می‌کنم و گاهی انگشت اشاره‌ی پینه‌بسته را فشار می‌دهم روی لبهایشان. که زمختی دست جنگ‌رفته و شمشیر زده و تیر انداخته، ممزوج بشود با حسّ و حالشان.

با اخم به پسرها می‌گویم: «بسم‌الله» که یادتان نرفته...؟! که یعنی به دخترها هم گفته باشم «بسم‌الله» یادتان نرود.

افطار که تمام شود و نماز عشا را هم که بخوانیم، اهالی خانه باید کم‌کم کاسه کوزه را جمع کنند تا همگی مهیّای احیا بشویم.

خانم و دخدرها خودشان با هم می‌روند همین مسجد سر کوچه. که هم نزدیک باشد و هم اینکه راه‌انداختن کاروان نسوان توی کوچه و خیابان خوبیَت ندارد!

من و پسرها هم که باید برویم «مسجد جامع»...

سرِ راه، یک توک پا سری به کوچه «ظلمتُ نفسی...» می‌زنیم. پاتوق گاری‌های رنگ و رو رَفته‌ای که شب‌های قدر، کنار هر مسجدی شاید پیدا می‌شوند و اوستاکریم می‌خواهد که رزقشان را در شب‌های احیا بفرستد.

که پسرها ساندویچ و جگر و فلافل بزنند توی رَگ... که برای شب‌بیداری نازنین شب قدر جان داشته باشند.

به مسجد که می‌‌رسیم، دوست دارم اوسارشان را باز کنم که هرجور راحتند عشق کنند... خواستند دل به قرآن و هوای مصفای شبستان مسجد جامع ببندند و نخواستند هم بروند بازی کنند و احیاناً دل به دخترکی مؤمنه و چادری ببندند و اصلاً حتی عاشق بشوند.

عاشق بشوند و به این بهانه تمام شب قدر را با خدا پچ‌پچ کنند... که رضا بدهد وقت بزرگسالی با همان دخترک چادرمشکی خاص! ازدواج کنند.

بهتر از این که خاطره شب‌های قدر برای پسرک‌ها اینهمه رنگارنگ و پر از بوی ساندویچ و زولبیا و تصویری از رقص یک چادر مشکی توی باد باشد؟!

خودم هم سلّانه سلّانه می‌روم بین پیرمردهای شب‌بیدار و کنار یک ستون یا در تاریکی یک رواق گم می‌شوم.

با تسبیح شاه‌مقصود و عبا و مفاتیح ورق‌ورق شده‌ای کهنه که بوی خون و مشروطه‌خواهی و باروت از تمام لحظه‌های مناجاتش می‌تراود.

راهی به سمت بهشت باشد اگر، فقط از آن ۱۰۰ رکعت نماز قضایی که عوام‌الناس در شب‌های قدر می‌خوانند، نیست؛ که از این مفاتیح کهنه و بوی خون و باروتش هم...

حالا دمادم سحر است... پسرها از راه نرسیده خواب رفته‌اند و مثل لشکر شکست‌خورده هرکدامشان یک سوی خانه به خواب رفته‌اند.

خانم و کلفت‌ها روی پسرها را می‌پوشانند و دخترها را به زور بیدار نگه می‌دارند که روزه‌شان بی‌سحری نشود.

به چشم‌های شب‌بیدار و صورت گل‌انداخته‌ی دخترها که نگاه می‌کنم، غیظم می‌گیرد که شبِ قبل، تهِ دلم از چشم‌چرانی پسرها خرسند بوده‌ام...!

دارم به این فکر می‌کنم کدام سگ‌توله‌ای جرأت کرده به صورت روبنده‌دار دخترهای من و پِت پِت چادرشان توی دست‌های باد خیره شود؟!

اذان که می‌شود، بچه‌ها نماز را خوانده و نخوانده روی سجاده‌ها خوابشان می‌برد.

حالا حتی کلفت‌ها هم رفته‌اند، بخوابند و فقط من و خانم بیداریم.

رتق و فتق خانه که تمام می‌شود؛ خانم مثل همیشه عبا و مفاتیح و بقچه‌ی ته‌مانده‌های تفنگ و دشنه و چفیه و قطار فشنگ را برایم می‌آورد.

خودش عبا را روی شانه‌هایم می‌اندازد و حالا دیگر خانم هم حتی تنهایم می‌گذارد.

و باز من می‌مانم و آوار تنهایی و خاطره‌ها... و من مانده‌ام و تماشای تمام راه‌های نرفته‌ای که یک روز می‌بایست، می‌رفتمشان ولی نشد که نشد.

آسمان از دور، دوباره به خون نشسته است.

گرگ و میش خونبار صبح از زمان قتل شاه لب‌تشنه‌ی کربلا تا حالا، همیشه انگار با مفاتیح و شمشیر و تفنگ و بوی باروت یک عالمه حرف دارد.

زیر لب سلامی هم عرض می‌کنم. که «صبح» رمز گذاشته است بین ما نوکرهای گشنه‌گدایِ خانه‌زادِ عاشق با سالار زینب(س)...

حالا دیگر من هم خسته‌ام... یواشکی خودم را می‌خزانم به کنج یکی از اتاق‌های خانه. سرم را روی شانه دیوار می‌گذارم و سعی می‌کنم، بخوابم.

 

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه (۲) _ شب عید


برچسب‌ها: پدر, مرد, تفنگ, رمضان
+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵ساعت 11:53  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر، تفنگ و دشنه و چفیه (۲) – شبِ عید

از آن دسته مردهایی هستم که صبح‌های زود، عبای آبا و اجدادی را می‌اندازند روی دوششان و دوره می‌افتند دور خانه...

و یک لیوان چای نصفه‌ی پُرشیرین را مدام هورت می‌کشند و غر و لند کنان فحش می‌دهند به نامردی و بی‌مرامی روزگار لعنتی.

و این عادت (که قبلاً هم در اینجا پیرامونش نوشتم) ترک نمی‌شود حتی اگر به قول قدیمی‌ها شبِ سال هم باشد و همه در تک و تای خانه‌تکانی و جنب و جوش نوروزی...

***

خانه‌ای که شبِ سال نونَوار نباشد را نمی‌خواهم اصلاً...

و زنی که این نونواری را نفهمد و نخواهد هم ایضاً!

همه چیز باید تمیز و برق افتاده باشد و به کف ظرف‌های شسته که انگشت می‌کشی خِشّی باید صدا بدهد.

یعنی اینکه خانم خانه باید از سه، چار هفته به عید اصلاً بدون دستمال و دستکش و بوی پخت و پز شیرینی، رؤیت هم نشود مقابلم حتی.

در غیر این حالات باشد و احساس کنم خانه‌ام رنگ و بوی خانه‌تکانی و عیدانه ندارد؛ البته چیزی نمی‌گویم ولی خانم خودش می‌داند که بچه‌ها از سال بعد ممکن است زن‌های دیگری را هم «مامان» صدا کنند!

خانه‌تکانی البته اسلوب دیگری هم دارد و مثلاً «کمک کردن» می‌خواهد. مردی گفته‌اند ناسلامتی...

یعنی نه اینکه مثل برخی از این طلبه‌ها و بچه حزب‌اللهی‌های امروزی ظرف بشورم و جارو بزنم و مثل زن‌ها کار کنم! حاشا و کلّا.

یعنی اینکه کمک می‌دهم اما میوه‌های پوست‌گرفته و دمنوش و سیگار پیچیدنی باید مثل تمام عصرها لب ایوان آماده باشد.

عبا و متکا و مفاتیح و دیوان حافظ و سجاده و ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» هم.

و گپ زدن‌های سر عصر و رتق و فتق امور جوان‌های کم‌درآمد همسایه و فامیل نیز ایضاً.

گفتم: «کمک می‌کنم»...

وقت کنم اگر، پسرها را می‌برم برای خرید عید. بدون مادر و خواهرهایشان.

تا کمتر توی دست و پا باشند و کمتر شیطنت بریزند.

می‌خواهم برایشان شلوارهای یکدست با کفش‌های فوتبالی یک سایز بزرگتر بخرم و با کلّه‌های تراشیده برِشان گردانم خانه. و نه چیزی بیشتر.

دستشان را می‌گیرم و هنگام خرید هم برای هر شیطنتی آزادند.

پولش را می‌دهم...!

یعنی پسرهای من برای شکستن و سوزاندن و خراب کردن هرچیزی آزادند.

از طرفی پسربچه باید اسلوب بازار را هم بیاموزد. باید اصلاً از همان بچگی کاسب بار بیاید تا امیدش به جای مدرک به اوستا کریم باشد...

سر دماغ باشم اگر، وسط خرید بازار، کرّه‌ها را قهوه‌خانه هم می‌برم. که بوی مردی و مردانگی بخورد به مشامشان.

که ببینند وسط اینهمه خوش‌خوشان و خرید و نونواری اما هستند آدم‌هایی که مفلس‌اند و محتاج یک تکه نان.

که بفهمند مَرد، وقتی خسته می‌شود مثل ضعیفه‌ها ورّاجی و درد و دل نمی‌کند... که پشت می‌دهد به دیوار و یک استکان چای می‌خورد و همین.

پسرها را می‌برم قهوه‌خانه تا دست و دلبازی مردها را ببینند و یاد بگیرند دل مردها دریاست وقت انفاق و بخشیدن. ولو برای معتادها و زن‌های روسپی و دوایی‌ها.

دست آخر و بعد از خرید هم می‌رویم مسجد جامع که نماز بخوانیم.

می‌خواهم عصر که می‌شود پسرها را ول کنم زیر آوار گرگ و میش غروب؛ تا توی وسعت مسجد چرخ بخورند و احساسشان بار بیاید.

که صدای هور هور بال زدن کفترهای مسجدنشین، بنشیند گوشه قلب کوچکشان. که شیطنت کنند و از پیرمرد خادم مسجد پسِ گردنی بخورند. که با مسجد بزرگ شوند.

فکرم ولی پیش کارهای سخت خانه تکانی است. فکرم کنار کارهای سختی است که خانم خانه حتماً باید انجامشان بدهد ولی زمختی‌شان پیر و فرتوتش می‌کند.

برای همین است که هرسال مکافات دارم برای اینکه اهل خانه بفهمند؛ شستن و ساختن و گردگیری را باید سپرد به کلفت‌های از دهات آمده!

دخترک‌های بیست و چند ساله‌ای که نای کار کردن داشته باشند و بتوانند عصای دست خانم خانه باشند.

با لهجه‌های محلی و دامن‌های چین‌دار و دست‌پخت‌هایی محشر که مدام از این‌وَر خانه تا آن سو را بروند و بیایند و فرمانبری کنند. گاهی گیس دخترها را شانه کنند و گاهی هم همبازی پسرها بشوند.

بگذریم...

غیر از بیرون‌بَری پسرها، حالا که شب شده است و کار و بار خانم و خدمتکارها هم به راهست هنوز؛ باز هم کمک می‌دهم و این بار دیگر نوبت دخترهاست.

از توی دست و پا جمعشان می‌کنم کنار خودم. بس است دیگر هرچقدر از صبح، خانه‌داری و کدبانوگری یاد گرفته‌اند.

سر به سرشان می‌گذارم و همان حین و بین هم احوال عروسک‌هایشان را می‌پرسم.

برادرهایشان هم که بدشان نمی‌آید پابرهنه بدوند وسط این خلوت پدر_دُخدری! را با چک و لگد می‌اندازم بیرون.

سهم آخرِ سال پسرهای خانه از من همان خرید و بازارگردی بود، نه بیشتر!

به دخترها شوکولات می‌دهم و سهم عروسک‌هایشان هم که جداست.

و تاب و تب و ناز و عشوه‌های دخترها که تمام شود؛ مثل رسم هرساله؛ بقچه‌ی ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» را میان جمع کوچکمان پهن می‌کنم.

لَم می‌دهم کنارشان و بی هیچ حرف و سخنی سرگرم وسایلم می‌شوم.

دست نوازشی به تیغ زنگار گرفته‌ی دشنه‌ها می‌کشم.

چندتا فشنگ و دوربین و جیب خشاب نخ‌نما شده‌ی سال‌های دور را هم مثل همیشه وارسی می‌کنم که نکند گرد جاماندگی رسیده باشد بهشان.

با دخترها حرف هم نمی‌زنم... می‌خواهم، بفهمند ته‌مانده‌های یک مرد آنقدرها هست که بشود توی عمقش دوید یا اصلاً غرق شد، بدون یک کلمه حرف حتی.

دوست دارم این دخترک‌های کوچک که بعدها برای نوه‌های من... می‌فهمید؟! برای نوه‌های من... قرار است مادری کنند و لالایی پهلوان‌های غیرتی را بخوانند؛ با «دنیای مردها» غریبه نباشند.

دشنه‌ها را بعد از زدودن زنگارها؛ با ته نعلبکی تیزتر می‌کنم دوباره. که دشنه اگر چکش بسم‌الله‌گفته خورده باشد، تشنه‌ی خون است و بی‌تیزی آزارش می‌دهد... و بعدتر دشنه‌های آخته را می‌دهم دست دخترها که بازی کنند.

دختربچه، سنگینی و خشونت سلاح را که لمس کند، مثل کُرّه‌ی افسار خورده، بهتر تربیت می‌شود و صبح فردا که مردش از جنگ برمی‌گردد؛ خوب می‌داند میان آوار آنهمه خشونت و خستگی نباید منتظر لبخند باشد که هیچ، که باید دلداری کند، که تفنگ مردش را بستاند... که با استکانی چای داغ، زیبایی‌اش را به استقبال آنهمه درد و بی‌تفاوتی ببرد.

چفیه‌ی خاک گرفته‌ی فسرده در خود را برای بار هزارم تمام این سال‌ها دست می‌گیرم و می‌تکانمش... که بوی زخم و خاک و باروتش مثل صدای هور هور بال زدن همان کفترهای مسجدنشین، توی شامّه‌ی دختربچه‌ها هم بنشیند.

که پس‌فردا اگر به زنی رفتند؛ موقع نگاه‌های بیتاب جاماندگی و درد زخم‌های نشسته بر گرده‌ی شوهرهایشان، ننشینند یک گوشه و مثل بُز نگاه کنند. تا مرهمی باشند روی جراحت حرفِ مردم.

که از دور دست‌ها هم حتی بوی خاک و باروت و نفیر ویژاویژ گلوله‌ها را بفهمند و أمن‌یجیب بخوانند برای مردی که دارد توی کارزار دشمنی و نامردی و بی‌ناموسی می‌جنگد، از حرمی دفاع می‌کند و می‌کشد و کشته می‌شود شاید.

خوش ندارم این دختربچه‌های معصوم، صبح فردا اگر مردی عاشقشان شد؛ بسوزد در حسرت اینکه این سلیطه‌ها، نه تفنگ را می‌فهمند، نه اسب را و نه غربت کوه و کمر را.

خوابشان گرفته انگار...

تن تبدار و چشم‌های مستشان را کشان کشان می‌چسبانم به خودم و روی دست و پاهای کوچکشان را با همین چفیه و عبای آبا و اجدادی می‌پوشانم.

خانه را سکوت فرا گرفته و دست‌های تاریک شب همه را با خودش برده است انگار.

از تمام این روزهای آخر اسفند و از تمام ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه»، حالا فقط یک مفاتیح کهنه‌ی ورق ورق شده مانده است، یک مهر و تسبیح شاه‌مقصود، یک پلاک و بلندای شبی که نباید تمام شود.

از اینجای دنیایِ «تفنگ و دشنه و چفیه» را کلمه‌ها هم نمی‌توانند، بنویسند حتی.

فردا عید نوروز می‌رِسد...

 

انتهای پیام/


برچسب‌ها: پدر, عید, خانه‌تکانی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ساعت 14:14  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_یکی از آنهایی که صبح‌های زود، عبایش را می‌اندازد روی شانه‌هایش و دوره می‌افتد دور اتاق‌های خانه هستم!

از این پستو به آن گنجه و از تورّق این کتاب به دست کشیدن روی آن قاب‌های عکس.

از نسل آن باباهایی که توی تاریک و روشن صبحگاهی، گاهی عطسه می‌زند و وقت هورت کشیدن چای شیرینش، مچ و موچ می‌کند. مفصل‌های دست و پایش دائم صدا می‌کنند و گاهی هم با صدای بلند نفس می‌کشد... چیزی شبیه به «آه».

و لحظه‌هایی هم هست که دندان می‌ساید روی هم و با صدایی مبهم می‌غرّد از غصه لحظه‌های ناخوبی که مثل تگرگ باریده‌اند توی زندگی‌اش.

بچه هم اگر پابرهنه بدود وسط اینهمه لحظه‌های خوب و اختصاصی با یک پس گردنی بیرونش می‌کنم!

و توی همان گرگ و میش صبحگاهی قدم‌رنجه می‌کنم سمت آشپزخانه تا برای اهل خانه چای بار بگذارم.

و زیر لب «با نوای کاروان» و «تشنه‌ی آب فراتم» می‌خوانم و تسبیح شاه‌مقصود آبا و اجدادی را می‌چرخانم توی دستم.

اینجور وقت‌ها حوصله هیچ دیّارالبشری را هم ندارم ولی اگر دخترکی داشته باشم؛ حتماً اجازه دارد، بیاید و شریک بشود با لحظه‌هایم. از آن دخترک‌هایی که کودک‌اند ولی اندازه‌ی یک شهر، درک و شعور دارند و مهربانی‌شان خستگی‌های قدیمی‌ات را هم حتی از تن بیرون می‌کند.

وقت رفتن پی روزی، خرجی روز خانه را می‌شمارم و می‌گذارم سر طاقچه... و آن گوشه‌های ذهنم یادکردی حتماً خواهم داشت از زحمات خانم خانه اما از آنجا که به زن‌جماعت نباید رو داد؛ فکر هیچ قدردانی عاشقانه‌ای به ذهنم خطور هم حتی نمی‌کند.

و روزم را شروع می‌کنم...

عصر هم که بیایم خانه؛ اول از همه دوست‌تر دارم که لم بدهم روی تشکچه و متکایی که توی صدر ایوان یا مهمانخانه پهن شده است.

هرگز هم حاضر نیستم بصورت مستقیم توی چشم‌های بچه‌ها و خانم نگاه کنم. باید ابروی سمت صدا را فقط کمی بالا انداخت و شنونده بود صرفاً. مردی گفته‌اند ناسلامتی...

دخترک‌ها عصر هم در اولویت محبت‌اند. هیچ خوش ندارم پسرها را بیشتر از دخترک‌ها تحویل بگیرم.

اصلاً به نظر من محبت خانه را فقط باید به دخترک‌ها هدیه داد و پسرها را با پس گردنی و مسابقه کشتی بزرگ کرد.

توی این استراحت عصرگاهی هم اگر فقط به میزان یک درصد، خانم خانه بخواهد فاز گله و شکایت و غیبت بردارد؛ عصبانی می‌شوم و با همان دستی که تسبیح را پیچیده‌ام لای انگشت‌هایش، هرچیزی که دم دستم باشد را با مشت، خرد و خاکشیر می‌کنم.

تازه بعد، خانم باید حواسش باشد که شب مهمان داریم و آقایان لوطی‌ها میهمان سفره‌ام خواهند بود.

غذا هم دو جور خورشت و برنج زعفرانی و دوغ خانگی است. و خانم خانه می‌داند که بدمزه اگر درست کند، یا اینکه سبوسی یا خرده سنگی خدای نکرده لای دندانم برود؛ علی‌الطلوع صبح فردا یک کلفت بیست و چند ساله در خانه را خواهد زد و همنشین لحظه‌هایش خواهد شد...

حالا دیگر مهمان‌ها رفته‌اند و وقت رتق و فتق مشکلات جوان‌های فامیل و همسایه‌ها رسیده است.

خانم خانه باید لیست جوان‌ها و همسایه‌ها را به تفکیک اولویت مشکل آماده کند و با یک چای قندپهلوی دبش بیاید کنارم.

پِت پِت و من و من هم بکند قاطی می‌کنم.

و بعد پول‌هایی را که برای مشکل‌دارهایشان گذاشته‌ام کنار، پاکت کند و کارش را بلد باشد که چطوری بدون اسم و نام برساند به دستشان.

جوان‌هایی را هم که نیاز به ریش‌سفیدی یا احیاناً خواباندن چک زیر گوش بزرگترهای اردنگشان دارند،‌معرفی کند تا صبح فردا یا خودم بروم سراغشان یا بچه‌ها! را بفرستم تا خدمتشان برسند.

بدم می‌آید از این پیرمردهای پفیوز هاف‌هافویی که صبح و شب باعث دردسر جوان‌ترها می‌شوند و کاری ندارند غیر از درست کردن دردسر برای بچه‌ترها.

کارها که تمام می‌شوند و خانم که می‌رود سراغ تر و خشک کردن بچه‌ها؛ باز من می‌مانم و بسامدهای یک مرد زخمت در لابه‌لای خاطرات قدیمی و حسرت‌ها و شوق‌هایی که کهنه‌اند اما زیبا مانده‌اند.

و مثل همیشه من می‌مانم و درد زخم‌های مانده بر جایی که یادگاری محتوم ناوردهای گذشته‌ و زنگ خطر نبردهای آینده‌اند.

بقچه‌ی ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» را از توی گنجه می‌کشم بیرون که پیش چشمم باشند و مفاتیح ورق ورق شده را دست می‌گیرم تا مناجات امیرالمؤمنین(ع) بخوانم.

شب‌ها با بچه‌ها هم مهربان‌ترم... هوس کنند اگر سرک بکشند توی لحظه‌هام؛ اشکالی ندارد. همه‌شان را می‌نشانم کنارم و می‌گذارم شنا کنند توی اعماق تنهایی پدرشان.

به دخترها شکلات می‌دهم و به پسرها اسکناس و بعد که خواب دوید توی چشم‌هایشان، خانم و دایه‌ها را صدا می‌زنم تا بچه‌ها را از روی اسلوب ببرند و بخوابانند. بچه وقت خواب حکم برگ گل را دارد.

و باز من می‌مانم و دریای شبی بی‌انتها که نمی‌دانم هیچ قسمتی از ساحلش سهم من هست یا نه؟!

 

پ.ن: خودتان را دلداری ندهید که اینجوری بودن ممکن نیست و من هرگز اینجوری نخواهم شد... تازه اگر الان هم همینجوری نباشم!


برچسب‌ها: پدر, مرد, مبارزه, جهاد
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 16:26  توسط مسعود يارضوي  |