تاراج
_ وقتی بعد از چند هفته به اندازهی لَختی فرصت نوشتن دست میدهد؛ تازه انگار دعوتی به میهمانی سر و کله زدن با یک عالمه سوژه و موضوع و ابروهایی که میان آنها درون ذهنت باز کردهای!
هرکدامشان انگاری میخواهند زودتر نوشته شوند و به بیان بیایند. و کلمات خط خطیِ بالای ابروها هم بی میل نیستند که در لایتناهی پر جاذبهی جهان، ردّ پای خود را پیدا کنند.
میدانید آقاجان...؟! اصلا قداست نوشتن و خواندن به همین است شاید که لحظهای متولد میشود. حالتی شکل میگیرد و فکری بروز مییابد... و ایکاش که این بیگبنگ دوست داشتنی مرضی رضای خداوند خالق هجا و حرف و کلمه و لحظه هم باشد...
یکجورهایی احساس فسردگی دارم این روزها!
نمیدانم تقصیر غذاهایی است که میخورم یا تقصیر کمال همنشین یا تقصیر خواندن آن مقالههای مزخرف علم ژنتیک؟!
...که به تلویح میگفت ایرانیها؛ در طول تاریخ و در کشاکش جنگهای مختلف؛ دلاورانشان را از دست دادهاند و لاجرم ژنومشان بوسیله پیرمردهای اهل حلّ و عقدِ پنجشنبه باز! منتقل شده و این یعنی اینکه نسل ایرانی دارد سردمزاج و زن صفت میشود.
آه... داشت یادم میرفت که چند وقتی چقدر روی دلم مانده بود، بگویم از «پیرمردیسم» متنفرم.
نمیتوانم این پیرمردها را تحمل کنم. از دنیای تُنُک و سرد و پولی شکلشان بیزارم.
ترس برم داشته، نکند رفقایم و حتی خودم که کم کم شاید موهایمان دارد سفید میشود هم همینطوری باشیم.
ترس بیشترم این است که نکند وقت ازدواج هم یکی از همین پیرمردهای احمق که از قضا نقش «پدرزنی» را قرار است بر عهده بگیرد؛ نصیبم بشود.
خدایا تو خودت شاهدی که من اصلاً تحملش را ندارم...
دنیای آدمها و تنهاییشان باید قشنگ باشد تا بشود تحملش کرد.
مثل «خانم»...
یعنی من صدایش میکنم: «خانم»
صاحب رستورانی که پاتوقم گاهی آنجا هم هست.
جلو میآید و میگوید: پسرم چرا تمام غذایت را نخوردی؟!
گفته بودم بهتان که به شدت در مقابله کلمه «پسرم» آسیب پذیرم؟! و این کلمه تمام دین و دنیایم را به یغما میبرد؟!
از آنجا که از پیرمردها و ایضاً پیرزنها خوشم نمیآید؛ «خیلی ممنونِ» سردی میگویم اما او ادامه میدهد: مادر! کیفیت برنج و خورشتمان عالیست ها...
و آن دین و دنیای به یغما رفته بیشترتر به تاراج میرود و لبخندی گشاد مینشیند روی صورتم.
یعنی اگر در مقابل کلمه «پسرم» ضعیفم؛ وقتی پیرزنی میگوید «مادر» (کرمانیاش می شود: مادِر) دیگر حکماً چیزی از من باقی نمیماند.
حالا دیگر نمیخواهم، بروم. اصلاً میخواهم بمانم و به بهانه ده پُرس غذای دیگر باز هم ببینم که زیبایی دنیای کسی با کلماتی مثل مادر... مثل پسرم و مثل دلسوزی برای غذا خوردن آدمی غریبه؛ بیرون میتراود و مثل عطر باهارنارنج! فضا را پر میکند.
ولی من نمیخواهم مثل محمدجواد ظریف، خط قرمزها را زیر پا بگذارم.
چه کنم که «خانم» حتماً سالها قبل «همسفر ابدیت»! مرد دیگری بوده و حالا حکماً دل به مهر مرده یا زندهاش دارد. مردی خیکی و لابد تنومند و با سیبیلهایی وسیع و از بناگوش دررفته که روزگاری خانم با مهربانی «عجقم» صدایش میکرده و برای غذاخوردن نامنظمش دل میسوزانده.
که فرمود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر!
گفتم «غذا»...
چه دنیای کوچکیست این کرهی خاکی. که یک طرفش زن تناردیهی رمان بینوایان است که با بیمهری هرچه تمامتر غذایی پولکی را به خورد فانتین و کُزت بیچاره میدهد و در سمت دیگرش همین کَپتان خودمان قرار دارد... با آن مهربانی و با آن دستپخت محشرش.
یعنی یکجورهایی فرمول چندان بدی هم شاید نباشد اگر بگویم که دستپخت مهربانانهی یک رفیق بامرام، گاهی با طعم تمام غذاهایی که تا حالا خوردهای فرق دارد و تمام دردهای مچالگی آدم را خوب میکند.
نه البته فقط غذا...
پیغمبر خدا که جز وحی نمیگفت، فرموده است که چیزی محبوبتر از زن و اسب نیست.
من البته با رعایت احترام درباره قسمت اولش حرفی ندارم! ولی میخواهم تبلیغگر بخش دومش باشم.
همین که لطفاً نگذارید این زندگیِ ماشینی تهرانیزه قورتتان بدهد و گهگاه دستی به یالهای اسبها هم بکشید تا از مچالگی دربیایید ملت.
مثل کَپتان و سایر دوستهای من نباشید که از اسب و سواری بیزارند.
عاغا اصلا من معتقدم بچههای این دوره و زمانه نوعاً خوب تربیت نمیشوند بخاطر اینکه مثل ما اسب سوار نشدهاند؛ مثل ما درد تُکهای یک خروس گنده و زخمهای ماندگارش را هیچوقت نمیچشند و مثل نسل ما بین ضرورت دستشویی رفتن در ته خانههای قدیمی و خطر کودکانهی گذشتن از میان گوسفندها و بوقلمونها مخیّر نبودهاند.
مادرها و پدرهایشان هم از خودشان بدتر...!
خلاصه آن پیرمردیسمی که میگویم و امراض مرتبطی مثل این خوبتربیتنشدنها، حالِ ناخوش و آن دنیاهای تُنُکِ بوگندو؛ درمان همهشان ربط عجیبی دارد به داشتن رفیق خوب، به زیبا شدن دنیای شخصی آدمها، به اسب و پیشانی پر از رحمتش، به مطالعه و به میزان توجه ما آدمها به بنده بودن برای حضرت اوستاکریم.
برچسبها: روزمرگی, پیرمرد, پیرزن, اسب