تو بچه كويري... نه...؟!
هوي ... با توام...
دستت را از روز گوشهايت بردار...
بگذار نوار تيرهاي صدتايي راحت تر توي گوشت صدا كند...
مشت بزن روي ماشه اين 5/14 لامسّب... روحت شاد...
خدايا تو هم مثل من گاهي صداي تير ميشنوي، نه...؟!
مثل صداي آهن روي آهن... دينگ، دينگ، دينگ...
خدايا شرط مي بندم ولي ناشيانه كنارت 120 نزدهاند...
خدايا اگر سرت درد مي كند بيا برويم دكتر...
داشتم مي گفتم خدايا... يوسف كه نيامد هيچ... اين كلبه احزان، كلبه خراب هم شد.
و هنوز هم صداي تير ميآيد ولي او كه منتظرش بوديم، نيامد.
خدايا دست هايت را مي خواهم... كه بذاريشان روي شقيقه هايم...
تا بشود شعر خواند... تاب بنفشه مي دهد طره ي مشكساي تو...
ميشنوي...
همين يك جان ناقابل بود و اجبار... كه بفهمم؛ "هيچي"
هيچِ هيچ...
و خراب اين كلماتم كردي و خراب جمعهها و لحظهها و آدمها...
خدايا داري به صداي دوشكا مي دهي يا به حرفهاي من...؟!
خدايا چشمهايت را از اين دوربين ديد در شب بردار...
ببخش خوبِ من...
حرف ميزنم، كه يوسف گم گشته باز آيد به اين جان خراب... به كنعان...
بايد با من حرف بزني خدايا...
و همينهاست كه خواستنيات ميكند...
تو مرا به قانون عشق معتقد كرده اي...
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۹ساعت 21:9  توسط مسعود يارضوي
|
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 13:35  توسط مسعود يارضوي
|
+ نوشته شده در سه شنبه دهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 13:48  توسط مسعود يارضوي
|
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم اسفند ۱۳۸۹ساعت 13:57  توسط مسعود يارضوي
|
سلام.
کسی که سطر به سطر مطالب این خانه شیشه ای را می نوشت دیگر رمقی برای نوشتن در اینجا ندارد...
به قول شاعر... "ببخشید اگر غزل عاشقانه می گفتم..."
دلبسته این وبلاگ، حالا که دیگر جیک و پیکی با خودش و با بقیه ندارد، دل و دماغی هم دیگر برایش نمانده است...
قبلا به بهانه ابوذر می توانست حرفهایش را بزند... اما حالا... ابوذر هم شده است مثل کمین های لو رفته...
و نتیجه اینکه "آقای پسر" همان چند روزی، یا شاید چند وقتی نباشد بهتر است...
البته دلش برای لحظه های کاغذی اش و حرف زدن با آدم هایی که لااقل نمی شناختشان تنگ می شود... ) و چقدر خوب بود این نشناختن... که نه من می دانستم این آدم ها شاید چقدر بد و شاید چقدر خوبند... و نه آنها در مورد من می دانستند و می دانند و همین ندانستن ها بود که پلماس و لمس کردنش شبیه حس دیدن یک جعبه مداد رنگی ارزان قیمت بود... یا شاید شبیه دیدن لحظه هایی که برایت توفیری نمی کرد زنده می مانی و یا اینکه می میری...
مهم همان حس بود و بس... حس دیدن یک جعبه مدادرنگی
و همین...
اینکه الان کجا هستم و چه می کنم بماند... فقط اینکه خوش می گذرد و خوب است... و البته دردهایی هم هست که باید به دل کشید و فقط به همسفر گفت...
نوشته هایم را البته به همین جا لینک خواهم داد (آنهایی را که به نام باشد)...
و اینکه من، منم دیگر... شاید هم زدم زیر تمام این حرف ها و باز هم شروع کردم...
و الخیر فی ما وقع...
+ نوشته شده در شنبه هفتم اسفند ۱۳۸۹ساعت 12:29  توسط مسعود يارضوي
|
رهبر خوبم...
حتی اگر فتنه تمام شهر را هم قورت بدهد...
حتی اگر از مزار شهدا هم بگذرد و بخواهد خودش را به تو برساند...
رهبرم...
من و ما با همین پیکرهای نحیف ولی بسیجی مان نگهدارت می شویم...
رهبر خوبم...
ما آماده شهادتیم... بی ترس از لحظه هایی که حتی شاید عرق سرد مرگ بر پیشانیمان بنشیند...
رهبرا...
خیمه هایمان را در مقابل بیت تو بنا می کنیم و تا لحظه آخر خواهیم ایستاد...
سر خُم می سلامت... شکند اگر سبویی
پینوشت:
برای شهادت تاریخ _ یکشنبه اول اسفندماه 1389 _ تمام جهان شاید! چشم به ایران دوخته اند.
+ نوشته شده در یکشنبه یکم اسفند ۱۳۸۹ساعت 10:23  توسط مسعود يارضوي
|