یک فنجان وبلاگ پاییزی!
سلام.
یعنی احساس میکنم که این بار باید بهتان سلام کنم.
همین که میخواهم شروع کنم کلاً یادم میرود میخواستم از چه بنویسم. یعنی تمام فکرهایی که در طول قدم زدن عصر پاییزی در مسیر ولیعصر به ذهنم دویده بود را گم میکنم. و البته سالها اهل از دست دادن بودهام و این روزها اهل گم کردن شدهام. جای تعجبی نیست.
چه جالب! حتی همین کلمهها هم رنگ دغدغههای نرم! این روزهای زندگیام را گرفتهاند. رنگ گزارشها و یادداشتهایی که برای جنگیدن خوبتر توی جبهه جنگ فرهنگی باید با اسلوب خاصی نوشتشان. مثل اینها ( + + + + + + +...)
گویا هنوز هم "جنگ" با تمام وسعت سخت و نرماش، به دلیل سترون بودن مفهومی که دارد و به این دلیل که مثل صافی، نمیگذارد آدمهای بد طرفش بیایند؛ بیشتر از هرچیز دیگری دلم را میبرد. انگار یکی دارد شانهام را تکان میدهد و میگوید:"هی... تو فرزند رگبارهای خستهای..."
و این آقای یکی! گاهی وقتها خیلی چیزهای دیگر را هم برایم یادآوری میکند.
خدای من... این چند وقته آنقدر چیز! توی ذهنم بود که اینجا بنویسمشان ولی همه تبدیل شدند به یک مشت پُست ثبت موقت و عدم نمایش در وبلاگ!.
احساس میکنم حتی با اینکه خودم نوشتمشان ولی مال من نبودند. یک بار مال یک آدم شاد بودند و یک بار هم یک آدمی که اندازه یک لشکر خسته بود، نوشته بودشان. در حالی که "عبور" من باید همیشه یک جور و یک دست باشد! حتی با کسانی که دوستشان ندارد.
گزارشها و یادداشتهایی که روزها تمام وقتم را پر کردهاند از کمین و درگیری خستهترم میکند. و البته شاید این خستگیها ذنب لا یغفر جنگ نرم باشد. این همه که جنگ، جنگ میکنم خسته نشوید ها!. احساس میکنم حقیقتی است که اگر حواسمان نباشد به مصداق همان حدیث مولا علی(ع) آنوقت با لگد دشمن از خواب خواهیم پرید. و من این پایان را نه برای خودم و نه برای مردمم میخواهم و میپسندم.
علی کوچولو هم هنوز جالبترین دوست داشتنی دنیاست و با هم میرویم تجریش، گردش. گور بابای دنیا!
سادگی بیش از توصیف بچهها میان این همه دروغ و رنگ و وارنگی، همیشه آرامم میکند. و من که در تمام طول سالهای رفته تا امروز شاید، خواستهام و مجبور بودهام که آرام و آرامش را با بد اخلاق بودن و بستن راه به روی اشرار طاق بزنم، این آرامش نگاه علی که شاید خدا را هم هنوز توی خاطر چشمهایش داشته باشد، با دقت هرچه تمامتر در خاطرم حک میکنم.
این چند وقتی که گذشت را به لطف حضرت دوست، از یکی دو دلمشغولی ساده هم گذشتم. از آدمهای تازه به دوران رسیده دروغگوی لجنی که ببخشید از این که تعدادی از این خطها را از بردن اسمشان نیازمند تطهیر میکنم ولی گرگزادههایی بودهاند که هرکسی با شناختنشان میفهمید بازی با خون شهید و دشمن شدن عدهای با نظام تا وقتی امثال اینها توی کشور ما نفس میکشند و به بهانه دین هزار غلط زیادی میکنند یک چیز شاید معمولی هم باشد.
اما من از دعای شما! ازشان رد شدم.
بین من و "وقت" هم جنگ بی امانی وقوع گرفته است. و این جنگ بی امان گاهی شرمندهام میکند. مثل "جواد وکیلی" که مهربان است و من شرمندهاش که هنوز نتوانستهام به قولم عمل کنم.
و مثل خودم که فکر میکنم، نکند این بیوقتیها دورم کند از هر چیزی که به دستش آوردهام. و شاید از هرچیزی که بخاطرش جنگیدهام. خب من غیر از سرمای گزنده حُرمک و داغی دره نَسکی که چیزی نیستم. و اگر اینها از دست من برود، آنوقت این زندگی را میخواهم چهکار...؟!
گاهی هم میان زد و خوردهای خبری با رسانههای خارجی دنبال شعر میروم و جملات موزون میخوانم. از کودکی هر چیزی که هارمونی داشت دلم را جذب خودش میکرد. و شاید همین بود که حالا که بعضی وقتها توی خانه تنها میشوم نقاشی میکشم. و آنهم یک مشت خط خطی که توازن درونیاش را شاید فقط خودم میفهمم و بس.
و چند وقتی هم هست که آتش محرّم گرفتهام. مثل لحظههای مأموریت و خالیبندیهای همیشگی برای مادر که زیر لب میخواندیم: یا حسین، یا حسین، گفتن و مردن خوش است... با لب تشنه جان، دادن و مردن خوش است...
قرار است ماه محرم که شد و کرمان که رفتم، با آقای فرهاد برویم از این روضههای بازاری و جایی که هیچکس نمیشناسدمان تا نفسمان میرسد برای کشته اشکها، مثل دو تا مرد گریه کنیم.
راستی من آدم خوبی نیستم. یعنی تمام اینهایی را که مینویسم و میگویم فقط به صورت کاملا شدیدی، دوستشان دارم و انجامشان دادهام. اما از باب وظیفه تأکید میکنم که خوب بودن را باید در نزد اهلش جُست و من هم ان شاء الله میخواهم با همه بدیهای عمدی و سهوی که دارم اما از دوستان همین آدمهای اهل باشم.
و به هر حال آدم شرّ، شّر است دیگر... در حال بُدو بُدو با علی کوچولو باشد یا پشت تیربار توی کویر سرد بهرامجرد یا سَر ببخشید، ببخشیدهای همیشگی با خدای خوبش.
خلاصه به قول لاتهای محله:"میخواهمتان هفت دست". شما چند تا خَری! که سالهاست به عنوان مخاطبهای بد قبولتان کردهام و تمام شما دوستان خوبی که گاه کلون در این خانه شیشهای را که البته هم خانه از خودتان است، هم خوبی از خودتان و هم شیشه از خودتان!؛ میزنید و مهمان این چریک خسته میشوید.
و لابد همیشه هم فهمیدهاید که پذیرایی من هم چریکی است.
یک مُشت سادگی روی یک چفیه... که با هم میخوریم و همین.
صفای قدم همهتان.
(حتی شما خَرهایی که گفتم!)
