عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

او ...

 

تیربارش که می زد خاکهای جلوی سنگر می سوختند .

                     تازه بلد شده بود مسیر تیرهای رسام را از ماه بگذراند .

 

همیشه نوار تیرهای شلیک شده را نگه می داشت که یادش باشد خودش هم

آمده که روزی خالی شود ...

                            که یادش باشد از او هم روزی جز یک نوار تیر خالی چیزی نمی ماند ...

 

        نگاهش که می کردی راه هم نمی توانست برود اما هرجا که تصورش را می کردی بود .

اینکه چطور می رسید را کسی نمی دانست ؟ و هیچ وقت کسی ندانست .

 

روز آخر قول داده بود ...

         

              نگاهش را از عمق بیابان بر نمی داشت .

  شاید می دانست که حتما ...

 

                         وصیتنامه اش را هم کسی ندیده بود .

                                                    .. اما دیده بودند که می نویسد .

 

                                        لحظه ی آخر تنها بود .

 

      تیرها جایش را پیدا کرده بودند . عاشقش بودند .

           وقتی تیر می خورد دیگر خاکهای جلوی سنگرش نمی سوختند . ذره ذره بالا می پریدند .

                      

                    ... انگار می خواستند با او بروند .

 

 همه جا ساکت مانده بود ...

 

بدنش پر از خون و چشمهایش برای همیشه نیمه باز بود .

شاید می خواست مثل همیشه نگاهمان کند .

 

                                                      آرام گرفته بود .

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم دی ۱۳۸۵ساعت 20:6  توسط مسعود يارضوي  | 

تنهایی

پنجه های یک دست موهوم قلبم را می فشرد ..

  نفس٫نفس٫نفس٫نفس ...

به پندار خویش می گویم تنها مانده ای دوباره مرد ..

غروب را در آنسوی شنها کسی باور نکرده است

                            و پندارم می گوید : غم انگیزیش را چه ساده گفتی زیباست .

غروب احتضار روشنای آفتاب است از بی تفاوتی .

غروب درد چند هزار ساله ی خورشید است .

من فریاد می زنم : آهای پندار ... نگو که خورشید هم به آنسوی این زمین شن آلود دل می بندد .

                       و پندارم انگار ققنوس دیگری را دوباره پای بست

                             این دل ویرانه می کند ...

 این ققنوسها یک روز آتش می گیرند .

خورشید امیدوار یک دل روشن می ماند ...

 

+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم دی ۱۳۸۵ساعت 13:52  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

 

    شاید در سایه ی غریب این ابرهای تاریک " منی " گمشده است ...

 

منی که از ما شدن با دیگران همچون گنجشکی در دام می هراسد ...

 

شاید در انتهای باران نگاههای خدا منی شرمسار ایستاده باشد که مدام از خود می پرسد ... چرا ؟

 

و شاید ...

              در کرانه ی بی انتهای یک احساس منی متبلور از عشق به چشمهای خدایش

معصومانه اما خیره خیره می نگرد ...

        شاید ..

                 این من گمشده ی هراسان شرمسار؛ عاشق خدا باشد ...

………

 

از وقتی قضیه ی رییس سازمان میراث فرهنگی و ترکیه و دستگیری رییس فلان خبرگزاری

اتفاق افتاده پاک دلسرد شدم . بماند که از چه چیزی و چه کسانی ...

من و امثال من مثلا" کلی به این حرفها بد و بیراه می گفتیم که "همه ی قضایا شفاف نیست"

 یا اینکه "درود بر دموکراسی" و مابقی شعارهای این اپوزسیونها اما با این اتفاق واقعا"

نمی دونم چی باید بگم .

خب بابا طرف یا یه کار خلاف کرده یا نکرده . یا باید جواب بده یا ثابت کنه که بیگناهه . دیگه چرا

بروبچه های خبرنگار دستگیر می شن اونم توسط حفاظت قوه قضاییه .

به پرونده ی خودم که نگاه می کنم می بینم تا حالا می بایست یه هفت هشت باری

توسط همین حفاظتیها دستگیر شده باشم .

یه بار به یکی از قضات دادگاه ویژه ی استان گفتم بالاخره ما به عدالت این دستگاه قضا

ایمان داشته باشیم یا نه ؟ بنده ی خدا گفت : بله . مطمئن باشید .

...THE END                                                

............

 

از انتخابات براتون بگم که حتی یکنفر هم از لیست ما رای نیاورد . اینکه چرا رای نیاوردند بماند

برای بعد اما چیزهایی هست که شاید شنیدنشان برای شما خالی از لطف نباشد . اولین

چیزی که در ستاد رایحه خوش خدمت دل آدم را می برد سادگی و پاکی بروبچه های ستاد بود .

راستش را بخواهید برعکس آنچه که خیلی ها فکر می کنند ستاد مرکزی انتخابات یعنی اتاق

جنگ یا اتاق نقشه های شوم در ستاد مــا از این خبرها نبود . اگر هم نقدی مطرح می شد

منطقی بود . نماز جماعـــت اول وقت هم عمرا" فراموش

نمی شد . که این یکی به نظر من از همه ی موارد بیشتر دلبری می کرد .

یه چیز جالب دیگه رسم اصولگرایانه ای بود که مسئولین ستاد رعایت

می کردند . باور کنید یکبار هم ندیدم که این بچه ها حتی یک ذره هم راغب بشوند که کار خلاف

قانون بکنند. بماند که بعضی از دوستان کاندیدا که قرار بود سر حرفهایشان بمانند بعدا" اصولگرایی

را زیر پا گذاشتند و روزهای آخر کمی از خط منحرف شدند اما بدنه ی اصلی و آنهایی که به غیر

 از رای آوردن لیست به چیزهای دیگری هم معتقد بودند حتی یه کم هم از قانون تخطی نکردند .

حرفهای دیگری هم هست که بعدا" اگر فرصت شد برایتان می گویم .                       یا علی ...

 

.........

 

ببخشید یه چند وقتی نبودیم . سرمون گرم انتخابات بود . البته بد هم نبود . حالا کلی

قصه دارم که براتون تعریف کنم ...

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۸۵ساعت 21:16  توسط مسعود يارضوي  | 

می خواهم طبق معمول وبلاگ بنویسم اما اگر غم ... بگذارد ...
+ نوشته شده در  شنبه نهم دی ۱۳۸۵ساعت 13:49  توسط مسعود يارضوي  |