عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

بي مقدمه

بالاخره رئوفی نژاد را عوض کردند. دلم می خواهد به عنوان کسی که توی این دو سه سال تا حدّی از نزدیک شاهد قضایا بوده است چند جمله ای را راجع به جابجایی استاندار سابق بنویسم.

من از همان روز اول هم نفهمیدم که چرا رئیس دولت نهم، رئوفی نژاد را به عنوان استاندار کرمان انتخاب کرد. به نظر من گروه خونی هیچکدامشان به هم نمی خورد. توی این چند سالی هم که رئوفی نژاد استاندار بود به نظر من بد کار نکرد. یعنی برای جایی مثل کرمان یکی مثل رئوفی نژاد لازم بود تا بتواند کارها را تا همین حد ممکن حتی به پیش ببرد. به نظر من از جمله خصوصیت های خوب استاندار سابق این بود که مصلحت گرا نبود و جدای از این آدمی بود که می توانست از خیلی ها کار بکشد. از همان خیلی هایی که برخی شان اگر زد و بندها نبود شاید هیچوقت حتی اسمشان را هم نمی شنیدیم.

خلاصه که من هم مثل تمامی 10 نماینده استان از رفتن رئوفی نژاد راضی نبودم. امیدوارم این نظرات من به ذهن مخاطبان محترم متبادر نکند که من طرفدار سینه چاک رئوفی نژاد بودم. نه!

حداقلش این است که خیلی ها می دانند که شاید تندترین انتقادات جامعه رسانه ای کرمان از مدیریت رئوفی نژاد را مسعود یارضوی بود که مطرح می کرد. با این وجود نمی دانم چرا روز تودیع در خانه شهر دو سه نفر از راه رسیدند و مثل جادوگرها خنده های شیطانی تحویلم دادند. یکیشان...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام تیر ۱۳۸۷ساعت 13:33  توسط مسعود يارضوي  | 

این بار ...

این بار ولی فرق می کند...

سفر را می گویم. این دفعه دیگر هیچ کس نیست که دنبالم! کرده باشد.

کارهای بر زمین مانده هم ندارم. فقط دغدغه ی غروب های غم انگیز مانده است که البته پشت آن

را هم به ترفندی به خاک مالیده ام. من تازه فهمیده ام که این تهران ذلیل مرده برای من از کرمان

هم بدتر است. (حداقل حالا حالاها...) چرایش بماند. بقول سوررئالیست ها: شاید وقتی دیگر.

زده ام به ادآی بی خبری. بنده ی خدا مهماندار هتل خیال می کرد 18 سال دارم. آنقدر که مجبورم کرد نصف شبی بروم اداره اماکن تهران بزرگ برایش مرقومه بیاورم. ( تازه هنوز هم باور نکرده است ).

بی خبری اگر ادآ هم باشد برای من یکی کلی خاصیت دارد. احساس می کنم احتیاج دارم به اینکه گاهی من هم مثل همه باشم. امروز صبح یکی از رفقای مهربان، از همان ها که با ابر و بی ابر برای

آدم می بارد می گفت: تو معلوم هست چه کار می کنی؟ احساس کردم شاکی بود. گفتم اخوی: باور کن درست مثل همین عجیب بودنی که دمش می زنی عجیبم. حداقل علتش برای خودم واضح است. وقتی با این همه سال و سن هنوز منتظر آمدن

تابستان و عید نوروز و غیره باشی عجیب است دیگر. نیست؟!

عجیبترش هم این است که با این سن و سال ها چیزهایی دیده ایی و جاهایی رفته ایی ( یا شاید مجبور شده ای که ببینی و بروی ) که آدم ها فقط .... بیایید در یک اقدام هماهنگ بی خیالش بشویم. بگذریم.

امتحان ها هم که تازه تمام شده اند. می خواستم بشینم و از کودکی ها بنویسم و از دخترک خیالی

که همیشه برایش لالایی میخوانم. ولی دیدم فعلا" مسافرت کیفش بیشتر است. حالا که آمده ام

می بینم نه! کیف نوشتن وبلاگ بیشتر است. (خداوکیلی آدمی مثل من حقش نیست که دمخورمرگ باشد...؟!)

دلم برای نطفه های بدون بسم الله هم تنگ شده. می خواستم یک چیزی بنویسم که دوباره جمعیت وبلاگی چند وقتی حال و حول بکنند ولی حقیقتش را بخواهید دلم برایشان ( منظور نطفه های بدون بسم الله است ) سوخت. البته برای یکی دوتایشان بیشتر. بزرگترند دیگر...؟!

توی امتحان ها هم یکبار( از همان بارهای نادری که که توی ذهن من روابط طنز جان می گیرند )

تصمیم گرفتم از یکی از عملیات های مشترک خودم و سعید در زمینه انهدام یک باند خطرناک زنبور خرمایی توی خانه ی قدیمیمان بنویسم. ولی گفتم لابد دوباره داد و فریاد یک جمعیتی؛ مثلا" جمعیت دوستداران زنبورهای خرمایی بلند می شود آنوقت دیگر بیا و درستش کن.

مدتی است که خیلی دارم روی بدی هایم فکر می کنم. به این نتیجه رسیده ام که یکی از عیب های بزرگ من این است که می خواهم همه چیزم را با بقیه تقصیم کنم. البته این با بقیه تقسیم کردن چیز خوبی است ها! ولی حرف این است که لابد این بقیه همان بقیه ی توی ذهن من نیستند. ( منظورم همان بقیه ی داستان های کودکی است)تازه به این نتیجه رسیده ام که تقسیم کردن های من هم خیلی افراطی اند. خب پدرجان شاید خیلی ها تحمل خیلی چیزها را ندارند... و بسیار شایدهای دیگر

که بعدا" درباره شان خواهم نوشت.

و خلاصه که ببخشید از اینکه بازهم از خودم نوشتم. به قول خودم:

 

این خانه که من در آنم در غربتیست طولانی.... و من در تردید...

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۸۷ساعت 13:0  توسط مسعود يارضوي  |