عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

وقتی در یک جبهه جنگ نرم شکست می خوریم

خدا نبخشد همه تان را...

که به "جدایی نادر از سیمین" مجوز دادید،

که "جدایی نادر از سیمین" را ساختید،

که "جدایی نادر از سیمین" را برای دهن کجی به حزب اللهی ها می برید خارج از کشور پخش می کنید، و درخواست های سارکوزی زن باره برای دیدن این جدایی! هم دارد قند توی دلتان آب می کند.

بخدا ما نه از هنر بیزاریم نه کشته مرده اخراجی های یک تا اِنیم...

ما فقط حرفمان این است چرا اصغر فرهادی که دارد روی خون رفقای ما راه می رود و نفس می کشد و می خوابد، تفکر ما را دچار تردید، دون شأن یک آدم، دروغگو و مستأصل نشان می دهد...؟!

همین.

پ.ن: این را نوشتم که فکر نکنند کسی نمی بیندشان!.

و ضمنن. دم آقای وزیر ارشاد هم گرم!!!

همین می شود که وقتی سردار برومند! مارباز! را به عنوان یک فیلم دفاع مقدس نشانمان می دهند، خیلی ها حکم اکل گوشت حرام در شرایط اضطرار می دهند و می گویند: به به... چه فیلم دفاع مقدس باحالیست این سیزده پنجاه و نه...

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۰ساعت 19:30  توسط مسعود يارضوي 

در لابه‌لاي موج وبلاگي 3:13 ، نيمه شعبان 1390

من آدم خوبي نيستم. عموماً هم آنقدر خسته‌ام كه ديگر مجالي براي آمدن فكرهاي قشنگ توي ذهنم نيست.

اينجوريست ديگر... رسم دنيا را مي‌گويم. اينكه مثلاً يكي مثل من بايد به راهي برود كه بيشتر رفيق درد و اخم باشد تا رفيق شادي و خنده و طراوت.

يعني ديگر آنطوري كه تو دوست داري شايد نيستم... پر از احساس بهجت و تبسمي هميشگي.

حال و احوال من مثل درد يتيمي مي‌ماند. چون تو كنارم نيستي. و وقتي هم نيستي و من دارم با چشم خودم اين همه درد و رنج مردمم را مي‌بينم...

ببخش خوب من... ولي رضايت تو را مي‌گذارم در هاله ترديدهايم.

و انتخاب مي‌كنم. بين آنچه كه مغز من به نتيجه رسيده است تو واقعاً دوستشان داري و آنچه كه خودت در ظاهر نشان داده‌اي طالب آنهايي...

ببخش ولي اينها حرفهاي آدميست كه از زور خستگي دارد نفسش بند مي‌آيد.

و چيزي هم غير از همين اعتراف‌هاي تلخ ندارد كه از زور دوست داشتن به تو تقديم كند.

من هم از آمدنت خوشحالم...

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۰ساعت 15:13  توسط مسعود يارضوي 

آدم بد!

 من اصولا هیچ وقت اعتقاد نداشته ام که آدم خوبی هستم. یعنی آدم خوب نشانه دارد خب. و لابد وقتی هم نشانه هایش در خودی که از خودت می شناسی، نیست، پس حتماً آدم خوبی نیستی دیگر...!

من خیلی بیشتر از آنهایی که میشناسم مثل همه ام. عصبانی که میشوم بد و بیراه می گویم. اصلاً الآن دیگر شماره اش هم از دستم در رفته که چند بار تا حالا توی کمین به این و آن فحش داده ام. (چون قبلا یادم بود)

حتی شاید نه فقط به دشمن و آنهایی که می خواستند بکشندمان که به بچه های خودمان هم فحش داده باشم. (رفقا می دانند. توی عملیات همه فکر می کنند خیلی بهتر از تیربارچی یا آر پی جی زن شلیک می کنند. و این توهم باعث می شود آدم توی لحظه به بعضیها! فحش هم بدهد)

 تازه این عصبانیت ها فقط برای درگیری ها و چند سالی که با اسلحه دمخور بودم، نبوده است.

من شاید توی همین دعواهای معمولی هم صدایم را بلند کنم. اصلاً شاید مثل همه یک سیلی هم بخوابانم توی گوش طرف. (کما اینکه این کار را قبلا هم کرده ام).

کلا آدم راحتی ام. به خودم سختی نمی دهم. اگر احساس کنم یکی در موردم کاری کرده است که اسمش نامردی است، حتما می گویم. به خود آن یارو هم می گویم که آدم کثیفی هستی.

شاید گاهی خفه شو هم بگویم.

می دانید قصه چیست؟ کلاً با نامردی میانه ای ندارم. اصلاً همان وقتی همه که پای اشرار و یک مشت بی مادر وسط بود، اهل نامردی نبودم. و البته آدمی که نمی خواهد نامرد باشد، حرفش را باید مثل مرد بزند. مثل مرد قول بدهد و مثل مرد هم خشمگین بشود. (و طبعاً مثل مرد هم بنویسد)

اهل پا زدن به افتاده نیستم. ولی کلا هیچوقت هم اینطوری نبوده ام که شرم و حیا مانعی برایم محسوب بشود اگر احساس کنم کسی را باید زد و نزده باشمش.

در واقع به قول آن ضرب الامثل کرمانی، کارم خرابتر از این حرفهاست. مثل همان وقتی که به یک وبلاگنویس قول دادم اگر ببینمش حسابش را می رسم. (که البته دیگر سر قولم نیستم)

تعارف که نداریم. یا مثلاً همین نسناس هایی که توی موطن قبلی ام، کلی موی دماغ بودند. بخدا همین الان هم ببینمشان، درست مثل وقتی که می دیدمشان، نه باهاشان حرفی دارم نه تحویلشان می گیرم.

زر زیادی هم بزنند وارد فاز بعدی! می شوم.

در واقع عرضم این است که هیچ مشکلی با خوب نبودن ندارم. فقط همیشه دلم خواسته خوب باشم و آنچه که می دانم درست است را انجام بدهم و همین.

اینها را از این رو دارم می نویسم که تازگی ها انگار زیادی در دست تعریف قرار گرفته ام و همینطور در دست دشمنی. یا اینکه انگار بعضی ها مرا یک کمی زیادی اشتباه گرفته اند.

من فقط خودم هستم. همین. نه بیشتر و نه کمتر. هرکس هم فکر کرده من حالا مثلاً خیلی آدم خوبی ام (یا خیلی آدمی بدی!) سخت در اشتباه است. من هم مثل همه ام.

البته اینهایی که گفتم فقط قسمتی از بدی هایی بود که گه گاه از یکی مثل من سر می زند. در واقع دارم این کلمات را می چسبانم روی وبلاگم که بگویم کلن این جوریست که وقتی احساس می کنم بعضی ها اشتباهم گرفته اند، حالم بد می شود.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 13:38  توسط مسعود يارضوي  | 

روزمرگی

 

ـ این صحبت های حاج سعید قاسمی را در مراسم بزرگداشت احمد متوسلیان اگر وقت کردید! بخوانید.

حاج سعید خوب می داند هنوز هم به یاد متوسلیانش هستیم.

 

ـ دارم به این فکر می کنم... به فاصله... به از کیش من تا دین تو...

در کیش من آدم، پایش بیفتد دروغ هم می گوید. و این درست همان چیزیست که در دین تو گناهش می پندارند.

خب وقتی فرمانده می گوید خانواده باید راضی باشد، مگر می شود دروغ نگفت...؟! و آرام می گویی بله... (تازه از مادر هم رضای حرکت برای خدا را گرفته ای...)

اصلا از شهید بالاتر داریم؟ فکر کنم توی شریعت شماها! خدا حق الناس شهید را نمی بخشد. تازه شهدایتان را هم فقط توی جنوب باید پیدا می کنید.

ولی... گوشَت را جلوتر بیاور... در کیش من بین حق الناس و هر چیز دیگری که به گردنت هست... باید حرف "ولی" زمین نماند... تازه شهدای کیش من همه جا هستند و همیشه در دسترس. مثل حاج یونس یا مثل یوسف الهی... 

با من هستی هنوز؟

و به قول او ... پرستش به مستی است در کیش مهر... برونند زین حلقه هشیارها

 

ـ هایکو... در اقتفای هایکوی جالب وبلاگ لیکو!

تو به من دل بستی... ولی فقط از چشات معلومه!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 16:1  توسط مسعود يارضوي  | 

ولنتاين فقر

ـ دو، سه روزيست به لطف "محسن جان"! و بچه هاي يالثارات، در يك جاي خيلي خوب هستم.

جاي خوبي كه في الواقع نمي دانم چقدر بايد بگذرد تا آثار سختي كه بر من گذاشته است را فراموش كنم.

دو، سه روزيست كه در عمق چند روستاي خراسان جنوبي به دنبال رصد فقر و آدم هاي فراموش شده هستيم.

به دنبال پيدا كردن يتيماني كه بابايشان را ۱۴۰۰ سال قبل در محراب كوفه ضربت زدند و پدر وقت شهادت درباره شان وصيت كرد: "الله... الله... بالايتام..."

پدربزرگ به فاطمه كوچك تشر زده..."كاش دختر پسرم نبودي" و بعد يك ۲۰۰ توماني را انداخته جلوي فاطمه... و فاطمه با اينكه كوچك است... از آن روز، كمتر حرف مي زند.

پسرها يكي ۱۸ سال دارد و ديگري ۱۷سال و دو خواهر كه كوچكترند.

به آقا نامه نوشته اند و حالا آنها كه بايد دستور آقا را عمل كنند، امروز و فردا مي كنند و بچه ها ديگر حتي پول رفتن به بيرجند را هم براي پيگيري نامه ندارند.

و ديگري كه شوهر معتادش، براي امرار معاش كاري را از او مي خواهد كه خيال مي كند راهي جز خودسوزي ندارد و آتش به جانش مي زند...

و حالا با ۷۰ درصد سوختگي افتاده گوشه خانه و ...

ـ اين چند روزه اصلن نخوابيده ام. يعني به حكم ضرورت فقط ساعاتي خواب بدنم را برده است و غذا هم هرچه به رسم ادب در خانه همين مردم روي سفره و سيني پهن شده است...

خسته ام و دست هام شديداً مي لرزد...

دارم به اين فكر مي كنم كه گناه برخي از ما شايد با هيچ توبه اي بخشيده نشود...

دارم به غذاهاي ۱۶۸ هزار توماني برج ميلاد فكر مي كنم.

و به آنها كه بين لامبورگيني و بي ام و مردد شده اند...

و به قراردادهاي فوتبال و حقوق هاي ۲۹ ميليون توماني.

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم تیر ۱۳۹۰ساعت 11:18  توسط مسعود يارضوي  |