عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

از دردهای این آلوده هوا

_ هوای تهران این روزها حسابی آلوده است...

همه‌مان یک‌جورهایی مریض و سر در گریبانیم انگار.

اصلاً بگویید منفی‌بافی می‌کنم! هرچه هست ولی اعتقاد دارم حال و احوال ما تهران‌نشین‌ها ربط مستقیمی به هوای این شهر در اَندشت دارد.

این روزها که دود و دم تهران را می‌بینم، نمی‌دانم چرا ولی خاطره‌های خوبم بیشتر خودشان را می‌خزانند کنار افکارم...

خاطره عصرهای قشنگ مسجد جامع کرمان و نمازهای جماعتی که میان جیغ پرستوها خوانده می‌شود.

خاطره صبح‌های زود غربت‌زده‌ای که خسته و خاک‌آلوده و تنها! کشان کشان خودمان و کوله‌بارمان و تفنگ‌هایمان را مهمان دیوارهای شهر می‌کردیم. و شهر هم بی‌حوصله از ما قهرش را بهمان هدیه می‌داد.

دلم برای غروب‌های رمق‌ندارِ بی‌تفاوتش تنگ شده است.

برای بوی زیره و قوّتوی بازار چارسو که حالا دیگر صدای بالا رفتن کرکره عطاری‌های قدیمی را هم نمی‌شنود.

پرستوهای در به در و بی‌تاب میدان گنجعلیخان؛ می‌دانم که هنوز هم هستند و هنوز هم دمادم بهار و پاییز، سر و کله‌شان توی آسمان گَل و گشاد میدان پیدا می‌شود. ولی نمی‌دانم که من و ردّ پاهایم را هم به یاد دارند یا نه؟

آقامرتضای آوینی یادآوری کرده بود «شرف المکان بالمکین»... راست می‌گفت خدابیامرز.

این شهر فرزندکُش دوست‌داشتنی خاطره‌های مرا مگر می‌شود بدون حاجی‌کیانی و حسینیه پسر شهیدش، محمدکاظم دوست داشت.

مگر می‌شود بدون سیدحمیدرضای توحیدی، بدون مهدی مظهری صفات، بدون حمید نیک‌نشان و بدون اخلاص بچه‌های هیئت مسجد امام باقر(ع) به این شهر فکر کرد حتی؟!

اصلاً همینی که هست... انتظار دارید غیر از همین آدم‌ها و بچه‌های شرکت و رفقا و اقوام دور! کرمان جاذبه دیگری برای من داشته باشد آیا؟!

خودش البته نظر دیگری دارد شاید... شهر را می‌گویم... که وقتی هستم، کوه‌هایش خودشان را به رُخم می‌کشند و وقتی نیستم، صدایشان.

بله! کوه هم صدا دارد... وقتی کنارش خمپاره خورده باشد، کوه هم ناله‌اش مکشوف می‌شود وقتی کنارش خون بر زمین ریخت مانده باشد و کوه هم اگرچه دلش از سنگ است ولی همین دِلِ سنگی لابد تنگ می‌شود برای درگیری با اشرار.

کوه عادت کرده به صدای آر.پی.جی، به نمازهای بسیجی‌ها. به اخلاص بچه‌های اطلاعات.

و نه فقط صدای کوه که من میان هُرم وهم‌آلوده‌ی این آلوده هوا دلم تنگ می‌شود برای قهوه‌خانه‌ی دودزده‌ی میدان ارگ که همه چیز تویش پیدا می‌شد به جز ریا و نقش بازی کردن.

خودمانیم ها... هوای این وبلاگ هم گاهی آلوده‌تر از هوای تهران می‌شود. خانه‌ای که پنجره‌هایش نمی‌توانند «گریه» را نشان بدهند به درد لای جرز دیوار می‌خورد فقط.

خانه‌ای که نمی‌تواند برای خودت هم محلی از آرامش باشد را می‌خواهی چه‌کار اصلاً؟

حرجی به خانه نیست که از قدیم گفته‌اند چهل چیز خانه به صاحبخانه می‌رود (یعنی شباهت پیدا می‌کند)

ولی تقصیر منِ صاحبخانه هم نیست رفقا...

تقصیر من نیست که خاطره‌های خوب‌ترم را توی شهری جا گذاشته‌ام که حتی شهدای گلزار شهدایش هم گاهی تنهایت می‌گذارند و تحویلت نمی‌گیرند. حتی با اینکه می‌دانند پناهی جز خودشان نداشته‌ای.

آقا من اصلاً تکذیب می‌کنم که گلزار شهدای کرمان مراد می‌دهد و مزار شهید مغفوری و علی‌آقای ماهانی و محمدحسین یوسف‌الهی و حاج یونس زنگی‌آبادی محل برآورده شدن حاجات است.

من اعتراض دارم به قاسم سلیمانی، به شهدای گمنام، به این عصرهای جمعه که نبودی و «کرمان» هم نمک بیشتری روی زخمشان می‌پاشید و به بابای شهریار که زیر دست خودش جنگیده بودیم اما دست آخر افغانی‌ها را عازم سوریه کرد و من یکی ماندم!

من به غروب‌های کرمان اعتراض دارم، به موزه صنعتی‌اش، به نمازهای جماعت صبح،‌ به دانشگاه شهید باهنر، اصلاً به لات و لوت‌هایش، به گداهایش، به مدیرانش، به زلزله بم.

من اعتراض دارم آقا.

و می‌نویسم حرف‌هایم را که لااقل به «چاه» گفته باشم. که این روش ما بچه‌شیعه‌هاست...

دارم با خودم فکر می‌کنم، نکند این آلوده هوای چسبنده‌ی این روزها از یادمان ببرد هوای تازه را.

می‌ترسم نکند این هوای دلگیر، از دلگیری‌های غریب حسینیه امام خمینی باشد که استدلال‌های مظلوم بودنش را حالا حتی صفحه‌های وب هم می‌فهمند ولی خیلی‌ها نه!

دارم با خودم فکر می‌کنم این تزاحم خاطره‌های خوب با این آلوده هوا و با آن اعتراض‌ها کِی خوب می‌شود...


برچسب‌ها: آلودگی هوا, کرمان
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم دی ۱۳۹۴ساعت 18:2  توسط مسعود يارضوي  |