عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

لحظه هایی که نبودند و تکلیف مشخص جیش العدل

_ تمام آن سال ها روی دلم ماند یکبار قبل از اینکه عازم عملیات بشویم، یک طلبه باصفا بیاید برایمان حرف بزند.

بیاید و چیزهای قشنگ را یادمان بیاندازد و توکلمان را به خدا صد چندان کند.

نشد. هیچوقت...

نه تنها هیچوقت هیچ طلبه ای بدرقه مان نکرد که حتی روی دلمان ماند یکبار وقت رفتن، یک نفر هم قرآن بگیرد روی سرمان.

نمی دانم خاصیت من اینطور است یا خاصیت کارهایی که می کنم...؟! 

نه اینکه از آدمها انتظار خاصی داشته باشم. اصلاً توی دنیای ماها، هیچ "آدمهایی" وجود ندارد که بخواهی انتظار خاصی ازشان داشته باشی.

ولی "آرزو کردن" و "اعتراف به قشنگی لحظه ها" نه عیب است نه نشانه نیاز.

داشتم می گفتم.

برای ماها خبری از طلبه های باصفا و قرآن گرفتن نبود. به جایش تا دلت بخواهد؛ لباس عوض کردن توی کوچه و متلک های استاد سر کلاس دانشگاه که "بیدارش نکنید، بذارید بخوابه" و عصبانیتهای دور و بری ها که "خبر مرگت دیشب کجا بودی؟!"؛ بود.

و البته درد هم که مال مرد است.

با اینهمه ولی دو بار دو تا اتفاق افتاد که فکر کنم به همه این نشدها و نبودن ها می ارزید.

اولی یک شب تاریک و سرد رخ داد. که عده مان قلیل بود و کار داشت سخت می شد.

فرمانده مان آمد همه را جمع کرد و در حالی که هوهوی سرد کویر صدایش را برایمان بریده بریده کرده بود، گفت: سخت می شود. هرکس توانش را ندارد؛ از اینجا تا جاده اصلی راهی نیست. برود... بچه های پشتیبانی هستند.

نمی دانم دیده اید غربت یک "مرد" را یا نه؟!

فرمانده مان این حرفها را گفت و رفت سر چال کردن جای 81.

و یک نفر هم پا پس نکشید.

اتفاق دوم هم یک ظهر داغ بود.

نگهبان اهل دل، زنجیر را بست و بی هیچ دلیلی جلوی ماشین ها را گرفت.

می بایست سر وقت می رسیدیم و برای همین شروع کردیم به اعتراض.

نگهبان اما لحظاتی بعد، قرآن به دست و دوان دوان خودش را رساند به برجک نگهبانی و رفت روی سکو ایستاد.

داشتیم بهت زده جوانک نگهبان را نگاه می کردیم و خودروها همينطور یکی یکی از زیر قرآن راه افتادند سمت اشرار.

بگذریم...

عرضم این است که باصفا و بی صفا، با بدرقه قرآن و بی بدرقه قرآن و کف خیابان آسفالت باشد یا پهنه سرد کویر؛ کسی خیال نکند، می گذاریم باد ناامنی به این کشور قشنگ بوزد. خواه اشرار مرزی باشند خواه اشرار سیاسی که خواب ناآرام سازی اقتصادی را دیده اند.

این اشرار جیش الظلم هم یادشان رفته مثل سگ توی کوه ها از دستمان فرار می کردند و پشت بيسيم به همدیگر فحش ناموس میدادند که "تندتر بدوید"! 

می دانستند مثل خود نامردشان سر نمی بُریم و فرض بر اینکه یک گلوله حرامشان نشود؛ محترمانه و بعد از دادرسی؛ فقط جایشان بالای دار است ولی با اینهمه از مهابت بسیجی های سیدعلی خامنه ای بیشتر از مرگ می ترسیدند.

نه اهل سنت بودند نه شیعه. یک مشت کافر محارب بی پدر و مادر که کارشان عملگی برای آمریکا و 4 تا ارباب حرامخور بود و بس.

خواستم بگویم فکر نکنند اگر 5 تا سرباز مظلوم را سر تعویض پست دزدیده اند خیلی هنر کرده اند و حالا بچه های بلوچ باید فکر کنند اینها "سردارند"!!!

یا مثلاً حالا که لباس سیاه پوشیده اند و یک کلاشینکف ماستکی گرفته اند دستشان یعنی خیلی!

همان ریگی هم که گنده تان بود و حرف از "جهاد" و "جنگ رو در رو" می زد؛ یک راهزن ساده بیشتر نبود که زورش فقط به خودروهای عبوری و مردم غیر مسلح می رسید.

و گرنه شما تکفیری ها خودتان هم می دانید عرضه مثل مرد جنگیدن و صاحب اسلحه بودن را ندارید.

چه برسد به ادعای مسلمان بودن و دفاع از اهل سنت محترم ایران را!


برچسب‌ها: جیش العدل
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:50  توسط مسعود يارضوي  |