عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

من وقتی عصبانی هستم

ــ امروز روی پل میدان بزرگ شهرمان مرد نحیف میانسالی را دیدم که به دیواره ی آهنی پل تکیه داده بود و داشت گریه می کرد. زیر بغلش را گرفتم و با خودم راه بردم. هق هق می کرد... و توی هق هق هایش گفت: که از یک یارویی 50 تا تک تومانی پول خواسته و آن نامرد هم در عوض کمک؛ پیرمرد بیچاره را کتک زده بود. بازوهای پیرمرد را فشار دادم و گفتم: کجاست؟ و پیرمرد جواب داد که نمی داند. اگر آن یاروی بی شیر! را دیده بودم شاید الآن داشتم توی بازداشتگاه کلانتری پشت ناحیه انتظامی آب خنک می خوردم...

 ****

_ بچه ها می گویند حاج آقا کلا" یکجوری است. باید لِمَش را پیدا کنی.

به من ربطی نداشت. همین که هر دو وعده ظهر و مغرب را توی این چند وقت پشت سرش نماز می خواندم برایم بس بود.

کلا" اینگونه ام که زیاد از دیگران انتظار احوالپرسی ندارم. اما حاج آقا نعوذ بالله یک جوری همیشه به آدم نگاه می کرد که مثلا " آخ. بیچاره...". نه به من که به همه بچه ها. نه حرفی، نه احوالپرسی و نه هیچ چیز دیگر.

بگذریم.

منتظر نماز مغرب بودیم. حضرت آقا داشتند با آقا زاده ی یکی از مسئولان استان که اتفاقا" بچه ی باحالی هم هست گعده می کردند و البته گعده شان همراه با مخلّفاتی مثل خنده و شانه لرزیدن همراه بود.

نه! بچه ها راست می گویند. حاج آقا کلا" یک جوری است...

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۸۷ساعت 23:30  توسط مسعود يارضوي  | 

السلام علی الطفل الرضیع

ـ همیشه همینطور است.

روزهای قبل از تاسوعا و عاشورا را می گویم. همیشه این روزها که می رسد دلم می خواهد هرچه زودتر نوبت تاسوعا و بعد هم عاشورا برسد. این دو روز به نظر من اصلا" جزو عمر ما شیعیان حساب نمی شوند. اما امان از عصر عاشورا. آدم نمی داند به کجا باید پناه ببرد که این لحظات تمام نشود. و اگر شام غریبان نبود ...!؟

کودک شاید ۸ یا ۹ ماه بیشتر ندارد. مادرش کار دارد. می گویم: اگر اجازه می دهید بچه را بغل کنم. و لحظاتی بعد کودک توی آغوشم به خواب عمیقی فرو رفته است...

یاد عزاداری های روستای مادری می افتم... " می سپارد جان در حرم اصغر... شافع روز محشرم اصغر"

به گلوی کودکی که در آغوشم به خواب رفته نگاه می کنم.

یادم هست یکبار از یک مقتل خوان شنیدم که وقتی تیر سه سر حرمله به گلوی علی اصغر اصابت کرد سیدالشهدا مجبور شده اند با دو دست بچه را در آغوش بگیرند چون تیر تقریبا سر کودک شیرخوار امام را جدا کرده بود...

از دور انگار صدای زیارت عاشورا می آید... السلام علی الحسین...

بغضم را فرو می دهم که بچه های دور و بر نبینند...

 

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۷ساعت 14:48  توسط مسعود يارضوي  | 

آدمی مثل من

_ این زندگی بدون تو حتما" پر از منفعت است... نه...!؟

که اینطور به آمد و رفت روزهایش خو گرفته ایم... و از خیمه های قشنگ تو دور شده ایم ... و تو را فراموش کرده ایم...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۷ساعت 10:42  توسط مسعود يارضوي  | 

عقل در فرودگاه...!

 الآن که دارم این خط ها را می نویسم فقط یک دانشجوی دیگر از جمع دانشجوهای استشهادی متحصن در فرودگاه کرمان باقیمانده است.

بقیه رفتند. سران تجمع صبح امروز یک جلسه برگزار کردند. بعد هم آمدند میان بچه ها و گفتند تصمیممان را با نظر همه ی بچه های متحصن گرفتیم و تصمیمشان این بود: تجمع را تمام می کنیم. بعد هم می رویم میدان آزادی نماز جماعت و بعد از نماز هم قطعنامه می خوانیم و تمام.

البته حضرات این را هم تصریح کردند که لبیک ما هنوز تمام نشده؛ فقط صورتش تغییر کرده. حالا باید آموزش نظامی ببینیم. یکیشان هم آمد و به ماها گفت: شما که نه پاسپورت دارید و نه آموزش نظامی دیده اید چطور می خواهید بروید غزه ...!؟

و این جمله اش بعدا" طوری اشک بچه های استشهادی را درآورد که خودش هم گریه اش گرفت...

حالا بچه ها که رفته اند سالن فرودگاه کرمان کاملا" سوت و کور مانده است.

تنها دانشجویی که باقیمانده؛ همین نزدیکی نشسته و در فکر فرو رفته است. چه احساس خوبی نسبت به او دارم. این یکی را هیچکس به تجمع نکشانده. خودش آمد و خودش هم مانده است.

یکی از دوستان خوبم که با تهران مرتبط است مدام تماس می گیرد... " هرچند تا که می شود بمانید. تجمعتان را رها نکنید. تأکید سردار قاسمی است. نروید ها...!"

مانده ام الآن اگر زنگ بزند باید چه جوابی برایش فراهم کنم؟

مهم نیست... تمام حرف هایم را به او می گویم...

حتما" خواهم گفت که شاید آنها که نیامدند عزیزتر از ما باشند که آمدیم...

به او خواهم گفت که بعضی از این بچه ها با بچه های انجمن اسلامی که خواستار صلح فلسطین هستند دیگر برای من هیچ فرقی ندارند.

به او می گویم که چندتا از بچه هایمان مدام توی جیب مسئولانی بودند که برای دیدار از دانشجوهای استشهادی می آمدند...

صدای بوق دستگاه X-RAY که می آید امیدوار می شوم... امیدوار اینکه بچه هایی که امروز صبح داشتند اشک می ریختند که نباید رفت برگشته باشند ولی ...

از شهرهای دیگر کشور خبر دارم که تجمع دانشجویان استشهادی تازه در حال شکل گیری است...

بس که از صبح بلند حرف زده ام صدایم گرفته... بس که به بچه ها گفتم" خوب نیست حالا که همه جا تجمع در حال شکل گیری است ما همه چیز را تمام کنیم." گفتم: " الآن وقت آموزش نظامی نیست..."

التماس کردم که اگر به عنوان یک آدم رسانه ای قبولم دارید بعدا" پشت سرتان می گویند خسته شده اید...

و یکیشان هم دست آخر گفت: چون از تو نظر نخواسته ایم ناراحتی...!؟

تنهایی آزارمان می دهد... با یکی از دوستانم تماس می گیرم. از پشت تلفن به او می گویم: " خب بچه های بسیج سایر دانشگاه ها را جور کنید. چند نفر هم که باشیم خوب است." و او جواب می دهد:" با چندتایشان صبحت کرده ام. می گویند از ناحیه گفته اند بیش از یک روز تجمع نکنید."

به یاد داد و فریادهای اول صبحم می افتم. به یکی از آنهایی که از جلسه درآمده بود گفتم:" نگذارید باور کنم که از بیرون بهتان گفته اند تجمع را تعطیل کنید." و او هم شروع کرد به حرف زدن... حرف هایی که دیگر هیچکدامشان را یادم نیست.

چه باک...!؟ رهبرمان ندا داد... و حالا اینجا... در سالن فرودگاه کرمان... در ساعت 50 دقیقه ظهر... تنها سرباز جان برکف رهبر... آرام و مظلوم... همینجا و روی یکی از صندلی های فرودگاه کنار من نشسته و منتظر مانده است...

نه برادر! باور کن مهدی (عج) حتی اگر تنها هم باشد نیازی به من و تو ندارد...

و صبح زیبای ما حتما" از انتهای این شب های بلند و دیجور یک روز قد می کشد... بی منت از نگاه پر تبختر ما و فقط شاید با یک نیم نگاه مهربان یوسف زهرا (س)...

الیس صبح بقریب...!؟

(پنجشنبه- ۱۲دیماه ۱۳۸۷- حوالی ساعت ۱ ظهر- فرودگاه کرمان)

+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم دی ۱۳۸۷ساعت 0:24  توسط مسعود يارضوي  | 

عشق در فرودگاه...

چندتا از بچه ها کفن پوشیده اند. روی کفن ها عبارت انگلیسی we are ready به چشم می خورد...

خواب از سر فرودگاه کرمان پریده است. هرجایش را که چشم می گردانی دانشجوهای استشهادی را می بینی که هرکدام سَرشان گرم کاریست. یکی درس می خواند، دیگری با ویدئو پروژکتور وَر می رود و یکی دیگر هم به افق باند پرواز خیره مانده است...

مسئولان هم گهگاه رفت و آمدی میان بچه های استشهادی دارند. بعضی از آنها بچه ها را خوب تحویل گرفته اند اما اصلا" راضی کننده نیست.

امکانات بچه های متحصن در حدّ صفر است. فقط سه وعده ی غذا آنهم از دانشگاه بهشان می رسد. شب ها باید روی موکت خوابید و مسئولان فرودگاه هم البته لطف کرده اند و اجازه داده اند که بچه ها شب را در داخل سالن فرودگاه بخوابند.

شاید این احساس در لحظه ی اول برای هرکسی بوجود بیاید که این اقدام بچه ها بیشتر یک اقدام نمادین است. اما وقتی از نزدیک می بینیشان و یا باهاشان صحبت می کنی خواب از سر تو هم می پَرد. آنها آمده اند که بروند. رفتنی بدون بازگشت...

اصلا" اگر نظر مرا بخواهی می گویم این بچه ها اگر بتوانند شبانه یک هواپیما را هم کف می روند و سوارش می شوند. آنوقت دیگر پیدا کردنشان مرد می خواهد... شاید دو یا سه روز بعد بشود توی کوچه پس کوچه های غزّه پیدایشان کرد.

نگاه های مردم و مدیرانی که میان بچه ها می آیند و یا از دور این بچه ها را نگاه می کنند یک جوریست. انگار با نگاهشان می گویند: " خودتان آمده اید ". با پیرزنی مشغول صحبت هستم. می خواهد علت کفن پوشی دانشجوها را بداند. می گویم: مادرجان مگر از غزه بی خبری. جواب می دهد: نه ! با خبرم ولی شماها چرا این کارها را می کنید؟ می گویم: ما هم می خواهیم برویم غزه. با تعجب می گوید: پشتیبان هم دارید؟ جواب منفی مرا که می شود ابروهایش را بالا می اندازد و می گوید: می کشندتان ها...! جواب می دهم: مادر! این یکی را این بچه ها خیلی خوب می دانند. پیرزن دست بردار نیست. ادامه می دهد: اصلا" چرا می خواهید بروید؟ احساس می کنم باید حاشیه ی صحبتمان را به متن بکشم. جواب می دهم: اگر نرویم آنوقت اسرائیل سراغ ما هم می آید. از الآن به فکر باشیم بهتر نیست...!؟ و پیرزن با لبخند پاسخ می دهد: مواظب خودتان باشید.

هر از گاهی یکی از مسئولان میان بچه ها حاضر می شود و سخنرانی می کند. و البته در همین هر از گاهی ها حرف های مهمی هم زده می شود. شهباز حسن پور نماینده سیرجان به بچه ها قول داد که بزودی تمام کالاهای اسرائیلی در کشور تحریم می شوند. سردار کرمی از پیگیری جدی مسئولان کشور در رابطه با مسائل غزّه و فلسطین خبر داد و شهردارمان هم توپ تبلیغات اسرائیلی شهر را انداخت توی زمین ارشاد. نماینده ولی فقیه در دانشگاه کرمان هم گهگاهی در میان بچه ها حاضر شده و برای رفاه حال آنها در فرودگاه اقداماتی را انجام داده است.

حال و هوای بچه های اینجا عاشورایی است. سه چهار نفری از دانشجوها دور هم نشسته اند. آرام آرام دم می گیرند و به سینه می زنند... " یا حسین، یا حسین ، گفتن و مُردن خوش است..." به خودت که می آیی جمع چند نفری تبدیل به 50 یا 60 نفری شده است. وسط سالن فرودگاه کرمان؛ آنهم روی زمین. دانشجوهای استشهادی نشسته اند و به سر و سینه می زنند... و باز دم می گیرند... " کجایید ای شهیدان خدایی... بلاجویان دشت کربلایی..." چند نفر از مسئولان هم در کنار بچه ها ایستاده اند و به سینه می زنند. و کم کم دَمِ عاشورایی بچه ها تبدیل به روضه خوانی می شود و حالا این گریه ی دانشجوهای استشهادی است در رثای سیدالشّهدا که فرودگاه کرمان برای همیشه آن را در خاطرش ثبت خواهد کرد.

سربازان جان بر کف رهبر اینجا عاشقانه در حریم لبیک به ندای ولایت به تحصن نشسته اند...

و صد البته مگر می شود فرمانده از حال سربازانی که عاشقانه دوستش دارند بی خبر باشد...!؟

انتهای پیام/

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۸۷ساعت 7:31  توسط مسعود يارضوي  | 

برای او که دوستش دارم...

السّلام ای آیه ی امن یجیب...

 

...

دل من هم گاهی مثل تمام آدم بدهایی که می شناسی؛ می گیرد...

خب چه می شود کرد...؟ تو هزار سال پیش از کربلا رفته ای...

و حالا به گمانم کربلا دیگر مثل آن روز نیست...

نه نخل هایش به جا مانده اند... نه خیمه های سوخته اش و نه مهربانی های بی کرانه ی تو...

چه می شود کرد...؟ دل من هم می گیرد...

می دانی...؟ گاهی با خودم فکر می کنم اگر تو شهید نشده بودی هیچ شیعه ای هیچوقت با شنیدن اسم زیبای تو گریه اش نمی گرفت...

مرا ببخش... ولی این گریه ها از سر حسادت است خوبِ من. چه می شود کرد...؟

تو حتما" می دانی... آن روز اگر کسی تو را می خواست؛ دیگر تمام بود...

اما حالا این ما هستیم که تو را می خواهیم امّا... به خوردمان داده اند که چشم های گنهکار ما تاب دیدن اجابت های عاشقانه ی تو را ندارد...

خوبِ من... یعنی من و ما از شمر هم بدتریم...؟

بگذریم...

مهربانِ من... ملالی نیست جز دوری شما...

و جز اینکه شمشیرهایمان رفته اند به جنگ زنگارها...

راستی هنوز هم برای نجواهای ما مهربان مانده ای...؟

" حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد... "

+ نوشته شده در  سه شنبه دهم دی ۱۳۸۷ساعت 11:39  توسط مسعود يارضوي  | 

روزهایی که نبودم...

_ گاهی وقت ها هست که نگفتن خیلی سخت می شود. سخت می شود از این بابت که مثلا" داشتیم از روی اعتقاد خبرنگاری می کردیم. و نه چیزی کمتر یا بیشتر. و شاید برای همین اعتقادی کار کردنمان بود که آدم هایی در لباس دوست و با حرف های دشمن آنقدر برایمان حاشیه درست کردند که دست آخر عطای کارمان را به لقایش بخشیدیم. این حرف های وقت و بیوقت من مقدمه ای است برای شرح تصویری که چند روز قبل در خیابان دیدم...
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  جمعه ششم دی ۱۳۸۷ساعت 19:49  توسط مسعود يارضوي  | 

به فرهاد که برایم مثل آفتابگردان می ماند...

 سلام دوست من ...

نمی دانم به ساعت من الآن چقدر از لحظات تلخی که تحمل کرده ام می گذرد؟

فرهاد... آدم هرچقدر هم که مثل من جان سخت باشد ولی گاهی دلش می خواهد به دیگران تکیه کند ...  و تکیه دادن به تو چقدر گاهی دلم را برده است.

تو مثل تفنگ های خسته می مانی فرهاد ... پر از غرور و عاشق لحظه های سخت ...

و خیلی وقت ها هم مثل شبق های نور هستی که از سویدای "مه برف ها" عروج می کنند.

ولی می خواهم اعتراف کنم که تو مهربان تر از این حرف هایی...

فرهاد...

هیبت کارزار گاهی دل آدم ها را می لرزاند... ولی یکی مثل من وقتی دلش می لرزد به تو می اندیشد ... و آنوقت به یاد سادگی نگاه های تو... خیره در آتش به مرگ ریشخند می زند...

 فرهاد...

این طرف ها گاهی که خیلی سردمان می شود... و درست همان وقتی که در غربت یخی سرما به خواب می رویم... کسی مثل تو هست که به یاد خنده هایش لبخند بزنیم.

کاّنهم بنیان مرصوص ... و شاید این بنیان مرصوص برای دست های یخ زده ی من گاهی تو هستی و بس.

 فرهاد...

وقتی که نیستی از پشت نیزارها صداهایی گنگ می آید و اشباح کویر هنگام تاربامی که بی تو صبح می شود؛ به سلامتی هم جام می زنند...

 دوست من...

وقتی که نیستی دلم برایت تنگ می شود...

+ نوشته شده در  جمعه ششم دی ۱۳۸۷ساعت 18:55  توسط مسعود يارضوي  |