عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

توئیترهای وبلاگی

ــ من در ماجرای سفارت انگلیس با تجمع دانشجویان و اعتراضاتشان موافق اما با ورود دانشجوها به داخل سفارت و این قبیل اقدامات مخالف بوده و هستم. در واقع خشمشان مقدس بود اما کارهایی که کردند کارهای قابل دفاعی نبود.

البته این را هم بگویم که کشورهای دشمن ما در جهان به واسطه این اتفاق هرکاری که به اسم عکس العمل بکنند، بازنده اصلی آنهایند نه ما. چون همانطور که گفتم خشم دانشجویان و انگیزه آنها را بسیار مقدس می دانم و از ارکان سیاست داخلی ایران نیز حمایت از خشم های مقدس است.

در زمینه اقدامات احتمالی همپیمانان انگلیس (مثل بسته شدن سفارت بلژیک در تهران) هم معتقدم که آنها در واقع با طناب پوسیده ملکه الیزابت در حال فرو رفتن در یک چاه بزرگ هستند.

کشورهای جهان باید متوجه این مسئله باشند که تحمل اقدامات خصمانه و فتنه انگیزی های انگلیس و (هر کشور دیگری...) برای جوانان و مردم ایران غیر قابل تحمل است.

 

ــ رسیده ام کرمان. آقای فرهاد پیامک می دهد: "ورود آن جناب را به حوزه استحفاظی ابن زبیرها تبریک می گوییم"... (و لبخند می زنم).

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم آذر ۱۳۹۰ساعت 11:18  توسط مسعود يارضوي  | 

هایکوهای توییتری‌وبلاگی! (باز نشر)

ــ یکی از گزارش‌هایی که برای "یالثارات الحسین" نوشتم. +

 

ــ آقای حسن خیلی بی‌تربیت است. طرح کاهش رابطه با ایشان در دستور کار مجلس خودم قرار خواهد گرفت.

 

ــ محرم که می‌آید، استکبار مورد یک هجوم بزرگ قرار می‌گیرد. این مطلب را در خبرگزاری فارس نوشتم.

 

ــ شهر را کرده‌اند محله...!، خواستم بگویم شهر را کرده‌اند محله دام و طیور و واکسیناسیون و هلاکت و مواد مخدر و هزار تا کوفت و زهر مار دیگر.

خانه سوخته‌ها اسم خودشان را گذاشته‌اند خبرنگار ولی من جای "جوزف نای" (بسط دهنده تئوری قدرت نرم آمریکا!) باشم روزی صد بار دعا می‌کنم اینها توی شهرهای ایران از جمله کرمان! در لابه‌لای آدم‌خوب‌ها بر سر کار رسانه باشند تا آن چیزی که آمریکا می‌خواهد بهتر عملی بشود.

هیچکس بهتر از اینها نمی‌تواند شهر را شبیه یک ده کهنه نشان بدهد که تویش پر از دام و دامپزشکی است و آدم توی آن بس که بوی پشکل به دماغش می‌خورد حالش همیشه بد است. خبرنگار و رسانه‌های خوب هم حیات دارند اما این چندتا لنگ و لوک احمق، رمق‌ها را کم‌رنگ می‌کنند و انگیزه‌ها را می‌گیرند.

خدا نبخشدتان که بعضی‌هاتان می‌دانید لیاقت این قلم‌های امانت! را ندارید ولی جیفه بدبوی دنیا نمی‌گذارد آدم باشید. خدا نبخشدتان که خیرتان کم، خباثت‌هایتان زیاد و یادآوری‌تان تلخ کننده لحظه‌هاست.

 

ــ اقدامات انقلابی قشنگی از قوای مقننه و قضائیه کشور در حال بروز است. خدا کند دولت هم وارد شود. این مطلب را امروز(دوشنبه) در خبرگزاری فارس منتشر کردیم. +

 

ــ همه چیز دیده بودم غیر از اثر گلوله پینت‌بال!.... یکی از رفقای عکاسمان توی رزمایش بسیجی‌های سپاه محمد رسول‌الله(ص) یکی را بالای چشمش نوش جان کرده بود. بنده خدا چشمش شده بود مثل مختار ثقفی. پیشانی‌اش دقیقا اندازه یک دایره گردو باد کرده بود.

 

ــ دارم با خودم فکر می‌کنم چند تا صبح می‌خواهم بعد از نماز نگاهم بیفتد بیرون از پنجره اتاق و عوض طلوع خون‌زده پلوار و غرور همیشگی سینه‌کش کافر کوه؛ نگاهم بیفتد به برج‌های بلند و بی‌مهر تهران که دور تا دور خانه‌مان را گرفته‌اند.

 

ــ با تلفن همراه یکی از نماینده های کرمان تماس گرفته ام. یکی از آنطرف خط می گوید:

"سلامٌ علیکم و رحمة الله"...

جواب سلام مطولّش را می دهم و می گویم: شما همیشه همینجوری به آدمها سلام می کنید...؟!

آن آقای آنطرف خطی جا می خورد و می گوید: "بله..."

می گویم: به آقای فلانی سلام برسانید بگویید یارضوی تماس گرفت... و از خیر قراری که با آقای نماینده دارم میگذرم.

+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم آذر ۱۳۹۰ساعت 13:32  توسط مسعود يارضوي  | 

جای شما خالی!

_ داشتم فکر می‌کردم "کرمان" چقدر مظلوم بود که مدام می‌گفتیم آب و هوایش ناپایدار است...؟!

جای شما توی تهران خالی.

سر صبح هوا گرم است. (با لباس آستین کوتاه می‌روم ورزش)

ظهر هوا سرد می‌شود. (تا خانه را یک‌نفس می‌دوم که زودتر برسم و گرنه گلودرد کار دستم می‌دهد)

عصر که می‌شود هوا دوباره گرم است. (شوفاژ را کمتر می‌کنم و می‌روم پیاده روی)

حالا شب شده و دارد باران می‌بارد. (کل استایلمان آب کشی‌ می‌شود و با لب و لوچه آویزان برمی‌گردم خانه)

صبح می‌شود. بعد از نماز نگاهم به پنجره می‌افتد. (دارد برف می‌بارد!)

 

_ خیر سرمان گفتیم، بشینیم عوض نشریات انگلیسی عصا قورت داده یا کتاب‌های اقتصادی؛ یک بار از این رمان‌های یکی 1500 تومان سر انقلاب بخریم و بخوانیم؛ زبانمان قویتر بشود.

یکیشان را خریده‌ام که مضمون جاسوس بازی دارد؛ به اسم: "May you die in Ireland"

باز هم جای شما خالی...! شخصیت‌های رمان یا دارند Wine می‌زنند،‌ یا دارند Dance می‌کنند یا Billetdoux می‌نویسند یا...!

و تنها کاری که نمی‌کنند جاسوسی است.

حالا مقام امنیتی آمریکا نشیند، بگوید: دستگیری جاسوس‌هایمان در ایران و لبنان فاجعه است.

زیاده جسارت است!

 

_ رفیقمان می‌گوید: "دلم واسه پاریس تنگ شده. می‌خوام یه سفر برم... راستی تو رفتی پاریس تا حالا...؟!"

جای شما خالی!... ها...؟!

 

_ من با اینکه یک هفت بعلاوه هشتی مبنایی (در تهران و نه در کرمان) و البته غیر متصلب محسوب می‌شوم اما احساسم این است که توی خبرگزاری ما هر جمله‌ای و هر تیتری که مرتبط با کلماتی مثل "جبهه"، "ساکت"، "پایدار" و ... باشد حذف می‌شود.

به نظر من این کار خوبی نیست!... و صدای من هم البته به جایی نمی‌رسد.

البته مثلاً اگر این جمله را هم از امام راحل در خبرها، بازنشر بدهی که :"این جبهه و آن جبهه نکنید!" آن هم در ساز و کار دیگری حذف می‌شود.

و خلاصه جای شما خالی...! دنیا کلاً دارد خوش می‌گذرد.

 

_ وقتش دارد کم‌کم فرا می‌رسد. وفای به عهد آقای فرهاد را می‌گویم. قول داده بود محرم که شد و رفتم کرمان؛ دو تایی برویم روضه. از این روضه‌های توی تکیه‌های بازاری که فقط مردها می‌روند. و آنجا مثل دو تا مرد بشینیم و برای کشته اشک‌ها گریه کنیم.

البته من کلا آدم خوبی نیستم. ولی حساب "آقای ما" فرق می‌کند.

و از بابت روضه‌های غم‌انگیز اما روح‌افزای روستایمان هم حتماً جای شما خالی...

گفته بودم یک بار... "بمیرم برایت... که با دست‌های شکسته هم برایت سینه می‌زنند"

اینطور چیزها را فقط آنجا می‌شود، دید. و یا کودک پسری را که برای شبیه‌خوانی، همانند عبدالله‌بن حسین روی دست می‌برند و تیر به گلویش می‌زنند. و بچه‌های کوچکی که دارند روی کول باباهایشان این صحنه را می‌بینند از ترس می‌زنند زیر گریه و غش می‌روند.

و تو خیلی هم که آدم بیخیالی باشی ولی طاقتت از دیدن از دور و برت و از تصور آن همه مظلومی طاق می‌شود.

و شبش را تا کنار تنور یک خانه روستایی شمع روشن نکنی آرام نمی‌شوی.

 

_ چه دنیای کوچولویی...!

من همیشه نفسم برای "یالثارات الحسین" درمی‌رفت و اساساً راستش را بخواهید، سیاست را هم با خواندن یالثارات شروع کردم.

بچه‌های لثارات مثل دریا زلالند و از سال‌های دور، همچنان بی‌آلایش مانده‌اند.

همکاری‌مان هم از طریق ایمیل و این حرفهاست و با اجازه‌تان تا حالا هم همدیگر را ندیده‌ایم... ولی کلا حالا از اینکه تقریباً هر هفته مطلبی از من هم به عنوان یک سرباز کوچک در لثارات چاپ می‌شود؛ راستش را بخواهید خیلی خوشحالم.

"جای شما خالی..."!

+ نوشته شده در  جمعه چهارم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:56  توسط مسعود يارضوي  |