عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

مردی شبیه هیچکس

می خواهم بهتان یک چیزی بگویم ولی راستش را بخواهید رویم نمی شود.

یعنی خودم هم یک جورهایی خسته شده ام... از این همه روی داریه! بودن، از این همه آمدن و رفتن هایی که باید مدام قصه هایش را روی وبلاگم بخوانید و از این همه تند و کند دائمی که مسبب الاسبابش کسی نیست جز خودم.

دارم به این فکر می کنم که اصلاً شاید وقتی نوزاد بوده ام، نافم را با سرنیزه کلاشینکف چریکی بریده اند که این همه و حتی وقتی هم که واقعا دارم با تفنگ می جنگم؛ باید چریکی بجنگم و بیرون از کمین و سنگر هم مثل چریک ها باید زیست کنم.

این همه مقدمه چیدم که بگویم از "آی پرس" هم خداحافظی کردم.

خداحافظی که البته نه به این صورت که این بار هم رسما کارم تمام شده باشد بلکه حامیان و بانیان اصلی این رسانه نوپا تصمیم گرفتند با تیم دیگری کار کنند و لذا با من و تیم همراهم خداحافظی کردند.

دارم با خودم فکر می کنم که توی سه ماه و چند روزی که با آی پرس دو زبانه روی خط بودیم آیا کاری هم کردیم یا نه؟!

در واقع این چیزی که الان دارید از آی پرس می بینید همه اش کار بچه هایی بود که توی این سه ماه به من لطف داشتند و پای کار آمدند.

از شکل ظاهر سایت گرفته، تا نرم افزارش، تا رتبه 180 هزاری اش توی الکسا که ظرف سه ماه به 8 هزار هم رسید و تا هرچیزی که از آن خواندید و طی این مدت دیدید.

طی مدتی که روی خط بودیم نه حتی یک شکایت خوردیم و نه حتی یک تکذیب.

عده ای گفتند هنوز کوچکید، اما دروغ می گفتند و نمی فهمیدند چون لابد ظرف همین سه ماه به بلوغ رسیده بودیم که تمام رسانه های مجازی کشور اعم از خبرگزاری فارس، رجا، الف، جهان، مشرق و ... ازمان مطلب نقل می کنند و مطالبمان بعضی ها را به آن وا می دارد که گاهی پاسخ بدهند.

البته شاید من بهتر از هرکسی بدانم که یک بچه دبستانی باهوش که کلاس هایش را جهشی خوانده است و آوازه درس خوانی اش در گوش تمام ایران پیچیده؛ نمی تواند وقتی که مثلا با یک تصادف نفله می شود و می میرد، اینطور ادعا کند که اگر زنده بودم دکتر یا مهندس می شدم.

ولی خب... همین آقای من، این را هم خوب می داند که یک چنین کودک نفله شده ای لابد در یک خانواده خوب رشد کرده که توانسته در دوران حیات کمش اینچنین رشد و نمو کند.

و لذا کودک اگر می میرد یا اینکه به واسطه آن تصادف ناقص می شود و تا آخر عمر باید جور دیگری زندگی کند اما این امید وجود دارد که تا پدر کودک هست و تا پنجشنبه ها! هستند باز هم شاید کودک دیگری از صلب همین پدر خوب به دنیا بیاید که باهوش باشد و درس خوان و البته پله های ترقی را هم یکی دوتا طی کند و خیلی زود سری میان سرها بشود برای خودش.

برای آنهای جدیدی که احتمالا وارد آی پرس خواهند شد و من می شناسم یا نمی شناسم، مادام که در خط انحراف نروند آرزوی موفقیت می کنم.

اینکه آی پرس به سرنوشت سایت هایی مثل رجا و خط نیوز و خبرنامه دانشجویان گرفتار شود یا شاید نشود به تیمی بستگی دارد که از امروز توی آن مشغول شده و شاید بعدها بشوند. ولی در هر حال خاضعانه و از ته اعماقم مادام که به جریان انحرافی نزدیک نشوند برایشان آرزوی بهروزی می کنم.

امیدوارم هرآنچه را که در آی پرس و در چهار وجه مهم بیداری اسلامی، مقابله با هجمه های فرهنگی، ایفای نقش در فضای سیاست داخلی کشور و اجرای امر رهبر، خواستیم و نوشتیم قبل از همه مرضی رضای حضرت دوست، امام زمان(عج) و البته رهبر دوست داشتنی خودمان که جمال چهره اش همیشه حجت ما است قرار گرفته باشد.

و همین...

 

پانویس:

الان که در حال خواندن این نوشته هستید من عازم اسب سواری در پارک چیتگر خواهم بود.

دست هایی که انگشت هایش دارد درد می کند، چشم هایی که نور را از یاد برده اند، ریه هایی که سر طراحی آی پرس و انتخاب نامش گاهی دود زِست و برگ به خود دیدند و بدنی که در طول این سه ماه آنقدر ضعیف شده که باد هم که می وزد مثل شاخه های بید مجنون تلوتلو می خورد تا مدتی به استراحت نیاز دارد.

مطالبم را فعلا در خبرگزاری خوب مهر منتشر می کنم و در جای دیگری هم اگر بنایی بر انتشار باشد حتما اسمم را در ذیل آن خواهید دید.

The end

and may come soon

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت 16:19  توسط مسعود يارضوي  | 

مرد تنهای روز، مرد تنهای شب

دوباره شب. و به قول خودم شب است و سکوت است و ماه است و من.

خدا باید بداند که می داند این روزها مدام سعی می کنم از یک گوشه هم که شده چند دقیقه ای وقت برای خودم جور کنم تا این کلمه های بُق کرده را گریه کنم روی این کاغذ دیجیتال.

اصلا کارم شده دعا کردن برای اینکه فلان برنامه کنسِل بشود، یا آن دوست سر قرار نیاید یا این جلسه به هر دلیلی از بین برود تا شاید خدا کند و من هم وقتی برای وبلاگ نوشتن گیر بیاورم.

یکی می گفت حالا چرا گیر داده ای و هِی وبلاگم، وبلاگم می کنی؟

گفتم عموجان، این وبلاگ حالا دیگر اندازه یک بچه 6، 7 ساله چیز می فهمد و عقل دارد.

یعنی اگر تمام این همه روز رفته و خاطره های خونین مالین مرا کُمپَکت بکنی، میتوانی سیگمایشان را توی این وبلاگ بخوانی و البته ببینی.

خلاصه که روزهایی است این روزها...

رفته ام خبرگزاری مهر.

یعنی راستش را بخواهید توی پایتخت یا باید توی فارس باشی یا مهر!

توی غیر از این دوتا هم بخواهی باشی باید دلایل خاص خودت را داشته باشی.

چه دردسرتان بدهم...؟! بعد از دو هفته خواب و کتاب و کباب، توی خانه بالاخره به یکی از طلبه ترین ها جواب مثبت دادم و رفتیم تا باز هم سنگری دیگر برای دشمنان رجّاله این مردم و این فرهنگ و این کشور درست کنیم.

و خلاصه دلم که گاهی می گیرد این روزها، با اینکه می دانم هیچ وقتی ندارم اما هوس می کنم، بنویسم. و لااقل با همین هوس ها حالم خوش می شود گاهی.

که مطمئن هستی یک جای کوچکی توی این دنیای به این بزرگی هست که می توانی خودت را بریزی روی داریه!...

روی داریه! آمدن البته فقط صفت چخوفیست ها یا سینه چاک های مسعود احمدی ها و باباچاهی ها! نیست ها...!

صفت بسیجی ها هم هست. که میان این همه دورنگی و نیرنگی،

هنوز هم نان خشک می خورند و یشکی دُشکی می کنند اما سخن درشتی علیه دشمن یادشان نمی رود.

می دانی حقیقت چیست برادر؟!

اینجا خیلی ها هستند که دلشان می خواهد دَمَر بخوابند جلوی آمریکا و اسرائیل که نه...! حتی جلوی همین دم دستی های کوچکتر مثل اردوغان و شاه خیکی عربستان و بقیه هم...

شاید باور نکنی ولی داری راستش را می شنوی اخوی.

رک و پوست کنده.

درست مثل لحظه های پشت بیسیم که می گفتم "اومِدن... اومِدن"

و تو میان این همه؛ باید بجنگی.

یک تنه و غریب ولی با مهابت و البته مثل همیشه بی ترمز.

راستی چه صفت پسندیده ای است این بی ترمزی... که پایش بیافتد، طرف را وسط حیاط یک خبرگزاری هم که شده می کشی زیر نوار مشت و لگد و دیگر مهم نیست که داری می خوری یا میزنی.

و عین خیالت هم نیست...

خودتی و خودت.

حتی حالا که باران بیخبر جَرجَر می بارد و توی فراخنای خیابان آزادی تا برسی به خانه، خیس آب شده ای و "سرکار خانم گلو درد شدید!" می آید به استقبالت. با یک لیوان آبنمک زجرآور که دارد تهدیدت می کند.

یوهاهاهاااااا... من اومدم...

و میان این همه روزمرگی و چیزهایی که فکر کردن به هرکدامشان برای پنچر شدن یک آدم که نه, شاید چندتا آدم کافیست؛ پشت به دیوار می دهی و همانطوری می شینی که مامانی همیشه می گوید:"نَنا ایطوری مَشی... نِی بَت می گیری مادِر".

و حالا تویی و گلودرد و یک عالمه کار نکرده و این شب سیاه که خیلی محترمانه دارد می گوید با تو هیچ نسبتی ندارد و فقط دارد کار طبیعی اش را انجام می دهد که اینطوری تاریک و بی صداست و این همه ستاره و ماه و هواپیما دارد.

اما تو خوشحالی... خوشحالِ خوشحال.

که وسط هجوم این همه دشمن، یک ذره وقت گیر آورده ای و گور بابای همه شان... نشسته ای و وبلاگ نوشته ای.

و خدایی که در این نزدیکی است...

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۱ساعت 0:31  توسط مسعود يارضوي  | 

تولد یک رسانه

_ من قائلم به اینکه اگر گاهی با یک چیزی، زیادی بُر می خورم این بُر خوردن و این قاطی شدن را حتما برای شماها هم اینجا بنویسم.

شبکه "آی پرس" و اعوان و انصارش که حدود سه ماه است در فضای مجازی به عنوان یک رسانه اسلامی و ایرانی مطرح شده از روز اولی که می خواست پا به عرصه بگذارد از من هم نظراتی خواست. نظر خواستنی که البته بعدها و تا امروز تبدیل به یک همکاری جدی تر هم شده است.

آی پرس محصول خودمان است. هیچ جایش را کپی نکرده ایم و تمام خط و ربطش را هم نشسته ایم و تدوین کرده ایم که رسانه خوبی از کار دربیاید و بتواند استعداد این را داشته باشد که توی سبد روزانه مخاطبانش قرار بگیرد.

همه بخش هایی که یک رسانه احتمالا به آنها نیاز دارد را توی آی پرس آورده ایم اما دیدیم که برای جنگیدن نرمی که به آن معتقد هستیم و رسانه را هم یکی از اصلی ترین ابزارهایش می دانیم، یک بخش کم دارد و آن هم انگلیسی است. و خلاصه به هزار دردسر صفحه انگلیسی اش را هم راه انداخته ایم.

اینکه ربط من به آی پرس مثلا چقدر است یا چندتاست به نظرم چیز مهمی نیست.

اینکه بعدها هم چه بشود و چه نشود حتماً بستگی به این دارد که در هر وهله ای چه کسی مدیر آی پرس باشد و بچه های تحریریه اش؛ ذهنشان چه شکلی باشد؟!

اما حرف اساسی تر این است که حالا بعد از سه ماه اگر بخواهم قضاوت کنم باید بگویم که این رسانه نوظهور را توانستیم به فضل خدا سالم متولد کنیم.

البته اینکه آینده اش چه بشود به مدیران بعدی و سیاست های مجموعه هایی که حمایتش می کنند، برمی گردد اما لااقل تا مقطع فعلی آنچه که از روند بازدیدها از سایت، بازخور مطالب سایت، افزایش رتبه در میان سایت های جمهوری اسلامی ایران و ... برایم آشکار است این است که می شود با عمل به چیزهایی که حضرت آقا(حفظه) مبنی بر رعایت اخلاق رسانه ای ازمان خواسته اند و با پرهیز از راه هایی که می توانند منجر به طرح کاذب یک رسانه شوند؛ یک رسانه را توی پایتخت ایران به دنیا آورد و به آینده اش هم امیدوار بود.

یکی از چیزهایی که انگیزه نوشتنم در رابطه با آی پرس آنهم توی همین خانه شیشه ای شد این است که از نظرات دوستان خوبی که به واسطه "عبور" با آنها آشنا شده ام برای پیشرفت رسانه ای که شاید تا مدت مدیدی دوستش داشته باشم استفاده کنم.

در واقع دوست دارم تا وقتی بعنوان یک عضو کوچک در آی پرس هستم و نظراتم در این رسانه اعمال می شود، نقد و نظرات آشنایان خوب این وبلاگ را هم که همه شان را تقریبا به خوبی می شناسم برای موفقیت این رسانه به کار ببندم.

و همین... مواظب خودتان باشید.

 

پانویس:

دلم برای نوشتن روزمرگی تنگ شده... روی استاتوس امیلم نوشته ام: "بیچاره اشرار... شرکت سازنده کلاشنیکف ورشکست شد!"

+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱ساعت 21:26  توسط مسعود يارضوي  | 

از فارس بر فارس دوباره در فارس از بیرون از فارس!

 

این نوشته ام را درباره اظهارات علی اکبر جوانفکر؛ روز گذشته خبرگزاری فارس منتشر کرد.

لینک همین مطلب در شبکه آی پرس

 

پانویس:

روزگار غریبیست نازنین...! آدم جالبی ام... نه...؟!

نمی توانید احتمالا درک کنید حسّ آدمی را که به یک جایی یا یک چیزی دل بسته شدید بوده باشد اما در عین حال همیشه هم در موردش منطقی فکر می کرده است.

من فارس را تا همیشه دوست خواهم داشت. چه حتی اکنون که به دلیل زخم ها و نیشترهای مختلفی تصمیم گرفته ام با این رسانه خوب، دور و دوست باشم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 19:34  توسط مسعود يارضوي  | 

فارس از دور، آی پرس از نزدیک!

 

مطلب جدیدم پیرامون آیت الله هاشمی در شبکه آی پرس

لینک همین مطلب در خبرگزاری فارس

 

پانویس: من دیگر در خبرگزاری فارس حضوری ندارم. مطلبی را هم که آی پرس منتشر کرد، با لطف دوستان خوبم در فارس و مشرق، در این دو رسانه منتشر شده است و همین.

+ نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 21:43  توسط مسعود يارضوي  | 

91 نویسی

_ آقای سعید: "حالِ شما ایقِدَر خوتّونه می کُشِن از ای چیزا (مطالب پیرامونی جنگ نرم) می نویسِن. اووَخ آمریکا می ره یه کال آف دیوتی می سازه, همه ر می شوره, می بِره...

(یه ذره راس میگه. )

 

_ دم طهماست و جبلّی هم گرم. با این کلاه قرمزی باحال و آن پسرخاله عدالتخواه که میان این همه برنامه های ضد فرهنگی, لااقل هنوز از این عروسک ها می شود صدای انسانیت را شنید. (البته رگه هایی از رفتارهای زشت را هم گذاشته اند توی فیلمنامه هایشان که به نظر من خیلی کار زشتی است)

 

_ بخش دوم تعطیلات را عازم شهر دوست داشتنی ام کرمان هستم.

دوباره آقای فرهاد, علی کوچولوی بی معرفت, حمزه خان, حسنِین و ... و گشت و گذار توی شهری که جابه جایش آنقدر خاطره های قشنگ دارد برایت که هزارتا قول داده ای که هیچوقت فراموششان نکنی.

دوباره قهوه خانه کنار ارگ و معتادهای بامعرفتش, دوباره چارسو و بوی زیره و دوباره گلزار قشنگی که شاید بعد از کانال کمیل و کویر دهنو, قشنگترین جای دنیا باشد و دوباره مسجد جامع...

7,6 ماهی می شود که نرفته بودم شهر را ببینم. یعنی میان این همه طوفان و ضرورت های رسانه ای که خودم احساسشان کرده بودم جایی برای رفتنم نمی ماند. اما از آنجا که عید همیشه تا حدی اوضاع را آرام می کند فکر کنم این 7,6 روز سهم من یکی می شود لابد...!

 

_ دلم برای مظلومیت برادرهای خوبم در انصار حزب الله گرفته است.

عشق است آقای وزیر ارشاد, اصلا راستش را بخواهی عشق است آقای دولت. تا خاتمی بود, خاتمی و حالا هم شما.

ولی برای امثال ما فرقی نمی کند. خیابان ولی عصر و میدان انقلاب هم برای ما حکم شلمچه را دارد.

بگذار بچه ها ناجا عیدی بهمان گاز اشک آور بدهند. بگذار بین حرف آقا که امنیت اخلاقی را یک ضرورت می دانند تا حرف احمدی نژاد که می خواهد گشت های امنیت اخلاقی را جمع کند, انتخاب با ما باشد که هواخواه کدامیکی باشیم؟!

بگذار اصلا تمام دنیا و تیم وزارت ارشاد یک طرف که توی دلشان قند آب می شود که ایکاش جای اصغر فرهادی بودند و ما هم یک طرف که ان شاء الله هنوز همان بسیجی های ساده مانده باشیم.

+ نوشته شده در  شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۱ساعت 12:31  توسط مسعود يارضوي  | 

لحظه آخر

همیشه آخر هرچیزی را دوست دارم. فرقی هم برایم نمی کند. یک آرزو باشد یا یک لحظه... و یا حتی یک زندگی شاید. اصلاً حاضرم خیلی چیزها را تجربه کنم و در موقعیت هایی باشم که چندان هم دوستشان ندارم, اما لذت لحظه آخر آن چیزها و آن موقعیت ها مال من باشد.

من همیشه معتقدم که "لحظه های آخر" یک جورهایی هدیه خداست. هدیه ای که البته باید به هدیه بودنش معتقد باشی تا خدا یک اجازه قشنگ به تو بدهد و نقاشی آن لحظات را به خودت بسپارد. یعنی که خودت می شوی نقاش لحظه آخر. با تمام رنگ هایی که دوست داری.

خدا فقط لبخند می زند و نگاهت می کند. و تو باید فقط طرح بزنی و رنگ کنی.

صورتی کنی آسمانت را و بقیه را فقط قرمز و قرمز و قرمز... و کلی هم آبی و سبز و سفید و اُکر را هرجور که دلت می خواهد هاشور بزنی و یک "لحظه آخر" مشتی را باید خودت نقش بزنی.

و این لحظه آخری که خودت کشیده ای لابد و با هر ملاک عقلایی که میخواهی با آن قضاوت کنی, خیلی خواستنی می شود.

از لحظه آخر حرف می زنم و می خواهم ربطش بدهم به حال و هوای خودم برای دیگر نرفتن به خبرگزاری فارس و برای سالی که دارد لحظه های آخرش را می گذراند و به من و لحظه های قشنگم نگاه می کند.

نمی دانم این کلمه ها می تواند بهتان حسّ آدمی را منتقل کند که گاهی برای نوشتن گزارش هایش گریه می کرد...؟! گاهی نماز حاجت می خواند و گاهی از شب تا صبح به اینکه فردا را چه خواهد نوشت فکر می کرد...؟!

معتقد نیستم که این حرفهایم شعریّت دارد یا مثلاً می خواهم خیلی به قصه ام رنگ احساس بپاشم؟! نه...!

من فقط دارم احساس آدمی را از آفند و پدافند نرم برایتان می گویم که هنوز هم توی سرش صدای دوشکا و خمپاره واقعی می شنود. من دارم از کار رسانه ای در عصر انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی و حساسیت هایش برایتان می نویسم.

و از دلتنگی های خودم که توی این جبهه جنگیده ام و حالا دارم سنگرم را ترک می کنم.

احساس می کنم پروانه ام سوخته است و دیگر کسی گرایی که من گرفته ام را نمی خواهد ببیند. من دشمن را توی همین گِرا به وضوح دیده ام ولی...

آخر سال هم هست.

سالی پر از این همه اُفت و خیز که حالا دیگر پیر شده است و می خواهد نو بشود و همینطور که دارد می رود, به آدمی نگاه می کند که از خوشی لمس این همه لحظه آخر بیقرار شده است.

لحظه هایی که همانطوری که دوست داشته بود نقاشی شدند و دست آخر هیچ دیو بدسیرتی نتوانست توی شهر قصه هایش نمایش روحوضی اجرا کند و به دروغ بگوید که آدم خوبیست.

"پسر" نگذاشته بود که این اتفاق ها بیافتد.

+ نوشته شده در  سه شنبه یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت 1:26  توسط مسعود يارضوي  |