عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

عبور ویژه

ــ وی افزود: تازه این که چیزی نیست...


ــ این در حالی است که خبرگزاری ... با این سرویس عکاسی و این طرز نگاه رسانه‌ای به مقولات مختلف حتما به زودی بیشتر اشتباه خواهد کرد.


ــ آن مرد در باران رفت جای دیگری


ــ وی تصریح کرد: رشد برخی آمار و ارقام مثل استخوان ترکاندن بچه حرامزاده است و نمی توان به آن لقب رشد و تعالی واقعی داد.

وی که رئیس سابق انجمن بی‌تربیت‌ها هم بوده است یادآور شد...


ــ ابراز انزجار جمهوری اسلامی ایران از صفحات کپی شده از روی بی‌بی‌سی فارسی


ــ دستگیری یک نفر با فرار مغزها


ــ این مقام بلندپایه کشورشان که نخواست نامش فاش شود اظهار داشت: رفاقت و مردانگی تا جایی معنا می‌دهد که همه سر قول‌هایمان باشیم.


ــ مکتب امام(ره) راهبرد اساسی ما است


ــ عبور از کجا؟ این سوالیست که مقامات دولت کشورمان باید به آن پاسخ بدهند


ــ وی تصریح کرد: آنها در ظاهر مدعی عدالت و حقوق مردم‌اند اما اینکه حاضر به انتشار هیچ خبری در انتقاد از مسئولان استان نیستند و حتی در مقولاتی که انحراف بیّن رخ داده است سکوت اختیار کرده‌اند نشان می‌دهد که در باطن و بصورتی خواسته یا ناخواسته با "انحراف" و "جریان غلط" هم‌پیاله‌اند و می‌خواهند همان دسته گلی را که سال 84 به آب دادند باز هم به آب بدهند.

وی افزود: آنها هیچگاه عدالتخواه نبوده‌اند و باید در پیشگاه مردم و شهدای آن استان! پاسخگو باشند.

وی تازه گفته بود: خدا ازتان نگذرد که با اپوزیسیون فرهنگی هیچ فرقی ندارید و خودتان را زیر گردن‌های خمیده و چشم‌های چروکیده زشت و ریش‌های مزوّرانه قایم کرده‌اید.

خرها!


ــ شهادت .. رزمنده در درگیری با اشرار مسلح/شهادت .. بسیجی در درگیری با اشرار مسلح/شهادت .. نفر در درگیری با اشرار مسلح...


ــ "ایران" امن‌ترین کشور جهان


ــ تهران ام‌القرای کشورهای اسلامی است

+ نوشته شده در  جمعه سی ام تیر ۱۳۹۱ساعت 20:16  توسط مسعود يارضوي  | 

بوسه بر تیغ

کاش میمردم و تو اینطور گریه نمی کردی +

پ.ن: دوستتان دارم. تا وقتی بلوچستان باشد و تا وقتی من باشم.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۱ساعت 15:22  توسط مسعود يارضوي  | 

کربلا

 

کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا...

بچه ها داشتند شعر می خواندند برای هم... بیچاره کسی که کربلا را ندیده است... و بیچاره تر کسیکه کربلا را دیده است...

دلم آرام نمی گیرد...

کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا، کربلا...

کربلا را ندیده ام...

ولی مسافر کربلا بوده ام گاهی... از سمت خون... بار بندید همرهان... این قافله عزم کرب و بلا دارد...

پینوشت: از سمت خون که زائرش می شوی... گناهکار یا بیگناه... عارف یا جاهل و هرچه هستی خلاصه عاشقش می شوی... بیچاره اش می شوی...

از سمت خون... از سمت عبور مکرر لحظه های سخت

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۱ساعت 12:59  توسط مسعود يارضوي  | 

خدا


خدایا یه کاری بکن...

حق داره با من می شه...

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم تیر ۱۳۹۱ساعت 21:53  توسط مسعود يارضوي  | 

برای حمید سمندریان

از درگذشت حمید سمندریان دلم گرفت...

دلم گرفت از این بابت که با رفتن سمندریان، شهر شلوغ می شود و لابد می دانید شهر شلوغ یعنی شهر بی قانون... یعنی شهر بی هنر و یعنی شهر هنرهای تقلبی.

حمید سمندریان و همسرش هما روستا را هنرمندهای محجوبی می دانستم و می دانم که همیشه به اعتلای کارشان اندیشیده اند نه به اینکه بخواهند یک چراغ سبز! دست بگیرند و توی آثارشان به اِم.آی.سیکس. عرض ارادت ذلیلانه بکنند.

حمید و هما را آخرین بار، سال گذشته و در تئاتر "رویای هالیوود" دیدم. جواب سلام مریضانه حمید ناگفته می گفت که پدر هنر تئاتر ایران دارد درد می کشد.

امیدوارم خداوند رحمان، استاد سمندریان را بیامرزد که هیچوقت در میان هنر غرب دنبال مفاهیم زشت نگشت و فقط به اعتلای هنرش اندیشید.

برای خانم روستا هم آرزوی صبر می کنم.

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۱ساعت 18:15  توسط مسعود يارضوي  | 

یوغ

داشتم گزارش می‌نوشتم. اسمش را یادم رفته بود. گفتند: "یوغ"...

و نوشتم: "یوغ"...

السلام علیک یا علی بن الحسین... یا زین العابدین

دلم پرید سمت بقیع...

می‌گفت: یوغ را که از گردن امام(ع) برداشتیم، خون تازه از گردن و شانه‌های امام(ع) بیرون زد... یوغ در تمام چند روز پس از کربلا، جزئی از گوش و خون امام(ع) شده بود.

سلام بی جواب هم داریم مولای مظلوم من...؟!

+ نوشته شده در  سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱ساعت 17:30  توسط مسعود يارضوي  | 

علت تعطیلی الف

اصل قضیه را هنوز که دقایقی از ماجرا می گذرد، نمی دانم اما...

اگر الف به دلیل شکایت "آمُلیّون!" (منظورم ریاست قوه قضائیه نیست) فیلتر شده باشد خیلی نامردیست.

رجل سیاسی از نظر من باید تحملش بیش از این حرفها باشد.


پ.ن: با تقدیم احترام به احمد توکلی عزیز که با وجود برخی انتقادات اما دوستش دارم

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 15:39  توسط مسعود يارضوي  | 

"واحه" / انتهای پیام

ــ روش تناول پنیر "کیبی"

جلوی یخچال می ایستید. یک عدد پنیر کیبی را از داخل جعبه درمی آورید. پس از بازکردن زرورق!، پنیر را یک راست و بدون جویدن می بلعید. سپس یک نصفه مغز گردو را هم می بلعید. (اگرم آب زردآلو، شیر گاومیش یا انبه دم دستتون بود، روش بزنید که خوب چیزیه)

بینندگان محترم: با این روش تناول عملاً دیگه نیازی به موجودی به اسم "نون" یا "نان"! ندارید.

 

ــ رئیسمون می گه چن تا از یادداشتا و نقدای فرهنگیتو خوندم. آقا دمت گرم.(نقل به مضمون) ایول (نقل به مضمون). حالا که انقدر کارت درسته قربون دستت لطفا "یه چن تا کاسه بُخشاب و قابلمه ام واسه ما بخر..."

پ.ن: جمله مارک شده معنای ترجمه شده! حرف رئیسمونه.

 

ــ ایمیل می فرستند. جلسه نقد کتاب.

چقدر دلم تنگ شده با آقای فرهاد برویم جلسات نقد شعر و داستان. با راهنمایی های آقای فردوسی عزیز که هرکجا هست الآن برایش آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.

چه باحال. من با آقای فرهاد توی عصر آتش و خون دنبال عشق گشته ایم. و با به اصطلاح شاعرهای پست مدرن دست به یقه هم شده ایم که دارید ترویج ابتذال می دهید. وقتی خیلی کم سن بودیم.

 

ــ کویر و دریا زون های اختصاصی خودم اند. هرجایی که سر به آغوش خطر گذاشته ای و از قضا جزو مانده ها شده ای، خدا آنجا را هدیه ات می دهد.

 

ــ به نظر من دیدگاه های فرهنگی محمدرضا زائری عزیز مشکل دارد. زائری از خودمان است و ما هم شاید از او. نخبه هم هست به نظر من. ولی فرکانس هایی که از دیدگاه هایش به ذهنم می رسد این است که حضرت آقای برادر درباره برخی مقولات فرهنگی دیدگاه هایی دارد که منشا آنها عوامانه است نه علمی و درست.

نیازی به توضیح نیست که گاهی وقت ها صلاح آدم ها با چیزی که دوست دارند یا با چیزی که در لحظه از آن ابراز اشمئزار می کنند کاملا متفاوت است و توفیر می کند.

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 10:7  توسط مسعود يارضوي  | 

وبلاگ تراپی

ـ همین طوری در هوای خودت مشغول راه رفتن و نوشتن و ورزش کردنی که در آنی فرصت وبلاگ نوشتن پا می دهد. آخیش... چه کیفی می دهد وبلاگ تراپی صبح روز اول هفته.

حالا اینکه چرا می‌گویم وبلاگ تراپی ماجرا دارد خب، مهمتر ولی اینست که استاندار جدید قم وقتی می‌گوید دولت مقام معظم رهبری! (شیطونه می گه یه چاروادار اساسی بگما!)، یک نفر هم یک هفته قبل‌ترش چیز نوشته است که "آقا از مصداق‌ها و جایگاه‌ها حمایت می‌کنند نه از افراد" و بعد، آن یک نفر به تنهایی خودت تبعید شد...

تازه بگو ما که بچه بودیم، می‌فهمیدیم نباید به احمدی نژاد رای داد. آقا که جای خود دارد.

و لابد یک چیزی این میان می‌لنگد دیگر... نمی‌لنگد به نظر شما؟!

بخدا می‌لنگد و شما و ما و همه هم می‌بینیم و دم نمی‌زنیم.

تئاتر این تابستان فراموشت کردم حاج خانوم بهاره را هم می‌گویم خب.

اینکه بهاره حاج خانوم ایشالا! هرچی از به رنگ ارغوان و قلاده‌های طلا یاد گرفته را با رقص و کارهای بی‌تربیتی! بازبلغور (بازبلغور!!!) می‌کند. شرق و همه هم می‌گویند: به به... خرت به چند؟!

بعد هم همان یک نفری که گفتم، می‌شود آدم بد که اولاً در نقد فرهنگ نگاه امنیتی دارد و ثانیا گفته است دشمن 2000 سال هم تلاش می‌کرد نمی‌توانست ضربه‌ای به امنیتمان بزند که به رنگ ارغوان و قلاده‌های طلاجان! زدند.

به قول خودمان:"اوی بشنو..."

راست می‌گویم خب. حالا هم طبیعیست که باید تحویل بگیرید این تابستان فراموشت کردم را و بعد هم وزیر وزارت امور مخفیه بگوید نسخه آمریکایی می‌گوید گام اول، زدن وزارت امور مخفیّه است و هیچکس هم انگار همه نمی‌شنوند.

هنوز هم نگرفته‌اید کجای میان کاری که گفتم لنگ می‌زند؟!

تازه مظلوم مادر وزارت امور مخفیّه... شما راسته را بگیر برو تا انتهای خیابان فلسطین. نخواستی برو انتهای کشوردوست. اصلا نخواستی بیا اینور از سمت ولیعصر برو انتهای آذربایجان.

مظلوم واقعی آنجاست. که با اینهایی که به مراجع تقلید که حکم حرام و حلال بودن خودمان هم دست آنهاست، می‌گویند "اینها"!!!، مجبور است بسازد و درد و دل‌هایش را به که بگوید؟!

به حاج برادران لاریجانی؟ یا به اولی؟!

رسانه‌ها هم که الی ماشاالله... نوشتن درباره اینکه چرا می‌گویند حمایت رهبری از دولت حمایت از احمدی نژاد بود که سوژه نیست برادر من...

سوژه روز می‌خواهی... همین 200 تا لیموزینی که از قطر و با پول یامفت مردم خریده‌اند مگر بد است؟!

یا اصلا همین سر و کله زدن‌های همیشگی که اصلاح طلبان می‌آیند، اصلاح طلبان نمی‌آیند...

آن یک نفر هم همیشه با خودش گفته است: کار اساسی این است که ممباقر و بقیه بیایند و بگویند اصلاح طلب هستیم یا نیستیم. والسلام نامه تمام.

تازه بگو آن سعید حجاریان لعین مگر نگفته است گفتگو و آن یک نفر هم چیز نوشته بود که خبر مرگش اگر گفته گفتگو برای این بوده که می‌داند رای بی رای پس باید از سیاست آویزانتاریسم! استفاده کرد.

همان که مسئولان سایتش را بچه‌های مخفیّه گرفتند نه ها... یکی دیگر!

این غمیش و اطوار آمدن‌ها به کجای قصه چسبیده را من نمی‌دانم؟!

شما می‌دانید؟!

 

*ببخشید خب... صبح اول هفته من هم این شکلیست.

+ نوشته شده در  شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 11:17  توسط مسعود يارضوي  | 

روزمرگی

_ به آقای حسن زنگ می زنم که صحبت کنیم. من و من می کند.

می گویم: چیه؟!... جواب می دهد: دارم 20:30 نگاه می کنم.

قرار می شود بعد از 20:30 با هم صحبت کنیم.

و اصولا مردم اگر درک کنند که حرف زدن با 20:30 زنده و حیّ و حاضر نفعش بیشتر از دیدن ادا و اطوارهای راکعی و یازرلوست شاید برایشان بهتر باشد.

ضمن اینکه این 20:30 زنده و حیّ و حاضر گاهی هست که آدم پشت گوشی را دوست هم دارد و این یعنی خیلی...

 

_ فرق من با آنها این است که من از جای دیگری آمده ام و آنها از جای دیگر. تنگه هرمز را باید بست. نه...؟! باید کنترلش کرد و باج و خراج گرفت. نه...؟! باید روزی یک بار همان جا مانور کنیم و به بهانه رزمایش منطقه را قرُق کنیم.

آنهایی هم که مدام قانون، قانون می کنند جوابشان ساده است. به همان قانونی که آمریکای نامرد ایرباس ما را زد و به همان قانونی که مصر کانال سوئزش را می بندد و به همان قانونی که آمریکا می دود توی خاورمیانه و ابراز وجود می کند.

آنهایی هم که می گویند نمی شود یک نگاه کوچک به انفجار ناو ساعر و رهگیری اطلاعات پهپادهای صهیونیستی و پیروزی حماس در جنگ 22 روزه بکنند بد نیست.

و اینکه چیزی نیست.

از ابوذر می شنوید، بخدا تنگه هرمز را با 20 تا کلاش و 5 تا 40 میلیمتری و 4 تا قایق هم می بندیم.

شماهایی که مخالفید از جای دیگری آمده اید شاید.

 

_ آقای حمزه هم لطف کرده و البته با *"از سر واکنی" (اصطلاحی در لهجه کرمانی) درباره وضعیت آلفا چیز نوشته است. اینجا

از عبارت "یادش بخیر" جز در موارد خاص! بدم می آید ولی آنقدر خوش می گذشت که هیچوقت آن لحظات قشنگ را فراموش نکنم.

 پ.ن: از سر واکنی کنایه از کار دم دستی و رفع تکلیفی است.

 

 ــ قلم حاج عبدالرضای عزیزمان هم نویسا... اینجا

 

ــ توی استاتوس چتم نوشته ام: "آقا نیا..."

پ.ن: اهل دل ها را دوست تر دارم

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط مسعود يارضوي  | 

آدم های مودب

علی چنگیزی، وبلاگنویس است و احتمالا زاده کرمان و احتمالا هم مثل خودم ساکن تهران.

فکر هم می کنم که با هم هیچ تفاهمی در فکر و غیره نداریم احتمالا.

اما امروز که از یک معبر گاهی وقتها! وبلاگش را می خواندم، یکی از پست هایش توجهم را جلب کرد.

چه جمله قشنگی نوشته بود:

هیچ وقت آدم‌های مودب را دوست نداشته‌ام. یا خیلی حقه‌بازند یا بدتر از آن یک تخته‌شان کم است.

خواستم بگویم من هم...


پ.ن: عمومیت ندارد ها... ولی گاهی وقت ها کمی تا قسمتی ابریست!

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 11:31  توسط مسعود يارضوي  | 

مرا به سمت رفتن ببر...

بیمار... با مسعودی که دارد درد می کند.

با مغز و دست هایی که پشت تیربار جا مانده اند انگار...

مثل خیال هایی که جا می مانند... مثل شعر...

گریبان چاک کن، بگذار باران / بخواند زخم‌های **پیکرت را...

باران ولی بخواند یا نخواند چه توفیر؟!

خداست که میان بعضی وقتهای من، فقط مهربان است و همین... بی خیال سینه ای که دارد منفجر می شود.

مرام کش خدا هم شده ام ولی خیلی وقت پیش...

*مصراع از حبیب نظاری است

*من هیچ زخمی ندارم.

+ نوشته شده در  شنبه دهم تیر ۱۳۹۱ساعت 16:17  توسط مسعود يارضوي  | 

از باغ زردآلو تا باغ دونات

_باغ زردآلو

دلم درد می کند...

بس که زردآلو خورده ام...

یک ماهی می شود.

... که هر موقع پیرمرد و بساط کوچک زردآلو فروشی اش را می بینم عموماً یک سیر زردآلو خرید کرده ام.

همیشه با لبخند می گوید: "سلام پسرم..." و من چندتا قند گنده از این سلام پسرم گفتنش، توی دلم آب می شود.

یک موتور وِسپا دارد و یک سینی که تویش پر از زردآلوهای نارس و خراب است.

یک ماهی می شود که فقط برای اینکه به من می گوید: "پسرم"، مشتری شماره یکش هستم و درد و سنگینی بعضی وقت های دلم از بابت خوردن زردآلوهای بدمزه را با لحظه های محبت گُنگش سودا می کنم.

 

_ باغ دونات

"خیر ببینی بابا..."...

این هم جمله پیرمرد دونات فروشی است که صبح ها سر راهم می بینمش.

ساده و بی آلایش با یک کارتن پر از دونات که صبح به صبح انگاری تازه از کمپانی خارج شده باشند.

مثل بقیه دست فروش های گاه و بیگاه حوالی ولیعصر هم نیست که آویزان آدم بشود.

احساس می کنم مرد پولداری است که تمام زخارف دنیا را ول کرده و دوست دارد فقط دونات فروشی کند.

همیشه وقتهایی که پول شیرینی را به طرفش دراز می کنم، می گوید: "خیر ببینی بابا..."

و من باز هم قند توی دلم آب می شود...

 

مسعود نوشت: مرام کش شدن خصلت خوبی است به نظر من. مضارّ زیادی هم دارد البته. ولی خوبی بزرگش این است که بعد از آن همه مضارّ، عادت می کنی به اینکه محبت های ساده و بی آلایش را مثل آهنربا به خودت جذب کنی و در حاشیه روزمرگی های نقاب زده آدمها و همه مفاهیمشان، با آدمهای نقاشی ات تنها باشی و گاهی هم بروی جبهه.

 

پ.ن: هنوز هم حالم از دروغگوها و کفتارها و اشرار سیاسی به هم می خورد.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۱ساعت 12:1  توسط مسعود يارضوي  | 

جزیره ایستر

_ از جکوزی فوق العاده داغ که شیر داغ کُنش همان دوربرهاست و هرکس می آید، باب طبعی که دارد کم و زیادش می کند؛ می آیم بیرون و احساس می کنم آتش گرفته ام. به خودم بد و بیراه می گویم که چرا توی این جکوزی این همه جوش رفته ام.

سرم دارد گیج می رود و به در و دیوار می خورم. می روم کنار استخر و با خود فکر می کنم: اووووووووی... آب استخر چقدر می تواند سرد و کشنده باشد الان... و بی اختیار دو سه قدم عقب می روم.

ناخودآگاه با همان حال نزار با خودم می گویم: سرباز ولایت و ترس؟!

و شیرجه می روم وسط آب...

از دیروز تا حالا عملاً به شهادت رسیده ام. می خواهم خودم را از پنجره اینجا! پرت کنم پایین.

احساس کسی را دارم که زیر یک تانک اسکورپیون کوچک له شده است و حالا باید با همان بدن له و لَوَرده به زندگی اش ادامه بدهد.

نکته ولی اینجاست که بسیجی جماعت کلا از هیچ چیز نمی ترسد. نکته همینجاست.

 

_همیشه دلم به حال بچه همسایه مان می سوزد... آخِی، بیچاره... ولی چند روز قبل، وقتی مشاهده فرمودم چطوری دارد با دختر قوم و خویششان توی آسانسو خوش و بش می کند، فهمیدم اتفاقن خیلی هم سالم تشیف دارن...

 

_ یک روز شهردار می شوم و باید بساط صبحانه را به راه کرد. چه صبحانه ای...! لیوان ها را برده ام سر میز و می خواهم چایی را بریزم توی بشقاب کره و پنیر!... و اینکه ظرف ترشی هم وسط میز صبحانه چه می خواهد، برایم نکته مبهمی است ولی ابهامش را درنمی یابم.

و چندتا زردآلوی خوشکل که مثل مامان ها شستمشان و در ثانیه ای به غارت می روند...

 

_ بدم می یااااااد... از اینایی که 500 سالشونه و در واقع کاملا یادشون هست که آدم سنگیای جزیره ایستر رو کی ساخته ولی می خوان ادای بچه های 14 ساله رو دربیارن...

خودم ولی دوست دارم همیشه به ضرورت های یک سن شناسنامه ای افتخار کنم. به کچلی، به عینکی شدن، به چین و چروک، به موهای سپید...

تازه، بعضی ها به نظر من، جوان و پیرشان هیچ فرقی با هم ندارد. هیچوقت حاضر نیستند یک تابلوی نقاشی را یک دل سیر نگاه کنند، از ته دل خنده و اسب سواری بلد نیستند و همیشه هم پایه کارهای اقتصادی کم اهمیتند تا مثلا درآمدهایشان به اندازه نمه ای بالاتر برود.

تازه بعد هم می میرند. و البته قبل از مرگ هم پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی بوده اند که غیر از "تزریق خباثت نسلی" و پس انداختن کفتارهایی که غیر از دروغگویی هیچ هنری ندارند، خاصیت دیگری ازشان به چشم نمی خورد.

پانویس: اصولاً گاهی خیلی عصبانی می شوم!

 

_ توی خانه هنرمندان یک اثر هنری آهنی هست که خیلی هم به نظر من زیباست. ولی از آنجا که عموم دور و بری های من!، درک درستی از زیبایی ندارند، این اثر هنری آهنی هنوز فروش نرفته و از چند تا نمایشگاه قبلی توی خانه هنرمندان مانده است.

حالا لطفشان مزید شده است و دارند از آن با عنوان ستون، پایه و یا هرچیزی شبیه این استفاده می کنند.

مثلا یک سر روبان های رنگی را برای اجرای برنامه می بندند به این اثر هنری آهنی.

خدامرگ داده های لمپن. از هنر فقط بدحجابی و عیّاشی و قرتی بازی و گریه کردن توی تئاتر مسخره بهاره رهنما را به ارث برده اند.

_ به نظر من توهین به هنر، خواسته و ناخواسته ندارد. همه شان سزاوار ناسزایند.

+ نوشته شده در  یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۱ساعت 10:54  توسط مسعود يارضوي  | 

بخاطر چشم های ایلیاتی اَش

 

سرنوشتی بی عبور از مسیر کجاوه های خسته...

اکنون که زنگها و کبّاده ها در هجوم زنگارها دست به امن یجیب برداشته اند... پاسوز چشم های ایلیاتی اش شده ای قاصدک؟!

نمان اینجا...

شمشیری به خون سلام رسانده بود و گفته بود: فقط به خاطر چشمهایش بود... حلالم کن...

 

پانویس:

حاج حسن طهرانی مقدم چشم های نافذی داشت. شهید که شد، روی عکسش که گذاشته بودمش روی بک گراند کامپیوترم، نوشته بودم: فقط بخاطر چشمهایت...

+ نوشته شده در  شنبه سوم تیر ۱۳۹۱ساعت 11:3  توسط مسعود يارضوي  |