عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

روزای آخر اسفند...

_بدینوسیله از تمامی صاحبنظران، شرکت کنندگان، دوستداران و دست اندرکارانی که عامل برگزاری کنگره ی بزرگ و جهانی "مسعود! شناسی" بوده اند، تقدیر و تشکر بعمل می آید. این کنگره در سال 81 و با حضور جمعی از چهره های ایرانی، در کشور افغانستان برگزار شد.

(ضمنناً قابل توجه آقای حسن و کلیه ی مسخره کنندگان دیگر، اعلام می شود که محل بعثت پیامبر خاتم (ص) نیز در شبه جزیره ی عربستان بوده است که در آن عصر یکی از مکان های بدتر از افغانستان بوده است!!!)

 

 

_ببینید آقاجان، بخواهید و نخواهید، آمپول زدن درد دارد. حالا با وعده ی شهربازی می خواهد باشد یا با هر وعده ی دیگری. اشاره ام به چهارشنبه سوری است. اینکه آقای فلانی! توی تلویزیون می فرمایند که اجرای مراسم آتش بازی و غیره توی کوچه ها مجاز است و از این حرفهای الکی روشنفکری؛ به نظر من چاره ی کار نمی شود.

نظرم این است که باید دَرِ چهارشنبه سوری را برای همیشه بست. اصلاً باید یک کاری کرد که هیچکس هفته ی آخر سال توی کوچه و خیابان حتی جرأت نکند یک کبریت دست بگیرد.

نگران اعتراضات هم نباید بود. تجربه نشان داده که اعتراضات قشری به مقولاتی که بالاخره باید یک روز انجام بشوند؛ به هیچ وجه مانا نیست و سه سوت فرو می نشیند.

 

 

_به نظر من فیلترینگ سایت ها و وبلاگ هایی که مرکزشان داخل است؛ کار درستی نیست. (به نظر من!) باید با صاحبان و مدیران اینها برخورد شود. چون به هر حال تا وقتی چشمه ی اصلی نخشکد؛ آب هم در نتیجه راه خودش را به هر صورتی ادامه خواهد داد و این در فلسفه اسمش "دور" است و حتماً بی فایده...

 

 

_خوشا جانی که جانانش تو باشی...

(بوی حرم حضرت رضا (ع) می آید...)

 

 

_پیشاپیش سال جدید هم برای همه مبارک؛ اما نه برای عنکبوت ها و نه برای اشرار و نه برای هر کفتاری که فکر می کند آدم است...

همچنین مبارک نباشد برای هرچی آدم مال بیت المال هدر دِه! و برای هرچی آدم نامرد و بی معرفت.

تصریح کرد!: و نه برای آنهایی که فکر کرده اند می گذاریم این کشور را بصورتی کاملاً باقلوا تحویل اجنبی بدهند.

همچنین سال نو به هیچ وجه هم لطفاً مبارک نباشد برای خبرنگارها و روزنامه نگارانی که با تأسی به زد و بند، ترس، بادمجان دور قاب چینی و منافع پرستی؛ گلوی پیشرفت استان کرمان را را دارند چنگ می زنند و خفه می کنند.

سال نو همچنین ان شاء ا... الرّحمن، سال آخر حیات بعضی ها هم هست. اولاً آنهایی که در بعضی جاهای خاصّ، اسم ظلم را می گذارند خدمت و دوماً آنهایی که توی این دنیای قشنگ، غیر از تهدید و کثافت کاری هیچ هنر دیگری ندارند. (البته به چفت ما نخورده اند؛ وگرنه نشانشان می دادیم که توی همین کار هم بی هنرند...!)

خلاصه که یک دامن قاصدک تقدیم به همه ی آنهایی که دوستشان دارم. آنهایی غیر از این بالایی هایی که گفتم. آنهایی که مثل آب بی رنگ و زلالند و مثل نسیم، نوازشگر و روح نواز... (و گاهی هم زلال و روح نواز ولی "اصلاح طلب"!!! آنهم از نوع قهرش)

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۸۸ساعت 11:53  توسط مسعود يارضوي  | 

"الف"

... یکسری پژوهش است پیرامون اصل و ابتدای انقلاب اسلامی و بنیان های فکری تئوری ولایت فقیه.

فکر می کنم بخش هایی از پژوهش را روی "الف" منتشر کنم. البته اگر بخت یار باشد!

و مابقی را هم روی همین وبلاگ احتمالاً خواهید دید.

و این برای (کمی پس از) ابتدای کار...! "مگر شیعه می توانست...؟"

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۸۸ساعت 10:45  توسط مسعود يارضوي  | 

نانویسی از دوردست

دلت می خواهد داد بزنی؛ ولی نمی شود... این را دیگران نمی دانند ولی تو خوب می فهمی... که وقتی اعصاب آدم خرد است ضرورتی ندارد یک نفر حتی از روی اجبار هم که شده صدای داد و فریادت را بشنود.

داد و فریادی که نه از زور آرزوهای نرسیده؛ که از نامردی آدم های دور و برت منشأ می گیرد.

تو بچه ی کویری ولی یاد گرفته ای که آدمی که غلط زیادی می کند باید برود معذرت خواهی... حتی اگر شده ناز کوچکتر را هم بخرد و بگوید که معذرت می خواهد... حتی اگر کوچکتر این را نفهمد که شکستن غرور یک مرد چه معنایی می دهد...؟ حتی اگر کوچکتر دلش خواست صدایت بزند آشغال...

تو دلت خیلی وقت ها می گیرد... اینکه فلانی را برده اند بیمارستان و به تو نگفته اند... خب مگر تو چکار کرده بودی؟ گناهت این بود که صبح روز قبلش با فلانی دعوا کرده بودی... همین. تازه دعوایی هیچ به هیچ. جفتتان هرچه دلتان می خواست به هم گفتید و تمام. کسی طلبکار دیگری نماند!

مسئله این است... اینها نمی فهمند وقتی حاضری با عالم و آدم دست به یقه بشوی که اوقاتشان تلخ نشود؛ یعنی چی...؟!

آنها حتی به فکر تو هم کار دارند. اسمش را می گذارند بد اخلاقی... اما تو فقط توی خودت هستی خیلی وقت ها... یعنی مجبوری که توی خودت باشی...

حرفهایت را مسخره می کنند. قیافه ات را و حتی توی خود بودنت را هم...

ماجرای "کلاه" را شنیده ای...؟! قضیه فکر می کنم همان است.

اینها همه بهانه است... یادم هست گفته بودی یکبار..." دیگر کسی سلحشورها را دوست ندارد..."

جرم تو انگار شاید همین است... نه...؟!

اینکه زنگ می زنی به آقای "رفیق" که اگر شد بروی نیم ساعت هم که شده حرفهایت را لااقل به او که می داند؛ بزنی... ولی آقای "رفیق" خواب است. می گوید: "بگو حالا...!" و تو می گویی: ممنون. بگیر بخواب...

و بقیه هم... فکر کرده ای چند تا بهتر از این یکی هستند؟!

از خودت بدت می آید... به خودت بد و بیراه می گویی که ایکاش تمام آن! لحظه ها را داد زده بودی... کتک زده بودی... مشت کوبیده بودی... که چی...؟!

که اعصابت ناراحت بود. که آنقدر دندانهایت را روی هم فشار داده بودی و خودخوری کرده بودی که حالا دندانهایت داشتند یکی یکی می شکستند.

که حقت بود مثل هر آدم دیگری وقتی از آغوش مرگ برمی گردی لااقل توی پارک نخوابی...

که حقت بود با مثل خودت دمخور باشی...

که پول هایت را برای این و آن به آب و آتش نکشی...

اصلاً گور بابای هرچی مُفت خور که خوب بلدند بَدَت را بگویند...

تُف به معرفت هرکسی که فکر می کند سرش منّت گذاشته ای...

تو که خودت خوب می دانی... مهمان حبیب خداست... یعنی اصلاً یکجورهایی طرف مهمان خداست نه مهمان تو...

یک بار هم که شده با خودت روراست باش. سادگی کردی با این همه مهمانی های پر زرق و برق یا نه...! مُخت عیب داشت...؟!

هیچکدام. جرأت داشته باش آقای شیر. بگو که فقط دوستشان داشتی... همین.

بگو تنها چیزی که توی این دنیا برایت مهم نیست؛ بعد از زندگی؛ پول است.

داد بزن. بگو که اینها تمامش برای شماها مهم است نه برای من.

شماهایی که تمام زندگی تان را به این فکر کرده اید که...

دلت کمی معرفت می خواهد... نه؟!

و یک کمی بیشتر هم اینکه یکنفر باشد که... یکنفر باشد که لااقل از پنجره ی خودش تو را نبیند... بیاید توی خانه ی تو و بعد تو را مثل کلمه بخواند و بنویسد...

حرف تمام...

مثل همیشه...

به اینجای قصه که می رسد... تو خوب یاد گرفته ای زمزمه ی موسیقای مرگ را...

یکی انگار داشت توی بیسیم می گفت: "ابوذر رو می فرستیم بیاد راهو نشونتون بده"...

و زمزمه شروع می شود... سکوت... سکوت... سکوت

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۸۸ساعت 18:1  توسط مسعود يارضوي  | 

سخنرانی آیت الله خامنه ای در سال 1358

روشنفکر مذهبی ، روشفکر حرفه ایِ غیرمتعهد

 

"آنچه که در ادامه می خوانید بخشی از سخنرانی مقام معظم رهبری است که معظم له آن را در 15 خرداد ماه سال 1358، در دانشگاه جندی شاپور اهواز ایراد فرموده اند. حضرت آیت الله خامنه ای در این بخش از سخنرانی خود که با موضوع وحدت و تحزّب ایراد شده است؛ به تبیین تفاوت های روشنفکران حرفه ای غیرمتعهد و روشنفکران مذهبی می پردازند."

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم اسفند ۱۳۸۸ساعت 19:30  توسط مسعود يارضوي  | 

شاید این جمعه بیاید...

_شاید یکی از چند تا سالی که توسط "آقا" نامگذاری شد و این همه مورد تغافل قرار گرفت؛ همین سال اصلاح الگوی مصرف بود.

هم به نظر من مورد تغافل قرار گرفت و هم اینکه خیلی هایی که مسئول بودند؛ عمراً نفهمید منظور کلی آقا چه بوده است.

این را که گفتم پیش درآمدی بود از بیان هنرنمایی قائم مقام یکی از ادارات دولتی کرمان که هنگام افتتاحیه ی یک برنامه؛ قربةً الی نمی دانم!!! سعی کرد که با نقل یک خاطره ی بی مزه، اشاره ای هم داشته باشد به اصلاح الگوی مصرف...

و هنرنمایی این بود...

" بله آقا... یکی از رفقای ما رفته بود اِمریکا... بعدش یه شب تو خونه دید که بَچَّش با یه پلاستیک!!! که توش چند تا خیار و سیب و از این چیزاس، اومد خونه.

خب همونطور که می دونید تو ایران ما وقتی دست یه نفر از این چیزا باشه؛ یحتمل طرف داره از زیارت عاشورایی!!! یا یه همچین جاهایی می یاد... بعد این دوست ما گفت که به بَچَّم گفتم بابا از دعا می یای که اینا دستته...؟!

بچه هم جواب داد که نخیر. اینجا که ایران نیست هرچیزی رو الکی اصراف کنن. اینجا مثلاً یه سیب رو چار تیکه می کنن. هرکس یه تیکه اش رو می خره...

و اینا...

اینو گفتم که بگم اصلاح الگوی مصرف خیلی مهمه..."

_ برادر من، اصلاح الگوی مصرف از جمله ی مصادیقش این است که مدیریت ها را اصلاح کنیم. مدیر دروغگو جایی نصب نکنیم. اگر نصب کردیم جرأت برداشتنش را داشته باشیم. اصلاح الگوی مصرف یعنی اینکه اگر می خواهیم پروژه ی عمرانی تعریف و اجرا کنیم اول از همه زمان پایانش را پیش بینی کنیم. نگذاریم یک پروژه به قول ما کرمانی ها بشود یک کُتِ واز که هرچی پول بیت المال را بریزیم داخلش، باز هم سیر نشود.

اصلاح الگوی مصرف یعنی اگر یک پروژه را برای رسانه ها افتتاح کردیم؛ نه برای مردم، وجدان داشته باشیم و بیاییم به مردم رسماً بگوییم که معذرت می خواهیم. و بعد هم خداحافظی کنیم. از پست هایی که نه محلّ خدمتگذاری که دالانی به سمت جهنم برایمان درست کرده اند.

اصلاح الگوی مصرف یعنی به مردم بگوییم سلیقه های خوردن و آشامیدنشان را با واژه ای به نام اصراف مرز بندی کنند.

اصلاح الگوی مصرف یعنی اینکه نظریه ی چرخه ی زیستی را قبول داشته باشیم و بر همین مبنا تا جایی که می توانیم دستگاه های بازیافت، مبدّل و تولید کننده های جدید بسازیم.

اصلاح الگوی مصرف یعنی انرژی های پاک و انرژی های جدید. یعنی اینکه بیاییم از بادهای شدید سیستان و کرمان با نیروگاه های بادی استفاده کنیم و این دو تا استان بشوند قطب تولید برق در کشور.

اصلاح الگوی مصرف یعنی اینکه برای مغزهای کشور ارزش قائل باشیم. یعنی اگر احساس می کنیم یکی دارد خیلی می فهمد؛ تمام تلاشمان را برای استفاده از استعدادش بکنیم و سعی کنیم که توی همین ایران نگهش داریم.

اصلاح الگوی مصرف یعنی استفاده ی بهینه از نیروی انسانی در دولت. یعنی تمام کردن بیکاری پنهان طی یک طرح چند ساله.

و اصلاح الگوی مصرف یعنی اینکه بلد باشیم مدیریت فقط امضا کردن چهارتا چک و خرج کردن پول بیت المال نیست. مدیریت می تواند جهت دهی هم باشد. می تواند روند استفاده ی بهینه را از هرچیزی بوجود بیاورد و می تواند بگونه ای باشد که همانند یک بدن سالم هر نوع بیماری را از درون سیستم خود دفع کند.

و حرف آخر اینکه رسول خدا فرمودند: هرکس که در مقامی باشد و بداند که صلاحیت آن مقام را ندارد؛ بواسطه ی ماندن در آن مقام به خدا و رسولش خیانت کرده است...

 

 

پانویس:

آقای ذکر شده در مورد ارزش های دینی هم به نظر، خیلی مسخره و توهین آمیز صحبت کردند. ایشان اگر می روند زیارت عاشورا به نیت سیب و خیاری که بکنند توی پلاستیک و بدهند دستشان؛ مشکل خودشان است.

ضمن اینکه بهتر بود خصوصیات های خودشان و رفقایشان را برای همه بازگو نمی کردند. اینطوری خیلی بهتر بود.

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 14:17  توسط مسعود يارضوي  | 

یک شب تیاتری

رفته بودم تیاتر...

یکی مثل آقای "من" را جان به جانش بکنی آدم نمی شود که نمی شود.

نه اسم نمایش را فهمیدم و نه اصلاً برنامه ریزی کرده بودم که یک تیاتر کامل را ببینم.

الحق و الانصاف که باید دست نمایشنامه نویس و ادیتورش را ماچ کرد. دَمشان گرم.

تازه، نیست ما خیلی طرفدار هنر متعهد و از این حرفها هستیم؛ خیلی بهمان چسبید که نمایشی را دیدیم که تمام زورشان را زده بودند که مفاهیم ایرانی و یکی، دو درصد اسلامی را حرف بزنند.

می خواهم بگویم خیلی از ما تیاتری ها عادت کرده ایم که حرف های خرق عادتمان را فقط و فقط توی نمایشنامه های خارجکی و مکُش مرگ عده ای لامذهب پیدا کنیم. اما پیغمبری گاهی هم می شود که با همین ادبیات قشنگ خودمان کارهایی را بیاوریم روی صحنه، که ضمن اینکه زیبا هستند؛ هرمنیوتیک شان هم خودی و میهنی باشد.

تیاترش، یک بازیگر بیشتر نداشت و یک دکور ساده هم. ولی بدن آماده و دیالوگ های رامشگری که بازیگر ادا می کرد تمام اینهایی را که هر آدم تازه واردی! انتظار دارد از تیاتر ببیند؛ جبران می کرد.

البته آقای "بازیگر" به نظر من یک عیب خیلی بزرگ داشت و آنهم اینکه زیبایی دیالوگ ها بیشتر از ذات نقش، دلش را برده بود. و همین عیب بود که به ذهن مخاطب متبادر می کرد که بازیگر خیلی بیشتر از اینکه بخواهد توی نقشش جا بگیرد، دارد برای ادای دیالوگ ها جان می کند.

خلاصه که خیلی حال داد دیدن این نمایش اتفاقی.

تازه تَهِ نمایش هم بلند شدم و دست زدم. (آخیش... دلم خنک شد...)

و یک کتاب از پاریز تا پاریس دکتر باستانی را هم خریدیم که توبره ی روشنفکری مان حسابی پر شده باشد.

از قول یونانی های قدیم منقول است که حضرات تیاتر را برای روح نه مستحب که واجب می دانسته اند.

جان اجدادتان اهل افراط نباشید ولی اگر پا داد بعضی وقت ها تیاتر هم ببینید، بد نیست.

+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 20:35  توسط مسعود يارضوي  | 

ملودیِ جدید

سلام.

این هم از آهنگ جدید...

زورکی هم هست ضمنن. یعنی هر کس عبور را خواست، این آهنگ را هم باید بخواهد...

راستش را بخواهید زیاد فکر کردم برای آهنگ جدید وبلاگم...

و غیر از این هم به ذهنم نرسید...

انما نطعمکم لوجه الله...

+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 18:8  توسط مسعود يارضوي  | 

سر از کار چشمات کسی درنیاورد...!

 

یعنی من عاشق این مشایی ام...

(ماجرای سید و سالار هفت سین انسانیت را می گویم...)

 

پانویس:

ــ کاش لااقل "حرفش حرف دولت" نبود!!!

+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 17:14  توسط مسعود يارضوي  | 

من شبیه همه...

برای خواندن متن اصلی بایستی به قسمت ادامه ی مطلب رفته و (در صورت برخورداری) از رمز ورود استفاده نمایید.

متشکرم.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 16:48  توسط مسعود يارضوي  | 

رسانه ی جدید!!

و باز هم الف...

اینبار " جاده هایی شبیه مرگ "...

+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 17:7  توسط مسعود يارضوي  | 

حکایت...

گویند روزی عاشقی شوریده، مجلّدی چند از کتب گزیده را ابتیاع نموده؛ به هیئت تحفه درآورد و عازم خانه ی یار شد.

عاشق! پس از دقّ الباب منزل یار؛ وارد اندرونی شد و خوش و بشی چند با اهل خانه نمود.

پس از لحظاتی عاشق را گفتند که یار بر سراپرده شده است و گاه Discussion های همیشگی! فرا رسیده است.

القصه...

عاشق بر کنار سراپرده بنشست و معشوق را ندا در داد که "نگارا... از برای مقام تو؛ چون مَنی، هزاران کَس مردن رواست... اما به هر روی و به رسم عاشقی؛ تحفه ای را به آستان تو اهدا خواهم کرد؛ باشد که قبول افتد" و از بالای سراپرده تحفه را به دست یار سپرد.

شاهدان گفتند: "یار پس از تورّقی چند و غوُری کوتاه در کتب؛ صلا داد عاشق خویش را "کِای حبیب...

تو خود خوانده ای...؟!"

و منظور اینجاست که:

عاشق شوریده گفتا: " نه... به وزن حتی یک کلمه...! غرض آن بود که آنچه خویش در تمام عمر، دوست می داشتم و حسرت خواندنش را داشتم؛ قصد نمودم که اینک تقدیم آستان تو نمایم. که در نزد اقارب، رسم عاشقی همین است که دیدی..."

 

تحشیه:

_این حکایت واقعی بود.

 

_و این یعنی دقیقاً همان چیزی که به نظر من اسمش را می گذارند: "ع،ش،ق"

 

_بعد هِی می گویند "تو مغروری"... خُب برادر من، آدم چهارتا رفیق این شکلی داشته باشد، باید هم به خودش مغرور بشود. اصلاً همین می شود که آدم حرف هیچ بنی بشری غیر از خودش را قبول نمی کند.

ببخشید ولی آنچه شما می دانید!!! ما به برکت رفقا... دیده ایم...

 

_عشق یعنی اینکه ما باور کنیم...یک دل دیگر ارادتمند ماست

 

_یکوقت فکر نکنید که عاشقِ این حکایت واقعی من بودم!!!... نه !... (اگر راضی شد؛ بهتان معرفی اش می کنم)

البته کار این آقای عاشق بسیار ستودنی است به نظر من اما از باب حدیث نفس باید گفت که آقای من در سویدای وجودی اش از این کارها نمی کند. اگر هم پای هدیه دادن وسط باشد؛ مطمئن باشید به غیر از جواهرات، گل رز و خر و سگ هایی که همه برای ولنتاین به هم هدیه می دهند؛ هیچ چیزی دیگری به ذهن این آقا حتی خطور هم نمی کند!

 

_از بابت Discussion هم ببخشید. واژه ی بهتری یافت نشد.

+ نوشته شده در  جمعه چهاردهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 19:25  توسط مسعود يارضوي  | 

رسانه ی جدید!

 

یادداشت ارغوانیِ آقای من! رویِ " الف " ...

+ نوشته شده در  دوشنبه دهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 17:16  توسط مسعود يارضوي  | 

"از رنجی که می بریم"

می خواهم بگویم رسانه، وادیِ جنگ است...

مراسم شله زرد پزون خاله باجی نیست که بعضی ها دوستش دارند. از آن کاردهای دولبه ایست که یک لبه اش می تواند راهی جهنّمت کند و لبه ی دیگرش راهی بهشت.

رسانه ی این روزها و سالها را ساده لوحیست اگر "اطلاع رسانی" بدانی. بخدا فراتر از این حرفهاست. رسانه ی خودی حالا مثل یک قرارگاه می ماند. که باید بیایی و تفنگ را از اسلحه خانه اش بگیری. وصیت نامه ات را هم نوشته و ننوشته عازم خط بشوی. (البته اگر رسانه اش خودی! باشد)

حالا همه ی اینها به کنار. گفتم خط.... چه خطّی...

آنهایی را مقابلت می بینی که هرجایی غیر از اینجا دیده ایشان دوستشان داشته ای. خیلی ها را منصفانه تر اگر بسنجی از اصل خودی اند. حتی شاید اسیدی تر از خودت.

توی این خطّی که دارم برایت تعریفش می کنم؛ عجیب بوی فتنه هم می آید. یعنی از اساس، آدم رسانه ای بوی فتنه را زودتر از دیگران استشمام می کند. گفتم فتنه. ولی بعضی ها قبولش ندارند. اسمش را می گذارند: " رصد کردن فضا ".

و این یعنی اینکه فضای موجود بهرحال دوستانی هم دارد. دوستانی که در آن سوی خطی که تو در مقابلت می بینی ایستاده اند و دیده و ندیده می زنندت!

باور کن می زنند. تو را و همه ی اعتقاداتت را. و البته تو هم باید بزنی. با این تفاوت که تو هنوز هم می خواهی عکس "پیر جماران" را روی دیوار اتاقت نگه داری... و شهدای گمنام را بیشتر از هرچیز دیگری دوست بداری... و بگویی که بسیج هنوز هم شجره ی طیبه است.

این تو بودی ولی آن سوی خطّی ها خیلی وقت است که امامت را به موزه سپرده اند. و یک جورهایی شده اند مواجب بگیر ابن الوقتی شان. یکی که قشنگ حرف می زند؛ خواه دشمن باشد، خواه دوست؛ دلشان برایش ضعف می رود. می گذاریشان که زیر رادیکال؛ ریشه شان می شود "فیمینیسم" و هنر را می خواهند چون فقط هنر است و اصلاً به نظرشان گور پدر تعهد.

حواست با من هست برادر...؟!

دارم از رسانه ی این روزها می گویم. که حکایتش حکایت جبهه ی جنگ است...

آنطرفی ها را می گفتم. نه فقط تغییر رنگ که تغییر بافت هم می توانند بدهند. حرفم را متوجه می شوی؟ می خواهم بگویم خوش خط و خالی پیششان لُنگ می اندازد. از تحلیل و شعر و دلسوزی برای انقلاب و خطّ امام بگیر تا انتقاد و دلنوشته و حرف مردم...

با هر بهانه ای می زنندت. در واقع یکجورهایی دلشان برای مجسمه ی آزادی آمریکا بیشتر از برج میلاد خودمان تنگ می شود. یعنی اصلاً از همان اول عشقشان این بود که بروند برج ایفل را ببینند نه اینکه یکی مثل آنرا توی همین کشور قشنگ خودمان بسازند.

راستی یادت باشد که جبهه ات نامتوازن هم هست. خوبتر که نگاه کنی، می بینی به نسبت آنها از تعداد انگشتان دست هم کمتری. ولی تو در سمتی ایستاده ای که بوی شهید می دهد. و رایحه ی آزادگی خمینی و خامنه ای از آن به مشام می رسد.

یادت باشد سمت تو ثمره ی خون ده ها هزار شهید است که "رفتند تا امروز بماند"... و این یعنی اینکه حالا تو و همقطارهایت خط شهدا را تحویل گرفته اید.

بحث حسین (ع) و زینب (س) است برادر...

تمام حرف ما این است که نسبت یک آدم با ندای "هل من ناصر" حسین (ع) را کسی انتظار نداشت که همان روز عاشورا مشخص بشود. این نسبت ها را می بایست بعد از عاشورا جُست. که بعد از عاشورا و در جمع یزیدیان هم آیا جرأت لبیک داری یا نه...؟!

لبخند بزن بسیجی...

با من هستی هنوز...؟!

راستی اگر از خط دشمن هم دیدی که عکس "آقا" را چسبانده اند دم در سنگرهایشان؛ تردید به خودت راه ندهی ها...؟!

اشهد ان علیا ولی الله... بچکان ماشه ی آر پی جی ات را... و بعد برو عکس آقا را از میان آوارهای سنگرشان بردار و ببوس...

این که عکس آقا بود... آنها قرآن را هم سر نیزه می زنند. خیلی هایشان اصلاً شهید داده اند. بچه ی جنگ و انقلابند. ولی بچه ی جنگ و انقلابی که حالا که خیلی می خواهند باادب باشند می گویند: "به رهبری انتقاد داریم".

راستی اینها که دارم می گویم؛ یکوقت فکر نکنی که منظورم اینست که فقط باید بجنگی. نه...؟!

تمام ایستادن هایت را در صورتی می خرند که حواست به پشت خطّ باشد. به جایی که مردمت ایستاده اند. نه "ملّتی" که آنسوی خطی ها می گویند؛ بلکه همان که قدیم ترها نامش "امت حزب الله" بود.

باید توی خط جان بکنی که نکند آتش به خرمن ارزشهایت بیاندازند. مواظب باش... آنها طوری توی ذهن مردمت جا می اندازند که همه شان فکر می کنند "شرق" حرفه ای تر از "کیهان" بود. و چرایش را هم هیچوقت نمی گویند. ولی من و تو که توی خط مانده ایم هنوز، گاهی چرایش را جسته ایم. نه...؟!

آنها می خواهند بقبولانندت (به خودت و مردمت) که "اعتراف بدون شکنجه ممکن نیست" و حال اینکه خودشان حتی با اینکه دستگیر هم نشده اند ولی بارها اعتراف کرده اند. یادت هست...؟ وقایع 78 را و ماجرای حزب اللهی های جولونبر را و اینکه ما با ملت اسرائیل دوستیم و ملت آمریکا هم ملّت بزرگی است... بخدا هیچکدام از اینها را هیچکس در حال دستگیری نگفته بود.

"من دست و بازوی شما بسیجیان را می بوسم"...

یادت باشد برادر خوبم... این بوسه ارزشش فقط به عنوان بسیجی نیست بلکه به کاریست که می خواهی انجامش بدهی. ارزشش به این است که عاشورایی باقی بمانی. ارزشش به این است که هزار بار تهمت تحجر و جمود بخوری و خم به ابرو نیاوری. تمام اینها قسمت محتملی است که توی این جبهه ی حقّ و باطلی که برایت توصیفش کردم؛ نصیبت می شود. یعنی اینکه بخواهی و نخواهی؛ ماندن توی این خط شرط و شروط دارد.

"یا علی"

راستی خط هایی که گفتم را یک ضلع سومی هم دارد. توی آن ضلع سوم همه رقم آدم پیدا می شود. از دوست بگیر تا دشمن. ولی مشخصه دارند همه شان. بی سلاحند. با من هستی هنوز...؟!

جان به جانشان بکنی کنج عافیتی دارند که به دنیا نمی دهندش. زن و بچه و از این حرفها... نه آدم کتک خوردنند نه آدم جان دادن. سنگرهایشان هم "روباهی" است حتی. و از غذای جبهه کنسروش را ترجیح می دهند. یک نماز اول وقت و یک ریش دراز از این طرف و یک ژست روشنفکری و تظاهری عمیق به پیچیده بودن از آنطرف. جفتشان می شود یکی. از تمام این دنیا چند طاقه پارچه و درهم و دینارش را بیشتر می پسندند و برایشان مهم نیست که حسین فاطمه (س) را توی کربلا تشنه نگه داشته اند و می خواهند شهیدش کنند.

سمتشان را روی قطب نمایت خوب مشخص کن. نکند یکوقت تاریک باشد و عازم خط آنها بشوی و فکر کنی که هنوز هم میان این جبهه ی بزرگ رسانه ای ؛ بسیجی مانده ای.

لبخند بزن برادر خوبم.

با تویی هستم که هنوز هم توی خط مانده ای...

اینجا بوی یاسمن می آید... حتی با اینکه گرگ ها اطرافمان خانه کرده اند.

اینجایی که تو هستی ناقوس فتنه را سه چهار ماه قبل از تولد گرگ ها به صدا در می آورند...

برادر خوبم... صبح فردا میان این معرکه تیغ است که رقصان خواهد شد.

و لابد می دانی که تیغ زدن و تیغ بر جان نشاندن، مردان و زنان اهورایی خویش را می طلبد.

+ نوشته شده در  شنبه هشتم اسفند ۱۳۸۸ساعت 19:15  توسط مسعود يارضوي  | 

این روزها

 

_ مردی که لباس سفید دارد؛ از روی کشتی داد می زند: "اوهوی، جلوتر نیا..."

بی تفاوت شنا می کنم به سمت ساحل...

(همیشه همینطور بوده ام. یعنی از کودکی.

اینکه از هرچیز که می ترسیدم می بایست ضرورتاً انجامش می دادم. و اینبار آقای پسر می بایست به خودش ثابت می کرد که می شود توی دریا هم غرق نشد)

 

 

_بین این همه هیری ویری و عشق و صفا! ؛ مادر گوشمان هر سه تایمان را می کشد که "یالّا... باید حالا که این تروریست را گرفته اند نماز شکر بخوانید..."

 

 

_ و "شبدیز" هم پسر خوبی بود. از آنهایی که حتی یک بار هم نیازی نداشت به این که بکشی اش توی دایره...!

سپید، با یالهایی بلند که توی نسیم ساحل رقصان می شدند. توی این سه، چهار روزه من بودم و شبدیز و یک ساحل بی انتها که فکر می کنم قول داده بودم بعد از فارغ التحصیلی، تا انتهایش بدوم و گم بشوم...

 

 

_ می خواهم بگویم نامردیست. اینکه بیاییم یک تکّه از کشور را جوری اشغال کنیم که فقط جای شکم گنده ها و عروسک های عمومی! باشد، نه جای هیچ کس دیگر؛ و عارمان بیاید که حتی یک مسجد هم تویش بسازیم؛ بیاییم یک جایی را بسازیم که جای همه ی مردم نیست. نه خبری از بچه حزب اللهی ها باشد نه از قشرهای محروم و کم درآمد...

منظورم را می فهمید؟

 

 

_آقا بخدا ما توی کارِ ماشین و خودرو نیستیم. یعنی راستش را بخواهید هنوز گواهینامه هم نداریم. ولی از حق که نباید گذشت. یک ماشینی دیده ام که اسمش "فورد مدل موستانگ" بود. اگر به ساده زیستی معتقد نبودم؛ شک نکنید که یکی اش را می خریدم و توی خیابان های همین کرمان خودمان؛ پشت رُلش ویراژ می دادم.

 

 

_ و یک بنده خدای معلوم الحالی هم توی دو تا کامنت خصوصی به من و همه ی رفقای داشته و نداشته ام؛ هفت، هشت تا ناسزا گفته که برای مثال یکی اش "خائن" است. بعد هم که خوب خنک شده نوشته که راضی نیست کامنتهایش را کسی بخواند و یا اینکه بلای دیگری سرش بیاید!

حال و روز ماست دیگر...!!!

این را گفتم که بگویم: "چشم" نظراتت برای همیشه خصوصی می ماند ولی خائن تعریفی دارد که فکر کنم اگر توی دایرة المعارف بخوانی اش بهتر باشد.

 

 

_می گویند: خطرناک ترین تروریست ها؛ بی تکلّف ترینشان هستند. (این اشتباه ما بود!)

و می گویند: هیچ وقت دشمنت را دست کم نگیر. (این هم اشتباه ریگیِ مادر مرده که فکر کرده بود اگر از روی آسمان کشورمان رد بشود؛ کسی کار به کارش ندارد)

 

بیخ نوشت:

(بدلیل دیدن فیلم به رنگ ارغوان "حذف" شد!!! )

+ نوشته شده در  جمعه هفتم اسفند ۱۳۸۸ساعت 19:18  توسط مسعود يارضوي  |