...
بمیرم برایت ... که لبهایت تشنه باشد و من از عشق بسرایم...
پانویس: می خواست از میان این همه تیرها و تیترها از خودش هم بنویسد و از نسبتی که با تو دارد...
تو که "خون خدایی"... ولی قلم یاری اش نمی کند...
ما مشك رنجهاي انقلاب را به دندان كشيدهايم و دست و پا دادهايم، اما رهايش نكردهايم
بمیرم برایت ... که لبهایت تشنه باشد و من از عشق بسرایم...
پانویس: می خواست از میان این همه تیرها و تیترها از خودش هم بنویسد و از نسبتی که با تو دارد...
تو که "خون خدایی"... ولی قلم یاری اش نمی کند...
به سعید جلیلی...

برو به سلامت دلاور...
برو و دعاي تمام ابوذرهاي اين خاك بزرگ بدرقه راهت...
برو به سلامت كه دعاي مادران شهدا را پشت سرت داري...
برو كه بدن مجروح تو هنوز بايد بيش از اين بار بسيجي بودنت را بر دوش بكشد...
تو نشان دادهاي كه نميترسي از عكس شهيد...
تو همان ساده مردي هستي كه از هبوت نفسهاي مردانه تو تمام "قدرتهاي جهاني" دارند آب ميشوند...
دارند آب ميشوند و حاضرند جلوي چشمهايشان را بگيرند اما تو را در آنسوي ميزهاي گفتگو نبينند.
حالا ديگر ما را دغدغهاي نيست دلاور... كه كاغذهاي مذاكره را به سمتمان پرت كنند یا اینکه پاهايشان را روي ميز دراز كنند.
تو حالا يكه مرد ميدان جنگ ژنوي... ميدان جنگي كه تو تنهاي تنها در يك سوي ميز و تمام قدرتهاي جهاني در سوي ديگر ميز در مقابل تو حقيرند...
تو حالا در ميدان ژنو نماينده تمام مستضعفين جهاني... نماينده تمام سربازان كوچك خميني كه حالا بزرگ شدهاند...
برو در امان خدا دلاور...
برو كه اينجا تا هميشه نام تو لالايي بچههاي ما خواهد بود...
فارین پالیسی شیخ کروبی را به عنوان چهل و یکمین متفکر بزرگ دنیا اعلام کرد.
خوش بذگره...
پانویس:
کشف خودمه وا...!
_ اولين تجربه مترجمي آقاي پسر هم تجربه بدي نبود.
يعني بايد اذعان كنم كه براي بار اول خيلي خوب بود.
البت يكي دو تا از جملههاي طرف را به دليل لهجه هندي غليظش متوجه نشدم. (و البته التماسهاي من براي آهسته و فرمال صحبت كردن حضرت آقاي فيروز! هم نتيجهاي نداشت.)
ولي خب...
البت ما كلا اينجوري تشريف داريم. (با اعتماد به نفس بالا!)
فكر كردهايد مثلا من اسبسواري را چجوري ياد گرفتم...؟!
يك زين زهوار دررفته با يك كلگي دادند دستم و يك اسب نخراشيده هم آن طرفتر ايستاده بود...
اينجورياس ديگه...
(و البته وحشتناكترين تجربههاي خطرپذيري من دوتاست. ابوذر و شنا توي عميقِ دريا... آنها را هم با همين روحيه بسيجيام! ياد گرفتم.)
_از خوشحالي اشك توي چشمهايم جمع ميشود. وقتي دكتر جان ميگويد دندانت را فقط پر ميكنيم.
خسته شدم از اين دندانهايي كه مثل كندههاي يك درخت مرده توي دهنم جا خوش كردهاند.
_ به نظر من! اعدام شهلا جاهد نقطه عطفي در تاريخ ازدواجهاي مجدد خواهد بود. (نقطه عطفي كه شيب مينيممش به سمت ماكسيمم ميل خواهد كرد...)
_ به قول يكي از بچهها اين علوم پزشكيها هم شيطوننااا...!
به اين جمله دقت كنيد. از آنجا كه در استان ما ميزان تلفات جادهاي زياد است، ميتوانيم با ايجاد يك بانك كليه، نقش مهمي در پيوند اعضاي بيماران مرگ مغزي داشته باشيم...
_نوشيدنهاي من و محسن در بحبوحه كار خبر.
15 درصد. (هات چاكليت داغ)
17 درصد. (قوّتو رو آب جوش)
_ و شعري هم از يكي از 158 مشتري ديروز وبلاگ عبور
نفسگیر گردیده آرامشم، خوشا بار دیگر هوای خطر
بر آنست شب تا به خوابم کشد، بزن باز بر زخم من نیشتر
دلم جرأتش قطره ای بیش نیست، تو ای عشق او را به دریا ببر
_توي اين دنيايي كه همگي با هم داريم در آن زندگي! ميكنيم، كتابهاي مختلفي وجود دارد. كهنه، جديد، جيبي، مرجع، رمان، ديوان و...
اگر هم فكر ميكنيد دارم برايتان خالي ميبندم ميتوانيد سري به كتابفروشيهاي راسته انقلاب ـ چهارراه وليعصر بزنيد تا باورتان بشود!!!
خلاصه... انواع و اقسام كتابها را ميتوانيد توي ويترينهاي اين كتابفروشيها ببينيد و شايد شما هم مثل من با ديدن هركدام از اين كتابها ياد يكي از رفقايتان بيفتيد.
عليهذا، در راستاي سنت ديرين وبلاگ عبور كه هر از گاهي اقدام به معرفي چهرههاي مرتبط با مدير وبلاگ از طريق نمادهاي مختلف ميكند، در اين پست تصميم داريم چهرههاي دوستداشتني و غيردوستداشتني خيالات مدير اين خانه شيشهاي را با سمبل يك كتاب معرفي كنيم.
.
.
.
_ خودم: ديوان حافظ (خواهش ميكنم...!)
_ آقاي حسن: تفسير نمونه
_ آقاي فرهاد: شما كه غريبه نيستيد
_احمدينژاد: ... (آخِي... نميتونم بگم!)
_ آقاي حمزه: دنياي سوفي
_ مامنت!: چراغها را من خاموش ميكنم
_آقاي ابوالفضل: اديسه
_خانوم مادر: كنت مونت كريستو (اين رمان را دوست دارند)
_خواهري: مرواريد
_آقا مرتضا: از پاريز تا پاريس
_حسين غريب: پدرخوانده (نوشتم كه فكر پدرخواندگي را كلهات بيرون كني و همان بسيجي ساده بماني...)
_ آقاي برادر كل: چگونه كودكم را تربيت كنم
_حاج احمد: آناستازيا (حاجي جان گفتيم به احساس پاكتان هم پرداخته شود)
_آنا: شازده كوچولو
_ ابوذر: منِ او
_ بچههاي قرارگاه: ارتش سايهها (به ياد زيارتهاي عاشورا)
_علي كوچولو: دليران قلعه آخولقه (قرار است آقاي فرهاد شير تربيت كند... لالا لالا گل انجير... بابات داره به پاش زنجير...)
_آقاي حسن.ه: رازم را نگهدار
_حاجي يزدي خودمان: دا
_و همه دشمنان من: فرشتگان و شياطين
و يك پانويس براي عنكبوتها:
عمدتا منظور اسامي كتابهاست نه خودشان.
_ نماز صبح با كيفيت ميخوانييييِيم...
_ روسها يك نارنجكانداز سبك ساختهاند. اسمش را گذاشتهاند: "نارنجكانداز هاشم".
پانويس: منم يكي ميخوااااااام...
_رسانههاي خارجي دارند روي سوژه اختلاف ميان دولت و مجلس كار ميكنند.
_وزير دفاع كره جنوبي! هم استعفا داد
پانويس: وا...؟! وسط اين هيري ويري...؟!
_چه مملكت جالبي داريم ما!. سريال جديد برادر كيم ايل سونگ را ميگويم.
اينهمه عقلاي قوم، فحش و بد و بيراه داديم و گفتيم كه "بابا، اين سريال كرهاي جومونگ كلاً صهيونيستيه..."
ته قصه اين شد كه دارند يك جومونگ جديدتر پخش ميكنند.
به نظر من پوشاندن ضعف برنامهسازي سيما با پخش اين قبيل سريالهايي كه ميتوانند نسل آينده ما را بيهويت بار بياورند؛ به بهانه اينكه مردم پاي سيماي ملي بنشينند مثل اين ميماند كه بخواهي به يك آدم قرص ضد درد بدهي بخورد كه آنقدر دردهايش را نفهمد تا بميرد.
نگوييد برنامه و برنامهساز نداريم. نمونهاش همين مختارنامه خودمان...
_روسيه هم موشك بين قارهاي "بولاوا" را آزمايش كرد. اين موشك بيش از 8 هزار كيلومتر برد و قابليت تغيير مسير دارد.
بولاوا از نوع بالستيك با قابليت حمل كلاهك هستهايست.
اين موشك به گونهاي طراحي شده است كه توانايي عبور از سپر دفاع ضد موشكي را نيز دارد.
_دلم براي ابوذر تنگ شده است و براي طلوع خونبار صبح. لحظههايي پر از بوي خون و باروت و خواب... و پر از عطر يوسف زهرا... و مايي كه جا مانده بوديم.
ياد ديوار نوشته قديمي قرارگاهمان بخير... خوننامه نبرد است آيين پاسداران...
من هنوز هم مسافر صبح ميمانم.
ــ و اين مطلب را هم در مورد بسيج از وبلاگ هويت بخوانيد.
_ نامه رضا گلپور را خواندهايد...؟!
اساسا نامههاي سرگشاده در كشور ما مثل بچه سرراهي ميماند كه هر كس فقط با يك آه سرد آن را ميبيند و ميگذرد (مگر اينكه حاجآقا آن را نوشته باشد...!) _من به هاشمي رفسنجاني ميگويم حاجآقا (از مهدي هاشمي هم ياد گرفتهام)_
ولي نامه رضا گلپور را فكر ميكنم يك فصل تازهاي باشد در رمان كهنه نامههاي سرگشاده.
ميگويم فصل تازه از اين لحاظ كه هم مواردي را كه مطرح كرده احساس ميكنم بايد با جديت نهادهاي ذيربط بررسي شود و هم از سوي ديگر احساس ميكنم موارد مطروحه در اين نامه ميتواند يك كلك مرغابي بيشتر نباشد.
همين...
_ حالا من با آنا دوستم.
من با اينهمه كه حوصله هيچ سر و صدا و خنديدنهاي الكياي را ندارم، با دختركي 4 ساله توي دفتر پليس+10 دوست شدهايم.
و خاتمه اين دوستي هم نقاشي كوچكيست كه او برايم كشيد. (و بعداً روي وبلاگم منتشرش ميكنم)
براي اولين بار بود كه احساس كردم يك كودك از من نميترسد؛ ميگويم ترس از من!، چون خانوم مادر هم معتقد است وحشتناكم.
بگذريم ... آنقدر با ليوانش يواش يواش از مقابلم رد شد تا اينكه كنجكاو شدم بفهمم چكار ميكند.
و وقتي كه داخل ليوانش را نشانم داد، از ته دل زدم زير خنده.
وروجك يك عالمه پول خرد را ريخته بود توي ليوان و هي رويشان آب ميريخت. بعد وقتي ميديد رنگ آب كدر ميشود، ميرفت ليوان را خالي ميكرد و دوباره از اول...
چنان غرق خنده بودم كه نميفهميدم همه دارند و هاج و واج به من و آنا نگاه ميكنند.
و همين... با هم دوست شديم.
اسمهايمان را به هم گفتيم و حالا آنا نشسته بود كنار من و داشت نقاشيهايش را نشانم ميداد.
ميخواستم براي دخترك يك تفنگ نقاشي كنم ولي خجالت كشيدم در عوض آنا برايم يك خرس نقاشي كرد و داد كه با خودم ببرم.
گفت باز هم بيا ولي ميدانم كه بار آخري بود كه ديدمش...
دلم برايش تنگ ميشود
(ايكاش اسمش زهرا يا فاطمه بود...)
_ مطمئن نيستم ولي شايد بعضي از شما هم با خواندن اين جمله حضرت آقاي بهجت دلتان از بابت شهادت حضرت مسلم و نكشتن ابن زياد در منزل پسر عروة آرام بگيرد.
ايشان ميفرمايد: سيّدالشّهدا (ع) به حضرت مسلم فرموده بود كه با مهربانى رفتار كند، و شايد سبب كشته شدن و شهادت حضرت مسلم، همين بوده كه اذن جنگ نداشته و گرنه در "دار الأماره" و مقر ابن زياد بيشتر از بيست نفر نبود و حضرت مسلم مى توانست آنها را محاصره كند.
پانويس:
و اين را هم لابد ميدانيد كه اوتاد ميتوانند تمام اين وقايع را ببينند. به اين تعبير كه مثلا «حاجآقا آرزومند» ميگفته حضرت عباس(ع) اينطور بود و اينطور...
_و به سفارش حضرت آيتالله خزعلي، عيد غدير براي من هم عيد اصليست. يعني اول غدير بعدا نوروز و غيره...
احيانا يك جايي مرا ديديد ميتوانيد عيدي هم بگيريد. (فقط حضوري!)