قصه ی من و تو ...
من به این نتیجه رسیده ام که تو را بیش از همه دوست دارم ...
همین گناه های کوچک و بزرگ و « ببخشید های » تکراری، آخر کارم را ساخت ...
... فکر کنم عاشقت شده ام ...
ما مشك رنجهاي انقلاب را به دندان كشيدهايم و دست و پا دادهايم، اما رهايش نكردهايم
من به این نتیجه رسیده ام که تو را بیش از همه دوست دارم ...
همین گناه های کوچک و بزرگ و « ببخشید های » تکراری، آخر کارم را ساخت ...
... فکر کنم عاشقت شده ام ...
... خسته اَم ...
*می خواهی خشاب سرد را از اسلحه جدا کنی. برایت تقّ خفه ای می کند و جدا می شود. بیدرنگ نگاهت متوجه سوراخ پایین خشاب می شود. فشنگ آخری طبق معمول چشمکی می زند و خبر می دهد که هر 30 تا سر جایشان آماده و منتظر نشسته اند ...
_دارم با خودم فکر می کنم امشب تمام حرف هایم را بنویسم اما وقتی حساب و کتاب سرانگشتی می کنم می بینم شاید تا فردا صبح هم طول بکشد. احساس می کنم بی رمق شده ام. یعنی فکر کنم آدم وقتی دلش خیلی بگیرد همینطور می شود. می خواهم از « چشم بیدار» بودن استعفا بدهم و بروم یک جایی برای خودم ...
_ راستش من اصلا" اهمیتی نمی دهم که یکی مثل گلشیفته و یا حتی گنده تر از او بخواهد برود خارج توی یک فیلم آن هم از نوع هالیوودی اَش بازی کند. برایم مهم نیست که حالا این آدم بخواهد توی خارج بماند یا نه و یا کارهای بد یا خوب مرتکب بشود ولی از آنجا که بحث گلشیفته این روزها تبدیل به سوژه ی داغ محافل مختلف شده و از طرفی همین سوژه ی داغ کارهایی کرده که جدا از بد بودن، یکی مثل من نسبت به این نوع کارها آلرژی و البته انتظاراتی دارد که از سوی متولیان امر ...
خشونت این نگاه را دوست نداری نه ! ...
بیا و امشب این چشم های مضطر مانده را با خودت ببر ...
و تنبیهم کن ... تنبیهم کن که هر شب هزار بار بنویسم : تو_مهربانترین_خواب_قاصدک_هستی .
می خواهم حالا که به این خط رسیده ام برایت گریه کنم ... و بگویم ...
دوستت دارم ... زیر باران های فلزی هم حتی ... دلم فقط برای تو تنگ می شود ...
من از انتهای تمام این شب های بلند، به گواه قاصدک ردّ تو را زده ام ...
ناامیدم نکن ...
_ توی نمایشگاه بچه های ناجا، موقعی که داشتند برای استاندار کلیپ شهدا پخش می کردند چشمم به حاج کیانی افتاد . پیرمردِ خدا هِی قد می کشید که بتواند فیلم را ببیند . دستش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم . حالا حاجی هم کنار من داشت کلیپ شهدای انتظامی را تماشا می کرد . دوستش دارم . خیلی !
حاج کیانی را اگر شما نمی شناسید ولی دیوارهای معراج شهدا ...
_ این ابوذر کچلمان کرد. بعد از آنهمه منت کشی که برای حراج کردن درد و دلهایش روی این خراب شده متحمل شدم حالا گیر داده که " آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب! باید بقیه اش را هم بنویسی. " من هم البته قبول نکردم . ولی تهِ مذاکراتمان این شد که فقط چند جمله کوتاه بنویسم. آن هم توی " ادامه مطلب ". حضرت آقا انتظار داشتند ...
سلام ...
از امشب دیگر ما هم چراغی شده ایم ! منظورم همین نوایی است که دارید می شنوید احتمالا" .
اسم طرف هست مشاری راشد . گفته اند استاد دانشگاه کویت است. از مذهبش هم نپرسید لطفا".
قرآن گذاشته ام که بگویم حرف های مهربانترین ! باید همواره توی لحظه های خوب شنفته شود نه اینکه فقط موقع مرگ، یکی دلش بسوزد و قرآن پخش کند . ( البته من با این کار هم مخالفم . )
قرآن گذشته ام که بگویم برای امثال من هنوز خیلی چیزها هست که معنای عشق می دهد .
و در آخر ...
قرآن گذاشته ام که بگویم دوستش دارم ... .
بالاخره همه چیز را گفتم . به او که هیچوقت ندیده اَمش . و او چه مهربانانه شنید . می گویند توی خط استفاده از موبایل حرام است . بنده ی خدا نمی داند پایه شده ام یک بار هم از همانجا شماره اَش را on کنم . تقصیر خودش است . به حرف های کسی گوش داد که خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید . چرا ! قسمت مرگش را می دانست. ولی مابقی را نه .
دارد از خودت بَدَت می آید . یعنی مطمئنی اینقدر که گفته ای نبوده ای . خودت را تسکین می دهی که اینها فرق گفتن و نگفتن است. به حرف های گفته اَت فکر می کنی . گریه اَت می گیرد . می گوید: تو هم بین الطلوعین را حرف بزن . خودت را می زنی به آن راه . می خواهی بگویی این هفته سه شب را تا صبح بیدار بوده ای . عقده ی خواب گرفته ای . رویت نمی شود و خیلی کمرنگ می گویی : چشم . دلت می شکند . می خواهی بگویی مگر نماز شب چه عیبی دارد که صبح را برای حرف زدن انتخاب کرده اید ؟ به خودت نهیب می زنی ... اصلا" به تو چه . دیگه برو راحت باش . تو که همه چی رو گفتی .
زنده باشد این مشاری راشد با ترتیلش . می خواهی این بار را دیگر دعا کنی . سردار امشب چه غریبانه نگاه می کرد ...
آخِیش ... یادداشت اخیر برادر مرتضا را می گویم . آخِیش . خودش نمی داند چقدر لحظه ها و شب ها را شمرده ای تا اینطوری بنویسد . اینطوری بنویسد تا دلت خنک بشود . دلت خنک بشود که پشت سرش گفته ای « دلت می خواهد » . دلت می خواهد که دوستش داری . و نه او بلکه همه ی آقا مرتضاها را دوست داری . همه ی آنهایی که گوشت تنشان حتی برای لحظه هایی کوتاه ، سپر کودکی هایت شد. مواظبت شدند که بی دغدغه کودک باشی و بعد بزرگ بشوی . آخِیش . بالاخره نوشت و عجب نوشتنی که حرف های ما را هم نمی دانم چه جوری آن گوشه کنارها جا داد . نوشت و به نظر من درد و دلهایش را گفت . از اینکه کدام آدم ها ناراحتش می کنند و از اینکه چه کسانی باید از رزمندگی حرف بزنند. آخِیش ...
_ می گوید : بنویس . می گویی : نمی شود؛ نوشتنی نیست . می گوید : بشنو . می گویی : کسی نیست که بگوید و ادامه نمی دهی که آمدیم و کسی پیدا بشود . می خواهد چه بگوید ؟ . می گوید : به یک دوست بگو . می گویی : نیست . و باز هم ادامه نمی دهی که دوست هست ولی حرف های تو بوی ریا می دهد . حرف ریا هم باید گوشه ی دلت بماند . می گوید : خوبی ؟ ما در خدمتیم ها ... . خودش هم نمی داند چه جمله ی قشنگی را برایت فرستاد ؟ تشکر می کنی و دیگر یادت نیست که چی گفتی ؟
دست آخر می فرستد : به آسمان نگاه کن . دیگر رویت نمی شود ادامه بدهی . با خودت فکر می کنی : حتما" یادش رفته بخواند که نوشته ای « این ستاره های چشمک زن همگی زن باره اند » و شاید تو هم یادت رفته ...
_یکی می گوید: کرم شب تاب دیده ای . می گویم: یکی طلب ما ولی اگه بازم کرم شب تاب ببینم
می زنم ها ...!
_ پیامک های طولانی سرت را گاهی گرم می کند. ولی این آخری دیگر احساس می کنی جواب ندادن یعنی شرمندگی . تقصیر خودت نیست البته . از تهدید گریزانی چون نمی خواهی آدم ها روی دیگر
سکّه اَت را ببینند . زور می زنی و بالاخره می نویسی : رفته بودم ستاره چینی .
کاش آدم ها همیشه خوب می ماندند !
( ببخشید اگر این روزهای ماه رمضانی زیاد از دیپلمات های ربوده شده مان حرف می زنم . تازگی ها زیاد ازشان یاد می کنم . )
ـــ امروز با سردار کرمی عزیزمان مصاحبه مطبوعاتی داشتیم . نوبت سئوال من که شد از حاج احمد متوسلیان و بقیه از سردار پرسیدم . گفتم: سردار می دانم که اخبار دقیقی از سرنوشتشان دارید. لطفا بگویید زنده اند یا نه و اگر زنده اند الآن کجا هستند ؟ سردار هم لبّ مطلب را گفت : « خبر دقیقی نداریم » ...