عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

 

به یاد شهید تکاور  سید مجتبی هاشمی

 

                    شیعه یعنی شیر

                                   یعنی شیر مرد

.............

 

خیلی اتفاقی توانستم عکسهای تشییع جنازه ی عمومرتضی را در خانه ی مادر بزرگ ببینم .

تصاویر آنقدر زنده بودند که احساس می کردم بین مشایعت کنندگان هستم . همه بودند .

مادرم ، پدر بزرگ ، عموها و چند تا از همرزمهای عمو که حالا هم می شناسمشان .

از نماز میّت هم عکس گرفته بودند .چه افتخاری بالاتر از این که بعد از مرگ

پرچم ایران را بر تابوتت بکشند .

خدا قسمت ما هم بکند .

..............

 

به رزمندگان بیابانهای شرق کشور...

 

فانوسقه هم از همت بلندتان خسته می شود .

و پوتین یارای کشیدن گامهای استوارتان را ندارد . شما از مردی و پهلوانی گذشته اید

و مرگ را به جرم حقارت به بند کشیده اید . شما مصداق رضای خدایید که

اگر مرگ پس شهادت و اگر زندگی پس جهاد . تا همیشه ...

مرگ در گمنامی افتخار است امّا زیباتر از آن نبرد در گمنامی است و شما

رزمندگان گمنامید که دراین روزگارنسیان زده پشت معبرتنگ شهادت به کمین نشسته اید.

شما رمز عبورید .

شهادت جوانیتان مبارک .شهید شد که شیطان حتی به آه لحظه ای هم فرصت آسودن نیابد .

که سیاهی گسیل غم را در دلش نگه دارد و شهید می شود که اجرتان بیشتر باشد .

رگبارهایتان ازعمق مه زده ی تخیّل هم عبورمی کند.جان اخلاص فدای شهدای مفقودتان.

        

          در این شهر شب زده اگر شما نباشید صبح را امیدی به آمدن نمی ماند...  

+ نوشته شده در  جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۸۵ساعت 11:13  توسط مسعود يارضوي  | 

 

          بنویس  شهید  و بعد برو سر سطر .

همانجا که نخلهایش بدون سر نماز می گذارند و بیدهای مجنونش

به سمت شرجی افق در اهتزازند .

از این سطر به آن سطر ، از این خط به آن خط ، از این خاکریز به آن خاکریز .

حالا دیگر این همه شهید را کلمه ها تشییع می کنند .

اصلا" این خط آخر ندارد . بدون معطلی بجای نقطه اشکهایت را بگذار و برو ...

( به نقل از نشریه ی دانشجویی خط )

...............

 

داشتم به یکی می گفتم بسیجیها یک حسن خیلی بزرگ دارند . اگر یک روزی این مملکت دچار جنگ بشود جایشان حتما" در جبهه است و این یعنی اینکه خواسته یا نا خواسته می شوند بانی آرامش و سعادت من و تو .

...............

 

رفته بودم دانشگاه برای ثبت نام . شهریه ها را 10 درصد گران کرده بودند .

 به یاد حرفهای وزیر علوم افتادم . شهریه ها را کم می کنیم .

چند ماه بعدش گفت حداقل ثابتشان نگه می داریم و حالا هم ...

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام شهریور ۱۳۸۵ساعت 8:47  توسط مسعود يارضوي  | 

 

در عبور من از فکر تو باز هم کسی به فکر من نبود ....

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۵ساعت 8:25  توسط مسعود يارضوي  | 

یکی از اقوام شهید " نامدار محمدی " تعریف می کرد که شهید می گفته آرزو دارم

اگر عمری بود بعد از جنگ درس بخوانم و بروم دانشگاه . چون کسانی که

انقلابمان را قبول ندارند الآن دارند درس می خوانند و بعدا" همینها می روند

دانشگاه به جوانها درس می دهند .

منظور خاصّی نداشتم ...

... استادی داریم که از بچه های لشکر ثارالله است  و بعد از جنگ درس خوانده . 

 با آن حال و هوای بسیجی اش خیلی به دل می نشیند .

..............

 

امروز با خودم فکر می کردم استان کرمان چند تا روزنامه نگار اصولگرا و چند تا

روزنامه نگار اصلاح طلب دارد ؟

حساب سر انگشتی من از اصولگرا ها به 4 نفر هم نرسید . ( تازه اگه خودشان

روضه نخوانند که ما سیاسی نیستیم ...) در مورد اصلاح طلبها هم هرچی روزنامه نگار

در استان هست منهای 4 یا اصلا" منهای 10 ِ جواب رو هم که از

بیست و  هفت ، هشت تای مستقلهای احتمالی کم کنی می شه یه چیزی حدود 150 نفر .

بعدا" هم آقایان اصولگرا برمی دارند به آه و ناله که ما در فضای

مطبوعاتی کرمان نیرو نداریم . به خدا قسم اصلاح طلبها بهتر از شما بلدند

نیروهایشان را پرورش بدهند و حفظ کنند .

...............

 

از پشت حصار کاهگلی شهر کسی فریاد می زند... . آی مردم ، آی مردم ، مردم ...

کو هماوردتان ؟

پیرزن رمّال اسطرلاب می اندازد وصدای لرزانش در هو هوی  باد زمستانی نزج

می گیرد ... فردا زنانتان را به کنیزی می برند و سرهایتان این صحنه را می نگرد .

                    یل زورخانه گناهکار نبود .......

.............

 

استاد مطبوعاتی ..

آنچه که الان می بینی به من می رسد بیشتر از آن چیزی است که بعد از شعار دادنهایمان در مقابل نسل آفتاب نصیبم  شد .

هرکه می خواهد باشد ؛ باز هم اگر توهین کند شعار می دهیم . اینبار کوبنده تر .

                                                             و هو عالم الغیب و الشّهاده ....

................

 

به نظر من استاندار کرمان می بایست در گروه پنج نفره ی مشاوران جوانش یک طلبه ،

یک خواهر و یک نخبه ی  دانشگاهی  را هم انتخاب می کرد .

خدا به خیر کند ...

پس فردا فلان استاندار از مشاوران نخبه اش می گوید . رئوفی نژاد ما هم

از پسر فلانی و پسر ...

.............

 

این قضیه ی تهمت هم در کشور ما حکایتی دارد ها . زمان انتخابات یادتان هست ...؟

لاریجانی : از اون اصولگراهای خفن . در ضمن دوتا زن داره .

توکلی : سوسیالیست تخیّلی . لیبرال . ایجاد کننده ی زندان در وزارت کار .

هاشمی : ( به این بنده خدا هرچی دلشون خواست گفتن )

احمدی نژاد : تیریپّش به رییس جمهوی نمی یاد . برنده ی گیسوان اهل حال .

( .... به صلاح نیست بگم )

معین : دوست جون آمریکا . ( این یکی تقصیر خودش بود ...)

قالیباف : رضا خان حزب اللهی . ژنرال قهوه ای  . اهل تجّمل .

رضایی : متحجّر . وامدار خاتمی برای بحث دولت عشق  . طرفدار ژنرالیسم ...

 

                                       ..............................ما که دیگه کسی نیستیم .

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۸۵ساعت 11:31  توسط مسعود يارضوي  | 

نگاه او

یا لطیف

 

به محمّد امام ...  

        

نگاهش به آدم یاد می داد که می شود برای همیشه مهربان بود .

بی تکلف بود و پر از دانستن . آنقدر می دانست که به تمام سوالات کودکیم پاسخ می داد .

دستان پر مهربانیش بوی احساس می داد و چه قدر زیبا بود

وقتی که همین دستها را به سرم می کشید .

رنگها را نشانم می داد . خوب نگاه کن مسعود . رنگها در بهار لطیفند و در تابستان پر مایه .

وقتی با چوب دستی معروفش می نشست و می گفت : بچه ها مرا نقاشی کنید آنقدر دوست داشتنی می شد که حدّ و اندازه نداشت .

کودکی من با محمد امام استاد نقاشیم شکل می گیرد .

 

                             آبی تر از همیشه بمان ، دوستت دارم .

 


برچسب‌ها: محمد امام, هنر
+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۸۵ساعت 19:59  توسط مسعود يارضوي  | 

                     

 

برای شهید مجید خالداری..

 

                                                 پرواز تو...

 

خورشید اینبار دیگر شرمندگیت  را  تاب نیاورد و شب را مجاب کرد که تو را راضی

کند تا دیگر به صبح فکر نکنی . خورشید می دانست که خستگیهای تو پایان ندارد

و چه زیبا به آرزویت رسیدی . شب و آتش و ستاره و خون ........ و تو پرواز کردی .

                                                      مرا هم با خودت ببر.

 ............. .

 

شنیدم استاندارمان در جلسه ای گفته که مشاوران جوان بزودی استخدام می شوند .

قول داده بودم در این باره حرف نزنم ولی خودمانیم ان شاالله مبارک آقا زاده ها باشد .

بقیه ی جوانهای استان هم چشمشان کور؛ دنده هایشان هم برود زیر تانک چیفتن خرد و

 خاکشیر بشود . می بایست دعا می کردند پدر های گرامی در اداره ای یا دستگاهی مدیر یا  معاون  و خلاصه یه کاره ای می شدند تا آنها هم در این بلوای بیکاری صاحب یک شغل آنهم از نوع استخدامیش می شدند .

( بعد وقتی امثال ما دادمان در می آید آقایان نگویند ما خیلی ناراحتیم که نمی توانیم شما جوانها را حفظ کنیم . )

...............

 

یکبار فرماندار قلعه گنج در جلسه ای می گفت وقتی از یک سارق مسلح اعتراف گرفته ایم که چرا دست به این کار زده ای ؟ گفته بود : از زور گرسنگی مجبور شدم .امیدوارم این برادرمان هیچ وقت نفهمد بعضی از مدیران استان در مراسم بله برون آقا زاده هایشان به ریش هرچی

نا امنی شغلی پوزخند می زنند چه برسد به بیکاری و ..... (عروس گلللللللم)

..............

 

              لا لا لا لا گل انجیر ....

                             بابات داره به پاش زنجیر ....

 

لالا یی را خیلی دوست دارم . برای من به واگویه ای شبانگاهی می ماند که

عارفی دلسوخته در عمق شهودش به پیک سحر می گوید .

لالایی قشنگترین ملودی دنیاست . گاهی وقتها  که در نیمه شب دزدکی به صدای

لالایی مادری گوش می دادم ستاره ها برایم قشنگتر می شدند .

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۵ساعت 20:17  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

 

  کسی گنجشک را دوست ندارد .

چون دیگر مثل گذشته نیست . او مجبور شد در آن هوای بارانی از لانه اش برود .

جوجه ها بی رمق بودند و سایه ی مرگ بی رحمانه در کنارشان انتظار می کشید .

فردا جوجه ها آرام به خواب رفته بودند اما کسی از گنجشک نپرسید آن سوی مرغزار ، همانجایی که می گفتند لانه ی روباههاست چه بر اوگذشت...؟

انگار یادشان رفته بود روباهها در شبهای بارانی برای پرنده ها کمین می کشند .

دیگر هیچ کدامشان صدای آواز گنجشک را نمی شنوند.

حتی پرهای ریخته در مرغزار هم به چشمشان نمی آید .

                   دیگر کسی گنجشک را دوست ندارد .

                                    سایه ی مرگ بی رحمانه در کنار او انتظار می کشد .

 

.............

 

ـ از هادی شجاعی عزیز برای پیام زیبایش ممنونم ...

 

           اگر روزی شاد بودی آرام بخند تا غم بیدار نشود

           و اگر روزی غمگین شدی آرام گریه کن تا شادی نا امید نشود .

                               

                                                                       از چارلی چاپلین...

............

 

هوا آنقدر سرد بود که صدای به هم خوردن دندانهایم را می شنیدم . یکی از بچّه ها  

کنارم گریه می کرد . تحملّ سرما برایش سخت بود .مجبور بودم تفنگ را حمایل کنم .

آهن سرد تفنگ دستم را می سوزاند . به دور دست که نگاه می کرم تپه های

شنی بیابان مثل غولهای بدی می ماندند که در قصّه ها خوانده بودم .

دیده بان بودم امّا دو متر جلو تر را هم به زور می دیدم .

ساعتی بعد همگی در کنار تپّه به زانو سنگر گرفته بودیم . کسی از ما نمی دانست

لحظاتی بعد چند نفرمان زنده می مانند .

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 22:28  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

                                       

همه چیز و همه کس نشانی او را می دانند .

او از همه ی راهها گذشته است و من سالیانی است که دنبال او هستم .

حتی یک ردّپا ...

چه کسی گفته است که همه باید مثل هم عاشق بشوند ؟

نمی دانم ، شاید او را دیده باشم و یا نه شاید او مرا دیده باشد . حتما" دیده است .

ولی من حتی صدای او را هم نشنیده ام . هرچه بر سر راهش

منتظر شده ام کسی را ندیده ام ؛ پس چرا دنبال او می گردم ؟

بارها با خودم عهد بسته ام دیگر دنبالش نروم اما...

نه صدایی ، نه پیغامی . شنیده ام که گفته اند اگر ناراحتش کنی دیگر با تو نخواهد بود.

قبول کردم و قول دادم که هیچوقت ناراحتش نکنم .

امّا نیامد . ناراحتش کردم . باز هم نیامد .او مرا هیچ چیز حساب نمی کند . امّا من

نا امید نمی شوم . حتی اگر شده شیشه ی خانه اش را با سنگ می زنم تا نگاهم کند .

تصمیم گرفته ام تا او را ندیده ام نگویم که دوستش دارم .

می خواهم روی در و دیوار اتاقم بنویسم که اصلا" دنبال او نیستم ، شاید ببیند و آنوقت بیاید .

دست خودم نیست . دوستش دارم .

                                                            ( برای امام زمان )

 

 

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 0:36  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

 

                                           بچّه ها ...

 

بچه ها قشنگترین ترانه های آفرینشند .

از بچه ها مهربانتر دیده ای ؟ با خنده ات لبخند می زنند و با گریه ات اشک به چشمشان می آید .

بچه ها را با آن چشمهای قشنگشان که بر به آبی می زند دیده ای که چطور به بالای سرت خیره می شوند . انگار ابر رحمت خدا را می نگرند که چطور بر سر آدمها سایه انداخته است .

بچه ها سرشار از تفاهمند . دوستی هاشان در لحظه رنگ می گیرد و قهرهایشان در لحظه رنگ می بازد . مهربانتر از بچه ها نیست ؛

آنهنگام که در آغوشت با دستهای لطیفشان تو را لمس می کنند .

چه تراژدی زیبایی ... فرشته ای دستانش را بر سر و روی تو می کشد .

همیشه دلم برای بچه ها تنگ می شود . گاهی وقتها در گیر و دار روز مره گیها دلم برای نگاههای معصومانه شان به تب و تاب می افتد .

بچه ها قشنگترین ترانه های آفرینشند .

( تمام این یادداشت را تقدیم می کنم به کودکی که چند وقت پیش سر بر شانه های پدرش به خواب عمیقی رفته بود و مرا در حسرت یک لحظه ی نگاهش تا همیشه باقی گذاشت . )

..............

 

امشب برایت تا سحر افسانه از بر می کنم

با شعرهای خسته ام اینبار هم سر می کنم

 

گفتی که زهر تلخ غم فرجام عاشق بودن است

من جامهای عشق را لبریز ساغر می کنم

 

گفتی که می آیی شبی از جاده های دورتر

هر روز خاک جاده را با اشک خود تر می کنم

 

گفتی که لیلایی ولی مجنون تو پیدا نشد

من کوچه را این شهر را مجنون دیگر می کنم

 

گفتی برو عاقل شدی دیوانه ای می خواستم

دیوانه ام کین گونه سر بر دار و بر در می زنم

 

گفتی که حرفی گم شده در تنگنای سینه ات

واگو دروغ تازه ای من باز باور می کنم

                     

                                                         ( از حمزه کیان )

...................

 

گاهی وقتها در خستگی هایم شنیدن جمله هایی کوتاه چقدر آرامم می کند ...

 

         تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده ...

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:27  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

 

 

روز جوان ... چه خالی بندی بزرگی .

به فکر تنها چیزی که نیستیم همین جوانها هستند.

شاید فقط خداست که می داند جوانها هم هستند .

بیشتر در این باره خواهم نوشت .

..............

 

برگرد ...

تنهایی من هنوز پرواز را یاد نگرفته .

                                          "  تو که مهربان بودی "

 

                                                                       ( از خودم )

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:55  توسط مسعود يارضوي  | 

احمدی نژاد هم راضی نیست؟

یا لطیف

                                  احمدی نژاد هم راضی نیست...؟!

 

از دریچه ی عدالت هم که نگاه کنی رسم درستی نیست که بعضی ها در 8 سال اصلاحات به بهانه ی مصلحت هیچ نمی گفتند امّا الآن فقط به این دلیل که فکر می کنند بر حق تر از آنها نیست ، هر حرفی که دوست دارند می زنند و ای وای که در این حرفهای حقّ و نا حق به فکر هیچ کس و هیچ چیز نیستند . خاتمی شاید اشتباهات زیادی داشته باشد و حتّی بیش از این هم مرتکب شود (مثل هر کس دیگری) امّا این دلیل نمی شود که سنگر اشتباهات خاتمی بشود توپخانه ی حمله به مجلس (منظورم همان گام دوّم اصولگراها ست که باعث شد گام سوّم هم به ثمر بنشیند)

و از آن بدتر حمله به چهره ای مثل حدّاد عادل که حداقل کسی در پایبندیش به اخلاق سیاسی شکّ ندارد . این قبیل صحبتها از همان ناشی می شود که عدّه ای اعتقاد دارند احمدی نژاد را رای امام زمان (عج) بر کرسی نشاند ( انگار که اماممان هشت سال اصلاحات را بی خیال امتّ اسلامی بوده است و بعد ...) خدا به خیر کند . می ترسم کم کم تیزی حرفهایشان دامن آقا را هم بگیرد که تایید امام زمانت کجاست ؟

انگار در این مملکت هیچ کس غیر از رئیس جمهور به فکر مردم نیست که حدّاد را متهم کرده اند می خواهد با سفرهای استانیش به مردم بگوید ما مربی احمدی نژاد بوده ایم .

صدیقه ی طاهره (س) جز وقتی که احساس کرد باید برای احقاق حق ولایت وارد صحنه شود هیچ کس صدایش را نشنید . آنوقت عده ای حاضرند برای اینکه فقط  بگویند خوبیم هر حرفی را بزنند . نمی دانم امّا دل من می گوید احمدی نژاد هم به این کارها راضی نیست .

انگار حرفهای زنان در اندرونی بماند بهتر است .

................


                                           به یاد شهدای گمنام

 

آن خاک چه قدر بوی تو را می داد ..

تو ایستادی که گلوله جلوتر نیاید و ایستادنت به این

قیمت تمام شد که از تو جز استخوانی نماند .

بگذار دیگر نگویم . قلب نازک تو بیش از این طاقت ندارد .

چه تحیرّی ...؟

این مشت خاک تو را دوست دارد .

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:1  توسط مسعود يارضوي  | 

 

قرارمان این نبود که در جامعه ی چند صدایی

به دنبال میرغضب و التقاط  و فضاهای خاکستری بگردیم امّا ...

حتّی اگر هم بود در وبلاگ من نبود . دلگرمیهای تو را دیدم که خواستم همه چیز را بنویسم و قرار بود وبلاگم آیینه ی تمام نمای عبور تفکرات از ذهنم باشد امّا ...

امّا همه ی اینها فدای غزلهای عاشقانه ات ...

به قول خودت .. هنوز هم هلاکتم .

………

معرفت گریه های من حتّی آنقدر هم نبود که حداقل مقابل تو تنهایم نگذارند .

گریه های من آدمهای خوبی نیستند .

هر وقت آنها را دیدی از قول من بهشان بگو که دوستشان ندارم .

+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:54  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

عجب صفایی داشت . گفتم : حاجی آخه شما کجا اینجا کجا ؟

بچه ی ناف تهرون ، مربّی شنا ، با اون همه سابقه ی ... .

تو دل کویر چه کار می کنی آخه ...

خندید و گفت : آخه بهترین دوستام تو جبهه شهید شدن .

خیلی وقت پیش تصمیم گرفتم بیام اینجا .

گفتم : حاجی اینجا خطرناکه ؛ می زننت .

خندید و رفت .

................

 

برای مریض ما هم دعا کنید .

................

 

امشب به آیت ا... خزعلی قول دادم از این به بعد عید غدیر،

باشه عید اصلیم . گفت : هرشب به خاطر این کار برای من و همه ی اونایی که قول دادن دعا می کنه .

 

جانم علی...

................

  

گنجیشکک اشی مشی

 

گنجیشکک اشی مشی لب بوم ما نشین

بارون می یاد خیس می شی .

               گفته بودی بارون می یاد بدت می یاد .

              زیر بارون هرچی غصه اس یادت می یاد .

گنجیشکک اشی مشی برو ما رو رنگ نکن . ما خودمون سیا کاریم .

فکرکردی باورم می شه زیر برفا ، روی بوم خونمون ببینمت ؟

فکر کردی باورم می شه اگرم یه لحظه اونجا پر زدی ...

همه چیز و بی خیال شدی ..

لب بوم ما نشین . 

+ نوشته شده در  شنبه یازدهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 21:59  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

آدمها همه خوبند اگر زندگی تکانشان ندهد .

آدمها مهربانند اگرغم نانشان جدی نباشد .

و آدمها می توانند بی دغدغه زندگی کنند اگر مجبور نباشند بین عشق و مرگ ،

خدا و فقر و بین احساس و واقعیت یکی را انتخاب کنند .

خدایا کمکم کن بد باشم و دغدغه هایم زیاد شوند. آنقدر زیاد که مطمئن شوم

تو را دوست دارم .

.............

 

حیدر بابا دنیا یالان دنیا دی

                             سلیمانّان،نوحدان،قالان دنیا دی ...

                                                           ( از شهریار )

.............

 

عاشقانه ای برای تو....

 

ماهی های حوض خانه مان دلشان گرفته ...

بهانه ی تو را می گیرند . می دانی از کجا فهمیدند رفته ای ؟

به خدا حواسم نبود نباید کنار حوض گریه کنم .

 

مرا ببخش...

...............

 

ببخشین دیگه . امشب دلمون گرفته بود .

  

+ نوشته شده در  جمعه دهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 22:31  توسط مسعود يارضوي  | 

خدایا تو آنقدر زیبایی که تماشاگر تو جز به پاره پاره شدن آرام نمی شود

خدایا چشم دل از گذرگاه هزار زخم به روی تو باز می شود .

مرا نزد خودت ببر . همانطور که دوست داری

                                                                                       ( از خودم )

....................

                      شهادت ؟

یا لطیف

امروز با خودم فکر می کردم بعضی از این نسل سومیها که اینقدر از شهادت دم می زنند آیا واقعا" تا حالا خیلی جدّی فکر کرده اند شهادت یعنی چی و اساسا" شهید شدن چه طوریست؟

خدا خیر ندهد به آنهاییکه در فیلمهایشان همه با اصابت تیر مستقیم به قلب شهید می شوند . اعتقاد دارم همینها بودند که اینطور افکار غیرواقعی را وارد ذهن نسل جوانمان کردند . البته بحث من خود حضرات جوانان هستند نه کارگردانها . همانهایی که شهادت را ارث پدریشان می دانند چون کارت بسیجی دارند و اگر یکی در محضرشان از شهادت بگوید انگار عرفان بادکنکی آقایان و خانمها می ترکد . عصبانیت  انتخاباتی من باشد برای بعد . برگردم سر اصل مطلب . یعنی واقعا" اینها فکر نمی کنند همین گلوله ای که فکر می کنند جز به قلب به جای دیگری نمی خورد

می تواند مستقیم به صورت اصابت کند و اگر از" گرینف " خارج شده باشد تمام سر مطهر را در طبق اخلاص قرار دهد . حضرات فکر نکنند وقتی خمپاره دور و بر آدم بر زمین می خورد همه جا سفید می شود و بعد حوریان بهشتی می آیند و مابقی قضایا ... اینجوری نیست . وقتی خمپاره دور و بر آدم به زمین می خورد تمام بدنت را موج فرا میگیرد و احساس می کنی که یک تانک در حال رد شدن از روی توست . بعد که یک کم از حال و هوای موج بیرون می آیی تازه با بدن سرشار از ترکشت مواجه می شوی که از همه جای آن خون جاریست .

( تازه من تیکه پاره های بدن رفقا رو هم براتون فاکتور می گیرم ) . اگه خمپاره درست به بدنت گرفته باشه که البته قرار هم نیست نگیره یه 3 ماهی تو بیمارستانی . که چون شاید طاقت خوندنشو نداشته باشین از گفتن قضایای لگن و استفراغ جلوی دیگران

و نمازهای قضا می گذرم . راستی این رو هم باید گفت که بعد از 3 یا 4 ماه فقط زخمها خوب می شن و ترکشهای معزز تا آخر عمر برای ادای وظیفه به شهدای زنده ( که شاید شما هم جزو اونا باشین ) در خدمتتون می مونن . آقایون یا خانومای عشق شهادت می دونین گلوله ی دو زمانه چیه ؟ نترسین . چون عمدتا" برای ترسوندن ازش استفاده می شه . این گلوله ها بعد از طی یه مسافت مشخص منفجر می شن و یه رگبار از اونا روی خاکریز طرف مقابل می تونه قالب 7 ، 8 تا از دوستان عزیزم رو از ترس تهی کنه . امیدوارم اونموقع هم مشغول سینه زنی زیارتتون کنم .

می دونین تشنگی تو میدون جنگ یعنی چی ؟ یعنی چشات تار می شه دیگه حتی اگه بخوای هم نمی تونی بجنگی . باید مثل یه نعش دستتو بگیرن و اینور و اونور ببرنت . یعنی وقتی فرمانده بهت قسم می ده که بزن از زور تشنگی نمی تونی اینکار رو بکنی . یعنی حتی به دوستای نزدیکتم ( همونایی که نشون می ده شب عملیات سر تو آغوش هم دارن گریه می کنن . ) فحش می دی فقط به خاطر اینکه تشنه ای . البته در میان این صحبتها امیدوارم دوستان عزیز شهادت طلبم از جمله ی اونایی نباشن که بین قضا شدن نماز و جون کندن رفقای زخمی حمل مجروح رو انتخاب کنن .

شماها می دونین صدای خمپاره ی 120 موقع شلیک چه جوریه ؟ فقط اینو بدونین کافیه که مسئول قبضه ی 120 اگه کسی دور و برش نباشه بدش نمی یاد سرشو از زور موج بکوبه تو دیوار . و این خصوصیت در بین بیشتر این بچه ها تا آخر عمر می مونه . شماها که دم از شهادت می زنین باید بدونین 40 میلیمتری چیه ؟ وگرنه به نظر من خیلی نامردیه که از شهادت دم بزنید . 40 میلیمتری یه اسلحه است که آموزشش به نیروهای عادی ممنوعه . ( شما که عادّی نیستین ؛ شهادت طلبین ) اگه موقع شلیک با این اسلحه قنداق قبضه روی شونت باشه جای قرار گرفتنش می شکنه . بله یعنی دست بی دست . تازه شانس بیاری گلوله داخل اسلحه منفجر نشه .

چون این اسلحه گلوله هاش عین آر.پی .جی انفجاری هستن . البته شکلشون مثل فشنگهای معمولیه . کمی بزرگتر . اینو گفتم که یه وقت فکر نکنین شهدا همشون کلاشنیکف داشتن . دعاتون می کنم موقع شلیک 40 میلیمتری زنده بمونین و اگه موندین بعدش به بهونه ی موج گرفتگی نمازتون رو قضا نکنین .

البته این اسلحه اینقدر هم که گفتم آدم بدی نیست ولی خب.

یه وقت دیدین خدا خواست شما رو با اون یا همراه اون کربلایی کنه . بگذریم . می دونین گلوله ی مستقیم تانک یعنی چی ؟ اگه در نظر بگیریم مدل این تانکها مال دهه ی 80 باشه یعنی جسد تیکه تیکه . جسد تیکه تیکه یعنی چی ؟ یعنی دور و بر جسد شهید پر از تیکّه های اعما و احشا و جگر ومغز باشه . یعنی یه صدای مخصوص که از اینطور اجساد بلند می شه و یعنی امدادگری که بتونه این جسد رو داخل یه پارچه یا گونی یا هرچیز دیگه ای جمع کنه . البته چون احتمالا" همه ی شما تک تیرانداز هستین و جاتون هم تو سنگره اینها رو نمی بینین . ( اینو گفتم که یه وقت فکر نکنین فرشته ها اجساد شهدا رو جمع می کنن . یا اینکه خودشون پا میشن می رن بهشت )

ختم کلام اینکه به نظر من یه کم واقعی تر به این قضایا فکر کنین . شاید بعدا" بیشتر در این باره بنویسم.

...............

 

در شهر انگار صدای کسی می آید .

صدایی از دور که التماس می کند ظلام شب به آه لحظه ای سحر را فرصت دمیدن دهد .

آهای شب ستیزها خفتن را بس است . صبح در انتظار غیرت شما مانده است .

مردان بادیه اگر ساکتند به سایه ی شمشیرهای شما دل بسته اند .

                                                                               ( از خودم )

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:59  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

دیروز در استانداریمان جلسه ی کارگروه اشتغال بود . جلسه بدون حضور استاندار و معاون عمرانیش و به ریاست یکی از مدیران جوان استانداری آغاز شد . از همان اول بعضی از فرمانداران شهرهای جنوبی بنا را بر ناسازگاری گذاشتند و شروع کردند به انتقاد . از آیین نامه ی کارگاههای زودبازده تا تهمت به مدیریت استان که شما شهرها ی جنوبی را ول کرده اید . رییس جوان جلسه هم تا آمد به یکی دو تا انتقاد به صورت مبنایی جواب بدهد جلسه از دستش خارج شد و کار به جایی رسیده بود که از توضیح درباره ی زیرساختهای شهرهای جنوبی تا درد و دلهای بعضی از فرماندارها در جلسه مطرح می شد و این چراغ میکروفونها بود که مثل توپ پینگ پنگ از این میز به آن میز روشن می شد . کم کم داشت یک مجلس ششم دیگر شکل می گرفت و فقط جای خالی یکی دوتا عمامه به سر کم بود . تا اینکه معاون برنامه ریزی استاندار وارد جلسه شد و بعد از سخنرانی غرّای او در زمینه های مختلف بحث و جدلها خوابید و همه راضی از جلسه رفتند بیرون . تازه معاون برنامه ریزی هم به زور اعداد و ارقام و ترساندن فرماندارها از تخلفات آیین نامه ای جلسه را جمع کرد وگرنه جمع کردن یک چنین جلسه ای فقط کار خود استاندار بود تا با یک " رب ادخلنی مدخل صدق " همه حساب کار خودشان را بکنند . بگذریم از اینکه این جلسه برای من یک کلاس سطح بالای مدیریتی بود تا بعدا" از تجربیات آن استفاده کنم اما فکر می کنم اگر مدیران فعلی دولت جدا از تخصصشان بیشتر در مورد مقولات مدیریتی  در همه ی ابعاد آن مطالعه می کردند قطعا" خیلی بهتر بود و به قول بچه فوتبالیستها اوضاع به نفع پیش می رفت .

..............

 

امروز بنده ی خدایی به من می گفت : صدات خیلی خش داره . گفتم ما رو ببخش؛ از آثار

صد و بیسته . نفهمید چی گفتم . بهم خندید .

..............

 

تک بیتی از دوست خوبم حمزه کیان :

 

ای مسافر صبر کن چون قصه ات جا مانده است

                                    تک درخت آینه یک گوشه تنها مانده است

.............

 

می خواستم از شهدا بنویسم امّا ...

 

" از شهدا که نمی شود چیزی گفت . شهدا شمع محفل دوستانند "              (شهید آوینی)

.............

 

انگار یاد گرفته ام در تمارض آدمها فریادم را در ناکجا آزاد کنم ...

از زور امیدواری مرده ام....

                                   _ از خودم

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۸۵ساعت 22:52  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

                                       کابینه ی ساده زیستها

خدا بیامرزد شهید رجایی را . نه میز نهارخوری 10 نفره در خانه اش داشت نه درختچه های تزئینی و نه از این تلفنهای فانتزی . بچه تر که بودم وقتی تلویزیون صحنه های مستند زندگی رجایی را نشان می داد یا وقتی که در کتابی خواندم در زمستان بخاری خانه اش خاموش ماند  چون سهمیه ی کوپن نفت رییس جمهور ایران تمام شده بود ؛ اگر ارزش گریه را می دانستم شاید برای نبودنش اشک ریخته بودم . تا امروز که بزرگ شده ام موقع خواندن فاتحه برایش افتخار کنم که از کودکی برای رجایی گریه کرده ام .

... امشب تلویزیون زندگی وزیر رفاه را نشان می داد . همه ی آن چیزهایی که در بالا گفتم رجایی نداشت او داشت و حتی می گفت بعد از 28 سال کار مدیریتی ...! الان در یک رفاه نسبی به سر می برد .

به قول آقا مرتضی حقیقت زیر ابرو بر نمی دارد که.

مگر رهبری نگفته بود تمام زندگی من در یک وانت بار جمع می شود . حالا آقایان بروند مقایسه کنند . بعد هم بگوییم خدمت رسانی . به عنوان یک دانشجو می گویم : رییس جمهور باید دقت کند تمام وزرا مثل خودش ساده زندگی کنند . قحط الرجال که در مملکت نیست .

( یادم هست یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری در انتخابات سال 80 گفته بود تا بیست و چند وزیرم را پیدا نکنم کاندیدا نمی شوم . کاش احمدی نژاد هم همین کار را می کرد .)

............

 

این جمله را وقتی گفتم که اولین بار می خواستیم یک چفیه را داخل یک تابلو در دانشگاه نسب کنیم...

هرگز مپندار که چفیه گردن آویزی بیش نیست.

چفیه اگر هزار سال هم از غربتش بگذرد رسالت خویش را فراموش نمی کند .

چفیه یک هویت است .

...........

 

به نظر من و دوستام یه نظریه هست که می گه پسر باید با دختری ازدواج کنه که خودش باشه . یعنی خود خودش باشه . همونی که می خوای . محجبه ، با محبت ، چیزفهم ، سیاسی ، ولایتی و غیره . البته بماند که پیدا نمی شود .

1_ قابل توجه دخترا: شما همه ی اینا هستین .

2_قابل توجه برادرایی که ازدواج کردن : ان شاءالله که خانومتون این خصوصیات رو داره . اگه نداره فقط اجازه دارین دعا کنین که اونارو کسب کنه . توسل به سایر راهها برای شما ممنوعه .

داشتم می گفتم . خلاصه که خودش یعنی دختری با خصوصیات بالا که البته باید مولفه های دیگه ای مثل علاقه به شهادت شوهر بعد از 6 ماه زندگی و پایه بودن برای زندگی در هر نقطه ای از ایران اسلامی رو هم داشته باشه . در همین زمینه من و دوستام یه شعرهم در مورد این خودش افسانه ای گفتیم که به شرح زیره .

 

خودش یعنی همه آب و همه خاک .

خودش یعنی همه عشق و همه پاک .

خودش یعنی گذشته ، حال ، فردا .

تمام سهم یک آدم زدنیا ....

 

لازم به ذکرکه بر طبق بعضی از روایات هستند دوستانی که خودش رو پیدا کردن که صد البته کجا و چگونه دیگه به ما ربطی نداره .

( اخوی کوچکتر الان اینجا بود . می گفت داداش خودش یه آدمه ؟)

...........

 

به دستان تاریکم نگاه کن.

                داستان معرکه بر آنها نوشته اند .

                                              (از خودم)

...........

 

می خواستم برای تولد حسین (ع) بنویسم اما این نوشته ی آوینی از ذهنم عبور کرد .

 "هر شهیدی کربلایی دارد و خاک آن کربلا تشنه ی خون اوست . و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید ، جاذبه ی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد و برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد . "                     ( شهید آوینی )

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ششم شهریور ۱۳۸۵ساعت 22:4  توسط مسعود يارضوي  | 

 یا لطیف

به نظر من اصلاح طلبان در موقعیت کنونی اگر از قضیه ای انتقاد دارند اول باید به گذشته ی نه چندان دور خودشان نگاه کنند . همان وقتی که مدیران را بصورت فله ای حذف می کردند و حتی به پستهای کارشناسی هم رحم نکردند . ( قابل توجه برادر مرعشی ) همان وقتی که سر خوش از رای 20 میلیونی مردم فکر زمستان را نکردند و افرادی را سوار قطار اصلاحات کردند که حالا خودشان به آنها می گویند "معاند" . آن وقتها سن و سالی نداشتم اما وقتی روزنامه ها "عبور از خاتمی" را مطرح کردند با خودم گفتم اینها به خودشان هم رحم نمی کنند و همین کار را کردند که امروز اگر کسی در جایی به اصلاح طلبی شهره باشد باید زیر امضایش "انا مسلم" را فراموش نکند. من با این تفکر شدیدا" مخالفم که انتقادات شدید و حتی گاهی هتاکانه و از سر عناد را بعضی به حساب بی دینی و غربزدگی می گذارند (بماند که گاهی این حساب آنها درست از آب در می آید ) اما به هر حال بر و بچه های اصلاح طلب باید این حرف را قبول کنند که کمیت حرفهایشان خیلی اوقات چهارنعل می دوید و حالا اگر تهمتی و شاید بعضی جاها واقعیتی را می شنوند باید آنرا به حساب خودشان بگذارند نه هیچ کس دیگر.

به نظر من جریان اصلاح طلبی خوب مدیریت نشد . آنها می توانستند از فرصت بسیار خوبی که داشتند بهترین استفاده را ببرند اما دلایل زیاد و البته قابل حدسی وجود دارد که مانع شد این قضیه اتفاق بیافتد . آنها حتی مثل هاشمی هم نبودند که حداقل جناح کناری را راضی نگه دارند و یا از پهلو زدن به مسلمّات نظام خود داری کنند و همین شد که اکنون به نظر من باید منتظر آینده ای موهوم باشند.

به اصواگرا و اصلاح طلب بودن من ربطی ندارد ولی عقل حکم می کند که مجموعه ی کارگزاران فعلی و اصواگرایان  که البته در حذف فله ای مدیران چیزی کم نگذاشته اند حداقل برای یکبار هم که شده شاهنامه ی اصلاحات را خوب بخوانند و حتی اگر شده خط به خط آنرا نیز از حفظ کنند.

.............

سنگر

 

تا آخرین ستاره ی شب را شمرده است

اما دو ساعتی ست که خوابش نبرده است...

 

سنگر همیشه نیمه شب از خواب می پرد

اما کسی به راز دلش پی نبرده است...

 

سنگر از اینکه ساده بیافتد به دست مرگ

بغضی همیشه حنجره اش را فشرده است...

 

او فکر می کند که اگر منفجر شود

آیا شهید می شود و یا که مرده است؟

 

یک قاصدک جواب می دهد به او که هیچ

تنها به دست عشق دلش را سپرده است ...

 

خمپاره روز بعد ولی متهم شده و اعتراف کرده و سوگند خورده است...

که قلب سنگر از جسدش سمت آسمان رفت و شهید شد ؛ به خدا او نمرده است .

 

                                            مهدی زارعی
+ نوشته شده در  دوشنبه ششم شهریور ۱۳۸۵ساعت 14:29  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

دست تو را گرفته ام .... باور کن دست خودم نیست .

( به نقل از دلاوری )

+ نوشته شده در  دوشنبه ششم شهریور ۱۳۸۵ساعت 11:33  توسط مسعود يارضوي  | 

 یا لطیف

امشب قراره مراسم جشن ازدواج دوست خوبم فرهاد برگزار بشه . حسابی دمقم . حسن و حمزه رو نمی دونم ولی من پاک حال و اوضاعم خرابه... اصلا" نمی دونم امشب باید چکار کنم ؟

خدایی سخته رفیقی که خیلی جاها با هم بودیم و برای مثال تو استخر با دستای خودت آبش

می دادی همینجور شوخی شوخی یهویی بفهمی قراره طرف ازدواج کنه و بره . البته ما (من و حسن و حمزه) یه انس ویژه ای با فرهاد داریم؛ چون اولا" این آقا غوله از همه ی ما مهربونتر بود ثانیا" عمده ی پنجشنبه ، جمعه ها جای ما سه نفر تو خونه ی فرهاد اینا بود .

ای روزگار غدّار ...

این شعر رو هم به فرهاد عزیزم تقدیم می کنم .

رفتی و آدمکا ( من و حسن و حمزه ) رو جا گذاشتی ...

قانون جنگل و زیر پا گذاشتی ...

اینجا قهرا" سینه ها با مهربونی ...

تو.. تو جنگل نمی تونستی بمونی ...

 ............

 

نوشته ای از من ...

به پرواز فکر کن ، اینجا ماندن را به بند

می کشند .

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۸۵ساعت 18:2  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

از امشب دوباره من ماندم ونیزه ی بی کسی ام.

روزگار غریبیست نازنین…

کاش می شد گریه را هم نوشت.

............

زمان انتخابات به من و دوستانم تهمت می زدند که شما اهل تکلیف نیستید.وگرنه به اصلح رای می دادید.ما هم می گفتیم اولا دلیل نمی شود هرکس را که حضرات تشخیص دادند اصلح است

(اینرا می گفتیم چون خیلی خودشان را تحویل می گرفتند) دوما" ما و امثال ما به این فکر می کنیم که اصولگراها حتما باید بیایند.حالا هر کدامشان که شد. عاقبت هم آنها شدند اصولگرا و خیلی چیزهای دیگر و ما هم برگشتیم

سر زمینمان ؛ اینبار بی تراکتور.

............

 

هوا به شدت گرم بود و ترافیک بیداد می کرد.

پروانه کنار خیابان پرواز می کرد.

هیچکس نمی خواست حواسش باشد، حتی شاعری که می شناختمش…

...............

 

وزیر علوم می گفت از من سوال سیاسی نپرسید.

"من سیاسی نیستم."

گفتم آقای وزیر اگه سیاسی نبودی که وزیر

نمی شدی.

................

 

دلم برای گدایی خشاب تنگ شده…

برای نشنیدن های چند روزه و برای لباسهای خونیم که هیچ وقت به نجس بودنشان فکر نکردم.

بیشتر در این باره خواهم نوشت ...

.............

 

این استاندار گرامیمان هم هر وقت مرا می بیند به یاد دوران قدرتش چنان دست و بازویم را

می فشارد که روح عاصی از تنم رفتن می گیرد.(بابا… ایرانیه،می شکنه)

 ............

 

امروز صبح با خودم فکر می کردم طرح تجمیع انتخابات به نفع احزاب سیاسی است.

رقابت خیلی شدیدتر می شود ولی اگر خوب تلاش کنند می توانند با یک انتخابات به دو هدف مهم برسند وجایگاههای مهمی را در دست بگیرند.البته مخالفتهایی که عمدتا" از طرف اصلاح طلبان با این قضیه شد طبیعی بود چون به هرحال در موقعیت کنونی این اصولگراهاهستند که تمریناتشان در اردوی آمادگی نتیجه داده وطبیعتا" شرایط رقابت بیشتر به نفع اصولگراهاست تا اصلاح طلبان.

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم شهریور ۱۳۸۵ساعت 22:45  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

 

مصاحبه ی مطبوعاتی استاندار بود. یکی از سردبیران حاضر در جلسه از استاندار انتقاد کرد که مدیران دولتی دربعضی از ادارات فامیل بازی می کنند (قابل توجه که استاندار کرمان خیلی

می گوید با فامیل بازی وپست گرفتن آقازاده ها مخالف است) رئوفی نژاد این حرف را که شنید نگذاشت آن بنده ی خدا ادامه بدهد. فوری گفت: اگر موردی را می شناسید الان  بگویید. وسردبیر مذکور هم چیزی نگفت و قضیه تمام شد.

برای من که همیشه پای ثابت سوال و انتقاد بودم اما برای این جلسه تصمیم گرفته بودم

پسر خوبی باشم و چیزی نگم خیلی شنیدن این حرف  زور داشت. چند دقیقه بعد یکی از خبرنگارها وقت سوالش را به من داد که حرف بزنم.

گفتم: آقای استاندار من چند مورد فامیل بازی می شناسم که اگراجازه می دهید بگویم. استاندار سری تکان داد و من گفتم: پسر مدیر کل اداره ی ارشاد استان مشاور خود شماست...

تا جاییکه یادم هست مهمترین حرف استاندار این بود که مشاوران جوان را من انتخاب نکرده ام و معاون سیاسی_امنیتی بعدا" در این زمینه پاسخ خواهد داد.(معاون استاندار هم قبلا" گفته بود انتخاب مشاوران جوان کار من نبوده) جلسه که تمام شد رفتم جلو به استاندار گفتم:

 آقای دکتربه شما قول می دهم دیگر در این زمینه حرف نزنم.

رئوفی نژاد با یک لبخند مهربانانه گفت: چرا؟

چیزی نداشتم که بگویم .

.............

 

تلویزیون داره کوله پشتی پخش می کنه.

یعنی الان تموم شد.

اگه می گم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس...

.............

 

خیلی دوست داشتم این شعر را دوباره بشنوم تا اینکه یک "شهید" عزیزبهانه ای شد که یکبار دیگر آن را بیابم.

زنده و جاوید کیست؛کشته ی شمشیر دوست

کاب حیات قلوب در دم شمشیر اوست

گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق

آید از آن کشتگان زمزمه ی دوست,دوست

..............

 

دیشب با دوتا از (به قول بچه ها) بچه ها رفته بودیم کافی شاپ. مهمونیمون یه غایب عزیزداشت.

هرچی ازش حرف زدم دیدم دلم آروم نمی شه.

بهش زنگ زدیم . بازم آروم نشدم. ما سه نفر بودیم. پا شدم یه صندلی گذاشتم. کنار میز، شدیم چهارنفر. یه فنجون شیر شکلات گذاشتم جلوی جای خالیش. دیگه آروم شدم.

_امیر آقا هرجا هستی خوشبخت و سلامت باشی. به خدا دیشب برام زور داشت که جای خالیتو ببینم، اونم وقتی خودت گفته بودی آرزو داری تو کافی شاپ کنار هم بخندیم

.............. 

خدایا امشب می خوام برای تو وبلاگ بنویسم. میدونم که چشمت دنبالمه واگه بخوای حتما" یه سیستم پیدا می کنی و می شینی حرفامو می خونی. خدایا دلم می خواد برات شعر بخونم.

تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده ...

خدایا، بقول فلانی: می خواهی برایت ادآ در بیاورم؟ باور کن که میخندی.

دلم برات تنگ شده. یعنی همیشه تنگه.

حتی وقتی که هستی. تو هم که قربون معرفتت،

هر ادآ و اصولی در می یارم عین خیالت نیست.

این یه فاصله اس بین من و تو. مگه خودت نگفتی:

هذا فراق بینی و بینک؟

خدایا فاصله ی خودتو با من کم کن.

دوستت دارم.

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:53  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

و این هم یک شعر که هادی عزیز آنرا به من هدیه کرد ....

/ غربت /
اهل کوچه همه رفتند ولی ما ماندیم
حقمان است اگر بی کس و تنها ماندیم

هیچ تقصیر کسی نیست اگر گم شده‌ایم
حقمان است که تحریم تبسم شده‌ایم

آن یکی کاشت ولی روز درو از ما شد
دیگری بافت ولی کهنه و نو از ما شد

در به روی همه وا بود و نمی‌دانستیم
شهر لبریز خدا بود و نمی‌دانستیم

حقمان است اگر بی طپش و سرد شویم
یا که از دهکده سبز خدا طرد شویم

هیچ تقصیر کسی نیست اگر رنجوریم
روشنی هست خدا هست ولی ما کوریم

+ نوشته شده در  جمعه سوم شهریور ۱۳۸۵ساعت 10:24  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

اگر شهید نباشد خورشید طلوع نمی کند و زمستان تمام نمی شود و امید صبح و انتظار بهار در سراب یاس گم می شود.             

                             (شهید آوینی)

امشب در محضر شهدا بودم. جوانهایی مظلوم که تمام هستی خود را برای دیگران یا هر چیز و هر کس  داده اند. چه مظلومانه آرمیده بودند . مهربانی در مظلومیتشان هویدا بود.

+ نوشته شده در  جمعه سوم شهریور ۱۳۸۵ساعت 0:24  توسط مسعود يارضوي  | 

میهمانی شعرهای من

یا لطیف

این شعر را از مرتضا دلاوری بخوانید:

من پر از تناقضم   ...  عاشقم تو را و مرگ را

ـ و این نوشته را هم از من:

تو از همه ی راهها گذشته ای ؛ هر شقایقی که در کنار جاده ای هست نشانی مرا می داند.

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم شهریور ۱۳۸۵ساعت 8:17  توسط مسعود يارضوي  | 

 یا لطیف

_هیچکدام قانعم نکردند؛ جیوجیتسو, کاراته, هیسنگ آی, نینجوتسو و حتی تکواندو. کلی دست و پا زدم که مثلاً از تعالیم تای چی یا فلسفه ی پالگه    سر در بیاورم؛

به یه جاهایی هم رسیدم ولی باز قانع  نشدم. بالاخره رفتم تا آخر تکواندو. واقعا" تغییرم داد. دوجانگ برای من فقط زمین مبارزه نبود؛همه چیز بود. ترسم را از نزدیک  می دیدم و تا قله های شجاعت پیش رفتم. کتک خوردن برایم شده بود دوش آب گرم. کلی حال میکردم. گاهی اوقات به قدری می خوردم که تا یکی، دو روز نای راه رفتن هم نداشتم. ولی آنچه که برایم ماند خیلی با ارزش بود و هست...

بیشتر در این باره خواهم نوشت.

 

_ به عدالت عشق می ورزم. آنقدر که تمام هستیم را به پایش بریزم. تعریف عدالت را به بیان  علی(ع) قبول دارم؛هرچیزی در جای خودش... نمی دانم اگر خبرنگار نبودم باید چکار می کردم؟

درد مردم خواب را از چشمهایم می برد. از شعار متنفرم, و از آن بدتر از بی عدالتی های آشکار. از این یکی هرگز نخواهم گذشت. غریب و خودی هم ندارد. گاهی اوقات فکر می کنم چرا خیلی وقتها حنجره به خواب سکوت می رود. باید به فریاد احترام گذاشت.

 

_به نظر من هنر زیبا نیست چون زیباست.

هنر زیباست چون احساس را به وادی نقش می آورد واین نقش احساس را دیگری هم می بیند و یاد می گیرد مثل احساس تو زیبا باشد و آنوقت همه چیز قشنگ می شود.

دست "محمد امام" را می بوسم. قلم را با دستان پر مهر او بر پیکره ی بوم زدم و او بود که یادم داد با سایه های یک قلم سیاه می توان خطوط لبخند زیبای کودکی را کشید.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:24  توسط مسعود يارضوي  | 

یا لطیف

امروز اولین روزیه که خیر سرم بر حسب وظیفه ای که خودم از دیشب بر دوش خودم گذاشتم دارم برای وبلاگم مطلب می نویسم.امروز صبح با خودم فکرمی کردم از انتخابات بنویسم.

از سختیهایی که بر من و دوستام گذشت واز آنچه که من بهش می گم بی مهری.

البته چیزهای دیگری هم خواهم نوشت ,از ورزش رزمی,نقاشی,تیاتر,وحتی شاید مرگ.

خلاصه که از دیشب درست و حسابی نخوابیدم. 

راستی کلی هم پایه ی شعرو اینجور نوشته هام. حتما" هر روز و شاید هر از گاهی روی وبلاگم شعرهای زیبایی از دوستانم وزمزمه هایی از خودم را می نویسم.

این آخر بند هم به رسم ادب می خواهم از "مرتضا دلاوری" عزیز که در وبلاگنویس شدن من سهم اصلی را دارد تشکر کنم.

با شعری از" حمزه" تا بعد :

گفتی برو عاقل شدی دیوانه ای می خواستم

دیوانه ام کین جلوه بر محراب و منبر می زنم

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۸۵ساعت 15:3  توسط مسعود يارضوي  |