عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

این چاردیواری بی‌رنگ...

ـ پيرمرد، سلّانه سلّانه توي پياده‌رو دارد راه مي‌رود و زير لب چيزهايي مي‌گويد.

من از او سلّانه‌سلّانه‌تر ولي با گام‌هايي بلندتر، هم‌مسيرش هستم.

با خودش مي‌گويد: هِييي... شکر زده‌اند به هيکل مملکت... خدا بيامرزدت شاه...!

بعد همان دستمال معروف ترياکي‌ها را از جيب کتش درمي‌آورد و مي‌کشد روي صورتش که عرق ناشي از نشئگي يا خماري‌اش را پاک کند.

در همين فاصله از کنارش که رد مي‌شوم، نگاهش به من و کت و شلوار احمدي‌نژادي‌ام مي‌افتد و با کنایه بیشتری به حرف‌هايش ادامه مي‌دهد...

امکانات هم که مال يه عده‌ي خاصّه... بعضياااا فقط به پول دسترسي دارن... و بعد دوباره دماغش را مي‌کشد بالا!

رونوشت:کره‌خرهای صفحه اینستاگرام «بچه پولدارهاي تهران»! که با دیدن چندتا عکس غواصی فالو کرده‌اند صفحه‌ام را...

به قول شهيد شيخ‌فضل‌الله نوري، بنده بعد از يک عمر خدمت زير پرچم اسلام،‌ بيايم بروم زير بيرق کفر؟! حاشا و کلا!

 

 

ـ جايي که زندگي مي‌کنم، يک همسايه داريم...

از اين بادي‌بيلدينگ‌هاي بازنشسته‌ي زن طلاق داده‌ي با مرام و البته سيگاري!

يک‌بار مي‌گفت: مسعود تو باديگاردي که اينهمه ورزش مي‌کني و آماده‌اي؟!

خدا به سر شاهده خودش گفت... يه همچين آدمي هستم من!

 

 

ـ بالاخره قسمت من هم شد و با یکی از این هيکلي‌هاي ريشوي داعشي که اين روزها توي تهران خيلي پيدا مي‌شوند دعوا کردم.

کارنامه‌ام بد نبود...

يک مشت بي کفايت زد و يک لگد خفن خورد. تازه جلوی گِرل‌فرندهایش هم بود و طرف با آنکه می‌خواست ژان‌گولر بزند اما حسابی کِنِف شد!

پليس داشت می‌آمد و نشد که بيشتر دعوا کنيم.

الان حدود 60 روز است که عمده‌ي شب‌ها را با غيظ اينکه چرا بيشتر دعوا نکرديم، مي‌خوابم...

 

 

ـ بدينوسيله از برخي تهراني‌ها و جوانان عزيز که به دليل بارش باران، بيخيال سنت سيئه‌ي پارک رفتن و بيتوته کردن و يا معانقه و سگ‌بازی توي معابر عمومي شده‌اند و فرصتي نيکو براي ورزش مفرّح و بي‌دغدغه‌ي جوانان حزب‌اللهي فراهم کرده‌اند، تشکرات خاصّه‌ام را مبذول مي‌دارم.

رونوشت: سردار اشتري، انصار‌ حزب‌الله، وزارت ورزش و جوانان

 

 

ـ شده است تا حالا سير باشيد ولي گرسنه باشيد؟!

از عاقبت شوم خوردن شوکولات‌های خوشمزه...

 

 

- هماهنگ کرده‌ام توی یکی از استخرهای تهران که گاهی بروم غواصی.

مکافاتی می‌کشم از دست آدم‌ها... عین‌هو گالیور، هرکس می‌خواهد با یکی از وسایلم یک دور شنا کند.

بسیجی‌وار می‌گویم «چشم» ولی آی مردم نصف زمان من اینطوری تلف می‌شود.

بالاغیرتاً گناه دارم خب! من که نمی‌آیم بگویم ماشینت را بده، یا کفش‌هایت را بده که من هم یک دور بروم! می‌گویم عایا؟!

غواصی توی استخر و میان سانس آزاد هم عالمی دارد. ماهی نمی‌شوی...  :-)

 

پ.ن: نوشتن گاهی می‌رود به سمتی که فکرش را هم نمی‌کنی... مثل همین الآن که استایل ورزشی پیدا کرد، بی آنکه هیچ قصدی داشته باشم برایش.

*ورزش کنید! (بعد از مرگ بر آمریکا و نماز و مطالعه) از همه فریادها بالاتر...!

*عاغا ما غواصی می‌کنیم به کوری چشم آنهایی که می‌گویند ایران عقب مانده است و برای همین هیچکس توی این کشور به فکر عکاسی از عروس‌های دریایی نیست!

ثانیاً غواصی ما اسکین است! یعنی بدون کپسول، ارزان قیمت، با حبس نفس و خطرناک! مردش هستید بسم‌الله...


برچسب‌ها: غواصی اسکوبا, ‌ غواصی اسکین, ‌ ورزش, مطالعه
+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 13:59  توسط مسعود يارضوي  | 

بیم و امیدهای موج

اغراق نکرده باشم اگر! هنگام غواصی، «موج» و تکانه‌ها و نوازش‌های دلنیشنش را بیشتر از هرچیز دیگری توی دریا دوست دارم.

موج‌ها مثل آدم‌هایند... گاهی آرام، گاه پرتلاطم، بعضی وقت‌ها بی‌تفاوت و برای دقایقی هم اهل طنازی.

موج و رفتارهایش، یکی از اصلی‌ترین چیزهاییست که هر غواصی باید به خوبی بشناسد.

حتی زیر دریا...! گاهی در عمق که هستی... یک‌باره واهه‌ای گرم می‌خورد به تنت و عبور می‌کند.

و البته این شاعرانگی در حالتی است که خوش‌شانش باشی. بعضی‌وقتها همین واهه‌ی شاعرانه آن اندازه قوی است که همان زیر آب هم حتی با خودش بَرَت می‌دارد و می‌برد.

می‌گویند اینها امواج زیر آب است.

اذعان می‌کنم که هیجان‌انگیزتر از این برای من نمی‌شود... حسّی شبیه سوار شدن روی دست‌های باد و یا همان که در افسانه‌ها گفته‌اند: قالیچه پرنده! شاید هم حسّی شبیه مرگ!

همین جریان زیر آب اما گاهی تا آن اندازه قویتر می‌شود که جهت و عمق و سمت نور را هم فراموش می‌کنی... شروع می‌کنی به چرخیدن در همه سو و اگر به خودت بیایی، دقیقاً نمی‌دانی که در آن فراخنای تاریک و روشن، وارونه‌ای یا ایستا و رو به کدامین سمت داری؟!

و این رخداد زیبای خطرناک، برای غواص‌های بدون کپسول که ماندن زیر آب برایشان محدودیت ویژه‌ای دارد، خطرناک‌تر محسوب می‌شود.

 

پ.ن: عکس بالا مربوط به یکی از روزهای آفتابی در کنار دکل نفتی جزیره قشم است که موج‌های آرام تا می‌توانستند خودشان را برای آدم لوس می‌کردند.

برای عکاسی از چندتا ماهی خوشرنگ چند بار را غوص کردم ولی آن پایین، از شما چه پنهان نور کم است و همیشه از شکارهای خوب برای عکاسی خبری نیست.

دست آخر، عکس خودِ خسته‌ام را به جای ماهی‌ها گرفتم  :-)

و ایضاً‌ خواستم بگویم، حضرت حافظ که می‌گوید «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»، یا موج‌ها رو اصلاً نمی‌شناخته یا خیلی خیلی می‌شناخته!  :-)

پ.ن دوم: از معجزات غواصي اسکين اين است که به لطف «لباس غواصي» و نبودن کپسول، حتي وقتي خسته هم هستي؛ مي‌تواني اندکي بيشتر توي دريا بماني و خستگي‌ات را با معلق ماندن، دَر کني... بشرطها و شروطها البته!


برچسب‌ها: غواصی اسکین, غواصی آزاد, خلیج فارس, عکاسی زیر آب
+ نوشته شده در  شنبه نهم آبان ۱۳۹۴ساعت 12:56  توسط مسعود يارضوي  | 

ما 3 نفر

_ دارم این روزها با خودم فکر می‌کنم که چه باحال است آدم وقتی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، یک‌هو کسی را از پشت ساعت‌ها و ماه‌ها نبودگی و نشناختن ببیند که از ورای تمام این هیچستان‌ها دوستش داشته است...

و هیجان‌انگیزتر اینکه آن آدم کشف شده به این بچه‌ی بزرگ شده، بگوید که در تمام این ساعت‌های نبودگی و نشناختگی، حرف‌هایش را تلمبار کرده تا یک روز برایش بگویدشان.

به زعم من یک زیبایی پرشکوه هویدا می‌شود وقتی بفهمی در طول تمام سال‌هایی که کودک بوده‌ای، نوجوان شده‌ای و بعد پا به پُر سالی گذاشته‌ای، یکی بوده که این نموّ تو در لحظه لحظه‌هاش طراوت کاشته است.

یکی که تو را نمی‌دیده اما در واهه‌ای گنگ، رسوخ کرده‌ای کنج دلش و احساس کرده چقدر تویی که دنیا آمده‌ای و داری قد می‌کشی را تا همیشه دوست دارد.

...بشری خانم و آرمیتای کوچک، حالا این آدم را توی زندگی‌هایشان دارند.

نسبت میان ما سه تا جز با حل کردن معادلات ریاضی سخت و پیچیده ممکن نیست ولی می‌دانم که بعضی از ما آدم‌ها مثل سری اعداد اولیم که دفعتاً نسبتی گنگ اما واضح میانمان شکل می‌گیرد.

نسبتی گنگ که گاهی حتی میان تفنگ و دشنه و چفیه با لطافت دست‌های یک کودک هم هویدا می‌شود و به لحظه‌های سیاه و سفید و گاه زخمت آدم‌ها «رنگ» می‌پاشد...

 

پ.ن: البته صفای قدم علی‌آقا و محیا و فاطمه و زهرا و پارسا و بقیه... هر رنگی زیبایی خودش را دارد.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ششم آبان ۱۳۹۴ساعت 12:46  توسط مسعود يارضوي  | 

ننه ژِپِتو

_ ننه حاضری، مادر تمام عروسک‌های با اصالت سرزمین ماست...

پیرزنی باصفا از سرزمین «کاکوها و داش‌آکل» که افسانه‌های این «مرز پر گوهر» را یکی یکی از حفظ دارد و حیفش آمده شخصیت‌های فراموش ناشدنی داستانک‌ها و افسانه‌ها و متل‌های ایرانی که دارند کم‌کم فراموش می‌شوند! را بگذارد به حال خودشان.

و با تکّه پارچه و ملحفه و ریس و نخ کاموا، به بهانه «عروسک شدن» به آنها جان بخشیده است.

به قول خودم، «ننه ژپتو» را قبل از اینها هم می‌شناختم و کشته مرده‌ی ساخته‌ها و بافته‌هایش بودم.

و این چند وقته که به همت چندتا آدم چیز فهم، نمایشگاه عروسک‌هایش توی خانه هنرمندان تهران برپا شده بود، حظی بردم به‌خاطر لمس از نزدیک دنیای عروسک‌هایش.

عروسک‌های ننه حاضری بر خلاف باربی و مرد عنکبوتی و بت من و ... بدحجاب و حرامزاده و بی‌ناموس! نیستند.

غیر انسان و فرا انسان هم محسوب نمی‌شوند. که انسانک‌هایی هستند که می‌توانی تمثلی از درونیات خودت را درون هریک از آنها جستجو کنی.

 

من و ننه ژپتو در مساحتی از لبخند و عروسک...

عروسک‌های ننه ژپتو مثل دنیای خودمان، واقعی هستند. مردهای زخم خورده، مادرهای پربچه و مهربان، شترها و ماهی‌های معجزه‌گر و باوفا، پهلوان‌های با مرام و یتیم‌هایی که مورد بی‌مهری قرار گرفته‌اند.

نمی‌خواهم حالتان را بد کنم یا بیانیه خودم را بخوانم ولی درد است دیگر... اینکه درست چندقدم آنطرفتر از نمایشگاه ننه ژپتو، یک نفر دیگر هم کارهای تجسمی‌اش برای کودکان را به نمایش گذاشته بود.

اینجا اما دیگر خبری از دنیای پاک ننه حاضری نبود...

یک مشت خر و سگ و کانگورو و چند گیس بریده که حاملگی‌شان هم لزوماً برای تربیت نسل‌های جدید! می‌بایست نشان داده می‌شد.

و روباه‌های ملوّن ترسناک و خرس‌های چندشی که همگی به بهانه بچه‌ها ساخته شده بودند برای اینکه تو را یاد هرچه تاریکی هست، بیاندازند.

عصبانی‌ام رفقا... از این لعنتی‌ها که دنیایشان همینیست که می‌بینید. که از یک سمتش بوی ادرار و شراب می‌آید و در سمت دیگرش خوک‌ها و خرس‌ها مشغول چریدن هستند.

کفری‌ام به قاعده‌ی یک شهر... که ما و نسل‌های نو چه گناهی کرده‌ایم که این آدم‌ها و دنیاهایشان به جنگمان آمده‌اند؟!

این خواسته‌ی زیادی است که من می‌خواهم علی و آرمیتا و پارسا و محیا و فاطمه و ضحی و محمد و زهرا و بشرای کوچکی که کنارم هستند و می‌شناسمشان، به رجس این دنیاهای کثیف آلوده نشوند؟!

رفقای خوبم... کلاش و تیربار و میدان جنگ سر جای خودش! اما همین فاصله کوتاه دنیای پاک ننه حاضری با دنیای کثیف این آدم‌ها را هم ببخشید ولی مثل مقاومت خرمشهر یا مثل درگیری پل بهرامجرد، باید بجنگیم و حفظش کنیم.

عمر ننه حاضری و ننه حاضری‌ها دراز است ان‌شاء‌الله ولی رفقا؛ هرکس هستید و هرکجایید، با این ملک و این روزگار؛ اگر در جبهه‌ای به نام «جنگ نرم» نجنگیم، نه دینی برایمان می‌ماند، نه نسل خوبی در آینده خواهیم داشت و نه لحظات خوب و نه غیرتی و نه شرفی!

والسلام...

 

پ.ن: مانده‌ام هنوز که آن چیزفهم‌هایی که نمایشگاه عروسک‌های ننه حاضری را برپا کرده بودند چطور به قاعده چند قدم آنطرف‌تر، حاضر شده بودند اینهمه مرتکب «جنایت نفهمی» بشوند؟!

پ.ن بعدی: پدر ژپتو، همان پیرمرد عروسک‌سازی است که عروسک خیمه‌شب بازی پینوکیو را ساخت و بعداً هم کلی بخاطر شیطنت‌های این عروسک دردسر کشید. پدر ژپتو در انتهای رمان پینوکیو با محبت فرشته‌ی مهربان، 20 سال جوان‌تر می‌شود...(کتاب بخوانید... از همه فریادها بالاتر!)


برچسب‌ها: امیدوار حاضری, عروسک ایرانی, جنگ نرم, فرهنگ
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۴ساعت 21:31  توسط مسعود يارضوي  | 

از روی «مچالگی»

_ این روزها به این فکر کرده‌ام که دردناک‌ترین لحظه زندگی یک مرد، وقت‌هایی است که خسته و مجروح از زد و خورد با چند تا آدم پفیوز، در گرگ و میش تنهایی خانه نشسته است و زخم‌هایش را مرهم می‌گذارد...

این چند وقته باز هم دستم به شیشه‌ی نیمه شکسته یخچال برید، باز هم موقع روشن کردن اجاق سوختم و باز هم در تنهاییِ صبح، دور خانه دوره افتادم.

ببخشید و به حساب هرچیزی که دوست دارید، نگذارید! ولی این چند وقته گاهی عوض 80 میلیون آدم دوست‌داشتنی نشستم و فکر کردم و نوشتم و لبریز خشم شدم. سخت‌تر از لحظه‌هایی که با تفنگ جنگیده‌ام حتی.

و ساعات بعدترش عوض یک آدم نصفه و نیمه‌ی ضرب خورده، نه خواب بود، نه آرامشی و نه رمقی برای بیداری...

دارم این روزها «پایی که جا ماند» سیدناصر حسینی‌پور را می‌خوانم. از روی لج با خودم میان اینهمه بی‌وقتی.

کتاب‌هایی که عباس خواسته بود را هم از راسته‌ی انقلاب خریده‌ام برایش. یک‌جورهایی نوستالژی اداره پست هنوز هم برایم دوست‌داشتنی است و لذت می‌برم از اینکه گاهی به اجبار یا اختیار، بسته‌ای یا نامه‌ای را برای کسی پست می‌کنم.

بسوزد پدر این ایمیل لعنتی که مثل تلفن همراه، خیلی از حس‌های دوست‌داشتنی ما آدم‌ها را کشت و با خودش برد.

و میان تمام این رم کردن‌های ساعت و تقلّاهایی که روایتشان را گفتم؛ تا نفس بود مجبور شدم شیرینی و آبمیوه‌های غنیمتی رفقا را بخورم و دم برنیاورم.

ضمن اینکه یک خودکار خیلی خفن، که توی ویترین یکی از این پارکر فروشی‌های تهران هست؛ دلم را برده است عاغا...

شده‌ایم مثل «کوزت» بینوایان و عروسکی که توی ویترین می‌دید. هی نگاهش می‌کنم و هی دلم غنج می‌زند که این بار را یک خودکار دست‌ساز مارک بخرم و دیگر بعد از این به تمام زخارف این دنیای دون پشت پا بزنم!

و همینجوری یه‌هویی هم چند روز قبل از فاجعه منا به حاج‌احمد (نویسنده کتاب آن 23 نفر!) پیامک زدم که اگر بخواهی بروی کشورهای عربی باید از روی نعش من رد بشوی.

نه که خواسته باشم توجیه بیاورم برای این روزهای نبودن یا اینکه مثلاً ام‌پی‌تری کرده باشم همه‌ی حرف‌های نگفته و نزده‌ام را در روزهای گذشته که اینجوری می‌نویسم این پست را... نه!

ولی اهل فرار نیستم از اعتراف به اینکه «این حرف‌ها بوی مچالگی می‌دهد شاید»

ضمن اینکه مچالگی هم اگرچه گاهی معنی خستگی و فروریختن می‌دهد اما گاهی مثل همین الآن، معنی تقلای یک آدم برای جا شدن در بازه‌ی مألوف زمان را دارد.

النهایه اینکه همین حرف‌های مچاله که گاهی می‌گریزند سمت سیاست، صمٌ‌بکم نشستن شماها روی لب دیوار نوشته‌هام و این خانه‌ی شیشه‌ای که حالا در هجوم نرم تلگرام و چت جی‌میل؛ کمی متروک شده است؛ اما همه‌شان دلخوشی‌های زیبایی هستند که گاهی مثل یک فنجان شکلات گرم، می‌توانند مردی مثل مرا حسابی سر ذوق بیاورند.

عزت زیاد...


برچسب‌ها: روزمرگی, مسعود یارضوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۴ساعت 17:23  توسط مسعود يارضوي  | 

«دریا» از اینجا که منم...

به نام خدا و با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد...

_ همیشه و با اینکه کلی مشقّت و محنت دارد! ولی سعی کرده‌ام برای عکاسی توی دریا دنبال «عکس‌های‌دیگر» باشم.

از شما چه پنهان، برای دیگر بودن بعضی از این عکس‌هایی که در پایین می‌بینید، یک ساعت -کمتر و بیشتر- را تنهای تنهای توی دریا گشت زده‌ام و غوص خورده‌ام و برای بعضی‌هایشان هم دردسرها تحمل کرده‌ام.

آنقدر که گاهی وقت خواب، تنم به پیچ و تاب دریا عادت کرده بود و تا صبح چند تا دست نامرئی داشتند تکانم می‌دادند!

راستش را بخواهید، در زیر ظاهر قشنگ دریا غیر از ماهی‌ها و مرجان‌ها و یک برهوت پرآب شنی؛ هیچ چیز دیگری نیست. و البته یک عالمه خطر...

اما در ورای همین چیزها، آفرینشی دیگر هم هست که می‌توان نگاهی لزوماً محیط زیستی به آن نداشت! اگرچه معتقدم پیدایش «عکس‌های‌دیگر» از زیر آب و تماشای آنها هم می‌تواند تأثیر مهمی در معطوف کردن افکار عمومی به سمت اهمیت حفظ زیست‌بوم دریاهای کشورمان داشته باشد.

بگذریم...

من هم مثل همه‌ی عکاس‌ها و تصویربردارهای زیر آب، هنگام غواصی، هر موجودی را که در آن اعماق دیده‌ام، شروع به عکاسی از پرتره‌اش کرده‌ام، ولی راستش این است که سه عنصر «نور»، «تعامل» و «رخدادهای خاص» در هنگام غواصی برای من اهمیت بیشتری دارد.

مثلاً ساکنان عمق دریا، گاهی رفتارهای خاصی را در مقابل نور از خود نشان می‌دهند، گاهی بعضی چیزها را می‌شود به دریا برد تا مخاطبان با دیدن عکس‌های آن چیزها هیجانات جدیدی را احساس کنند و گاهی در نسبت میان ماهی‌ها و شقایق‌ها و نور، تعاملاتی شکل می‌گیرد که اگر شاهدش بوده باشی؛ لطافتی هیجان‌انگیز از زیبایی را لمس می‌کنی... (گفتم رخداد خاص! مثل زُل زدن ماهی‌ها توی چشم‌هات وقتی دارند وَراَندازت می‌کنند و هِی باله می‌زنند)

این عکس‌ها که در اینجا می‌بینید را عموماً با غواصی آزاد (اسکین)، گاهی با غواصی اسکوبا و جملگی را در دریای فارس گرفته‌ام. و البته دستچینی از همین‌ها نیز قرار است در شهریور ماه و برای اولین بار در تهران به نمایش عمومی گذاشته شود.

و هرازگاهی هم برخی از آنها را در اینستاگرام به اشتراک می‌گذارم.

باشد که این شاید «عکس‌های دیگر» تکانه‌ای باشد برای توجهات بیشتری به سمت زیباآفرین...

و این عکس را هم به سبب حسّ و حالی که دارد تقدیمش می‌کنم به ساحت شهدای عزیز غواص که اخیراً روی دست‌های مردم کشورم تشییع شدند.

البته یک دو عکس دیگر هم به یاد غواص‌های شهید روی دوربینم ماندگار شده است که در نمایشگاه شهریور معرفی می‌شوند. ان‌شاء‌الله...

 

پ.ن: حواستان باشد که دریا محیط خطرناکی است و بی رعایت ایمنی‌های لازم هرگز به هیچ عنوانی و حتی برای یک شنای ساده هم نباید سراغش بروید. ضمن اینکه تقریباً مطمئنم کوسه و سفره ماهی و هشت‌پا و عقرب‌ماهی در هیچ‌کجای دنیا موجودات دوست‌داشتنی‌ای نیستند که کسی بخواهد یک روز از نزدیک ببیندشان...


برچسب‌ها: عکاسی زیر آب, تصویربرداری از زیر آب, عکاسی دریا, تصاویر دریا
+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۴ساعت 19:30  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_یکی از آنهایی که صبح‌های زود، عبایش را می‌اندازد روی شانه‌هایش و دوره می‌افتد دور اتاق‌های خانه هستم!

از این پستو به آن گنجه و از تورّق این کتاب به دست کشیدن روی آن قاب‌های عکس.

از نسل آن باباهایی که توی تاریک و روشن صبحگاهی، گاهی عطسه می‌زند و وقت هورت کشیدن چای شیرینش، مچ و موچ می‌کند. مفصل‌های دست و پایش دائم صدا می‌کنند و گاهی هم با صدای بلند نفس می‌کشد... چیزی شبیه به «آه».

و لحظه‌هایی هم هست که دندان می‌ساید روی هم و با صدایی مبهم می‌غرّد از غصه لحظه‌های ناخوبی که مثل تگرگ باریده‌اند توی زندگی‌اش.

بچه هم اگر پابرهنه بدود وسط اینهمه لحظه‌های خوب و اختصاصی با یک پس گردنی بیرونش می‌کنم!

و توی همان گرگ و میش صبحگاهی قدم‌رنجه می‌کنم سمت آشپزخانه تا برای اهل خانه چای بار بگذارم.

و زیر لب «با نوای کاروان» و «تشنه‌ی آب فراتم» می‌خوانم و تسبیح شاه‌مقصود آبا و اجدادی را می‌چرخانم توی دستم.

اینجور وقت‌ها حوصله هیچ دیّارالبشری را هم ندارم ولی اگر دخترکی داشته باشم؛ حتماً اجازه دارد، بیاید و شریک بشود با لحظه‌هایم. از آن دخترک‌هایی که کودک‌اند ولی اندازه‌ی یک شهر، درک و شعور دارند و مهربانی‌شان خستگی‌های قدیمی‌ات را هم حتی از تن بیرون می‌کند.

وقت رفتن پی روزی، خرجی روز خانه را می‌شمارم و می‌گذارم سر طاقچه... و آن گوشه‌های ذهنم یادکردی حتماً خواهم داشت از زحمات خانم خانه اما از آنجا که به زن‌جماعت نباید رو داد؛ فکر هیچ قدردانی عاشقانه‌ای به ذهنم خطور هم حتی نمی‌کند.

و روزم را شروع می‌کنم...

عصر هم که بیایم خانه؛ اول از همه دوست‌تر دارم که لم بدهم روی تشکچه و متکایی که توی صدر ایوان یا مهمانخانه پهن شده است.

هرگز هم حاضر نیستم بصورت مستقیم توی چشم‌های بچه‌ها و خانم نگاه کنم. باید ابروی سمت صدا را فقط کمی بالا انداخت و شنونده بود صرفاً. مردی گفته‌اند ناسلامتی...

دخترک‌ها عصر هم در اولویت محبت‌اند. هیچ خوش ندارم پسرها را بیشتر از دخترک‌ها تحویل بگیرم.

اصلاً به نظر من محبت خانه را فقط باید به دخترک‌ها هدیه داد و پسرها را با پس گردنی و مسابقه کشتی بزرگ کرد.

توی این استراحت عصرگاهی هم اگر فقط به میزان یک درصد، خانم خانه بخواهد فاز گله و شکایت و غیبت بردارد؛ عصبانی می‌شوم و با همان دستی که تسبیح را پیچیده‌ام لای انگشت‌هایش، هرچیزی که دم دستم باشد را با مشت، خرد و خاکشیر می‌کنم.

تازه بعد، خانم باید حواسش باشد که شب مهمان داریم و آقایان لوطی‌ها میهمان سفره‌ام خواهند بود.

غذا هم دو جور خورشت و برنج زعفرانی و دوغ خانگی است. و خانم خانه می‌داند که بدمزه اگر درست کند، یا اینکه سبوسی یا خرده سنگی خدای نکرده لای دندانم برود؛ علی‌الطلوع صبح فردا یک کلفت بیست و چند ساله در خانه را خواهد زد و همنشین لحظه‌هایش خواهد شد...

حالا دیگر مهمان‌ها رفته‌اند و وقت رتق و فتق مشکلات جوان‌های فامیل و همسایه‌ها رسیده است.

خانم خانه باید لیست جوان‌ها و همسایه‌ها را به تفکیک اولویت مشکل آماده کند و با یک چای قندپهلوی دبش بیاید کنارم.

پِت پِت و من و من هم بکند قاطی می‌کنم.

و بعد پول‌هایی را که برای مشکل‌دارهایشان گذاشته‌ام کنار، پاکت کند و کارش را بلد باشد که چطوری بدون اسم و نام برساند به دستشان.

جوان‌هایی را هم که نیاز به ریش‌سفیدی یا احیاناً خواباندن چک زیر گوش بزرگترهای اردنگشان دارند،‌معرفی کند تا صبح فردا یا خودم بروم سراغشان یا بچه‌ها! را بفرستم تا خدمتشان برسند.

بدم می‌آید از این پیرمردهای پفیوز هاف‌هافویی که صبح و شب باعث دردسر جوان‌ترها می‌شوند و کاری ندارند غیر از درست کردن دردسر برای بچه‌ترها.

کارها که تمام می‌شوند و خانم که می‌رود سراغ تر و خشک کردن بچه‌ها؛ باز من می‌مانم و بسامدهای یک مرد زخمت در لابه‌لای خاطرات قدیمی و حسرت‌ها و شوق‌هایی که کهنه‌اند اما زیبا مانده‌اند.

و مثل همیشه من می‌مانم و درد زخم‌های مانده بر جایی که یادگاری محتوم ناوردهای گذشته‌ و زنگ خطر نبردهای آینده‌اند.

بقچه‌ی ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» را از توی گنجه می‌کشم بیرون که پیش چشمم باشند و مفاتیح ورق ورق شده را دست می‌گیرم تا مناجات امیرالمؤمنین(ع) بخوانم.

شب‌ها با بچه‌ها هم مهربان‌ترم... هوس کنند اگر سرک بکشند توی لحظه‌هام؛ اشکالی ندارد. همه‌شان را می‌نشانم کنارم و می‌گذارم شنا کنند توی اعماق تنهایی پدرشان.

به دخترها شکلات می‌دهم و به پسرها اسکناس و بعد که خواب دوید توی چشم‌هایشان، خانم و دایه‌ها را صدا می‌زنم تا بچه‌ها را از روی اسلوب ببرند و بخوابانند. بچه وقت خواب حکم برگ گل را دارد.

و باز من می‌مانم و دریای شبی بی‌انتها که نمی‌دانم هیچ قسمتی از ساحلش سهم من هست یا نه؟!

 

پ.ن: خودتان را دلداری ندهید که اینجوری بودن ممکن نیست و من هرگز اینجوری نخواهم شد... تازه اگر الان هم همینجوری نباشم!


برچسب‌ها: پدر, مرد, مبارزه, جهاد
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 16:26  توسط مسعود يارضوي  | 

بسته گزارش تحلیلی خبرگزاری فارس

به نام خدا و با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(ص)

_ فکر می‌کنم حالا دیگر یکسالی گذشته باشد از انتشار بسته‌های گزارش تحلیلی خبرگزاری فارس.

و ببخشید از اینکه طی ماه‌های گذشته، در این باره برایتان نگفتم و حرفی نزدم. چون اگر باور می‌کنید؛ نه وقتش پیش می‌آمد و نه ایضاً مصلحت بود تاکنون که عوامل پشت پرده این بسته‌ها افشا شوند!

ماجرا از اهتمام همیشگی‌ام به مسئله تحلیل صحیح و تبیین واقعیت‌ها آغاز شد و از لطف خداوند متعال و رویکرد خوب و منطقی مدیران خبرگزاری خوب فارس که به من هم اعتماد داشتند؛ کار به آنچه که در بسته‌های گزارش تحلیلی می‌بینید و خوانده‌اید، منتج شد.

از صحبت‌هایی مثل اینکه بسته خوب خوانده می‌شود و چه افسانه‌ها که مخالفان و موافقانش برایش سروده‌اند، می‌گذرم.

برای این کار تحلیلی مثل تک تیراندازها عمل می‌کنیم. خواندن و تدقیق کارمان است و تفکر در محتوایی که هر روز به واسطه یک خبر کمتر خوانده شده، قرار است به استحضار مخاطبانمان برسد؛ دغدغه‌ای همیشگی است که روز و شب ندارد برایمان.

تحلیل خودمان را هم از اصل خبر کمتر خوانده شده جدا کرده‌ایم تا چیزی به نام احترام به مخاطب با شدت بیشتری رعایت شود.

یعنی اینکه آنهایی که ما را کمتر دوست دارند، یا آنهایی که فکر می‌کنند دروغ‌گوییم یا آنهایی که خواندن واقعیت‌ها بهشان فشار می‌آورد! می‌توانند تحلیل جدا شده از خبر را نخوانند و به خواندن همان چند سطر تلخیص شده که حاصل کنجکاوی و خوانش‌های مدقّانه‌ی ما از عموم مطالب منتشره روزانه در رسانه‌های کشور است بسنده کنند.

در طول یکسال گذشته با اینکه شاید 90 درصد آنهایی که حرف‌هایمان را خواندند، معتقد بودند داریم چرت و پرت و *قینوس می‌گوییم! ولی اولاً آنچه که ناظر به آینده گفته بودیم محقق شد و چند موردش هم مانده تا محقق شود! و آنچه را هم که درباره مختصات فضای پیرامون سیاست و امنیت و فرهنگ گفتیم نیز نه تنها تکذیب نشد بلکه هر روز ادله بیشتری برای اثباتش به دست همگان رسید.

(مثل ماجرای اسلام رحمانی که توی اوج تنهایی چند بار خطراتش را توی همین بسته گوشزد کردیم و ریشخند شدیم؛ تا اینکه رهبر انقلاب به میدان آمدند و نقد تِز خطرناک اسلام رحمانی شد نقل محافل)

و لابد آنقدرها به مرز حقیقت نزدیک بوده‌ایم که در حرف‌های مخالفان و آدم‌های بی‌تفاوت نسبت به خودمان؛ کلیدواژه‌ها و مفاهیم و سوژه‌های تولیدی‌مان را بوضوح می‌بینیم؛ البته بدون رعایت حق کپی رایت!

ببخشید که شاید کمی عجیب و بدون روتوش حرف می‌زنم! اینجایی که من ایستاده‌ام رفقا، میدان جنگ است...

و توی میدان جنگ هم احتمالاً بعضی‌هایتان می‌دانید که حلوا خیرات نمی‌کنند. اینجایی که من هستم نقطه‌ی تماس واقعیت‌هاست نه تعارف و لفافه و یاوه.

در اینجا البته باید از آنهایی که حتی به حرمت یک حمایت کوچک هم لایقمان ندانستند و مهجوریت بیشتر را برایمان رقم زدند تشکر کنم و ایضاً از آنهایی که تا توانستند برای این بسته‌های بی‌ادعای تحلیلی، سنگ‌پرانی خواسته و نخواسته کردند.

و آنهایی که گفتند از 400 بسته تولیدی‌تان فقط یکی دو مورد قابل نقد است و ما آمده‌ایم که سر همان یکی دو مورد صحبت کنیم!

ما که از کویر لوت و تپه ماهورهای کشیت تا پشت میز و صندلی‌های نونوار فارس‌نیوز برامان جنگ است و مدت‌هاست که به سنگر ساختن تنهایی عادت داریم ولی فکر می‌کنم این تشکرات لازم است از آنهایی که دوست دارند چشم و دل مردم با جنجال و خبر محرمانه و نوشداروهای پس از مرگ سهراب بیشتر آشنا باشد تا تحلیل‌های ما!

و برای همین از جواب سلام ندادن گرفته تا هر کار دیگری که فکرش را بکنید، می‌کنند تا مگر این بسته‌های تحلیلی سقلمه‌ای بخورد و به صورت نقش زمین شود. تا فرق حقیقت شکافته شود.

بگذریم...

الآن که دارم این خط‌ها را برایتان می‌نویسم؛ عباس‌وکیلی معلوم نیست که بسته‌ی گزارش تحلیلی خبرگزاری فارس، همین صبح فردا هم منتشر بشود یا نشود!

یعنی در تمام طول ماه‌های گذشته هم به لطف حمایت‌ها و رفاقت‌هایی که اشاره کردم! این گنگ بودن آینده بسته‌های گزارش تحلیلی فارس با ما همنشین بوده ولی خب! از آنجا که لابد مستحضرید؛ دنیای پساتکلیف برای من و ما پر است از تفریحات رنگارنگ و خوشدلی‌هایی مثل اسب‌سواری و غواصی و غیره.

و از آنجا که ما مثل بعضی‌ها با شیر خر غسل نکرده‌ایم و دلمان برای کار و سمت تنگ نمی‌شود؛ دوران پساتکلیف برایمان با هرچیزی مساوی هست الّا با اصرار و ناراحتی و احیاناً دلتنگی.

مثل همیشه سر خود می‌گیریم و در سنگری دیگر به دنبال آسمان دگری و ماه دگری خواهیم رفت.

ان‌شاء‌الله که این برادرهای کوچکتان را دعا می‌کنید که کارهایشان مرضی رضای حضرت حق، امام عصر(عج) و رهبر معظم انقلاب قرار گیرد.

 

پ.ن: ببخشید که این قلم زهردار است و زمخت حرف می‌زند. به قول آقاجلال آل احمد، این قلم زهر نداشت ولی بس که توی تن موجودات زهردار فرو رفت، دگردیسی یافت و زهردار شد!

*قِینوس: در گویش کرمانی‌ها به معنی حرف لغو و یاوه


برچسب‌ها: بسته گزارش تحلیلی خبرگزاری فارس, تحلیل صحیح, تحلیل روزنامه‌ای, واقعیت
+ نوشته شده در  شنبه دهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 17:7  توسط مسعود يارضوي  | 

يکي مرد جنگي به از صد هزار...

ـ با هاديخان عزيزي قرار مي‌گذاريم که برويم اسب سواري... ولي با شمشير و ساز و برگ! که مثل پهلوان‌هاي قديمي حسابي خدمت هم را برسيم.

کار جفت و جور کردن شمشيرها هم به ابوسيّاف يا همان بنده‌ي حقير محوّل مي‌شود. هماهنگي اسب‌ها هم مثل هميشه با من است.

دو تا اسب نجيب و شمشيرهاي سامورايي آقاي حسن و آقاي حمزه جور است ولي از بدشانسي ما آقا هادي به مسافرت نرسيد و از بابت جنگ نماياني که قرار بود دوتايي با اسب و شمشير صورت بدهيم، کيفور نشديم.

با اين حال ولي دلبري‌هاي «رعنا» ماديان سپيد خوش نژاد، مرحمي شد بر آن ناکامي.

دو سه باري هم بَرم داشت و با خودش برد. طوري که انگار چیزی فراتر از من و خودش را به دست باد مي‌سپرد! خلاصه که به قاعده‌ي يک سفر لاس‌وگاس خوش گذشت و سر دماغ آمدم.

نوازشش می‌کنم. یعنی تمام چند باری را که توی مانژ دَلگی کرد و طعم تعليمي‌ام را چشيد؛ دلم عجیب به حالش سوخته بود.

پیاده می‌شوم. حیوان خیس عرق است و دستم روی گردنش صدای چالاپ چالاپ می‌دهد.

تارهای گیرکرده‌ی یالش را آرام از زیر کلگی درمی‌آورم که زبان بسته در عذاب نباشد.

چرک گوشه‌های چشمش را با دستمال می‌گیرم و یکی دو حبه قند را هم می‌دهم به دهانش.

دوباره سوار مي‌شوم... شيطنت مي‌کنيم و براي حيوان آهنگ شيش و هشت مجاز! مي‌گذاريم که ببينيم اهل رقصيدن و بالا و پايين پريدن هست يا نه که بي محلي مي‌کند و با زبان بي‌زباني شايد نشان مي‌دهد که اهل اين غرتي بازي‌ها نيست.

پيش خودم مي‌گويم بدبخت بيچاره... غرتي خودتي و هفت جدت و آبادت! و دهنه‌اش را تنگ‌تر مي‌گيرم که وقت آن شمشيرزني معهود، بهتر حرفم را بخواند.

من و هاديخان عزيزي حتماً يک روز با اسب و شمشير به جنگ هم خواهيم رفت...!

من و رعنا و هزار راه نرفته که با هم به تاخت رفتيم و برگشتيم....

+ نوشته شده در  دوشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۴ساعت 10:9  توسط مسعود يارضوي  | 

به منظور فرار از سُرخوردگی!

_ عاغا کلاً به نظر من، خوبست گاهی بصورتی اصولی خودت را به دست خطر بدهی.

چکش می‌خوری خب جان برادر. و این برایت به شدت خوب است.

می‌دانید اصل قضیه را؟! اینکه ما آدم‌ها یک جورهایی کلاً همه‌مان ژن سُرخوردگی داریم.

یعنی اینکه روی هر مودی که باشی، اینرسی‌ات به سمت همان کج می‌شود و به قول کرمانی‌زبان‌ها «هادر» یا همان مراقب که نباشی؛ یک‌هو می‌بینی کلی گذشته است و تو شده‌ای جزئی از همان سمت. و تمام خنزر پنزرهایش هم سنجاق شده‌اند به عبا و دستارت.

می‌خواهم، بگویم خودت را به دست خطرات اصولی که بسپاری؛ بیمه می‌شوی از شرّ این خطر لعنتی سُر خوردگی و یک‌جورهایی همیشه تند و تند به خودت می‌آیی.

البته بِپا دوباره در همین به خطر اصولی سپردن هم سُر نخوری جان برادر...

القصه... شوری بدمزه‌ی آب دریا و خرانه‌های یک اسب غریبه و سفره ماهی‌های چند متری؛ برای من حکم همان خطرات اصولی را دارد.

کسی هم نگوید مثلاً کلمه‌ی «اصول و قاعده» به کجای خرانگی یک اسب نرینه که نزدیک بود له و لورده‌ات کند، می‌چسبد؟!

برای من و این لایف استایل عجیبی که دارم و دوستش هم دارم، چسبندگی و توجیه دارد لابد!

و جدای از آن، مثبت بودن ورزش و سفارش ائمه(س) به شنا و اسب سواری هم دلایلی هستند که بیشتر مجابم می‌کنند به تجربه‌ی اسب و دریا.

(عاغا من ارادتمند اموات همه‌تان هستم... بدون آموزش نه به آب نزدیک بشوید نه به اسب نه به تفنگ! طوریتان بشود خدای نکرده؛ آن دنیا بازخواستتان می‌کنند)

این دو تا عکس هم برای من دو تا از همین لحظه‌های خوب فرار از سُر خوردگی هستند که مایلم با شما به اشتراک بگذارمشان.

 

اسب تصویر بالا، یکی از بهترین خاطره‌های سوارکاری این چند ماه است که دیگر نمی‌بینمش ولی تجربه‌ی پریشان یال‌ها‌یش و حسّ خوبش هنوز دلتنگم می‌کند و دریا هم که دریاست دیگر... شبیه حسّ هرآنچه در بی‌انتها قرار است پلماس کنی.

 

پ.ن: بیچاره من...

که هیچکدام از دوست‌هایم، این تفریحات و دوست‌داشته‌های مرا دوست ندارند.

و لذاست که مجبورم این لحظه‌ها را تنهایی و صرفاً با خودم تقسیم کنم. و قال و مقال عالمی را هم به جان بخرم گاهی!

البته رفیق خوب لزوماً نباید با تمام کارهای آدم هم‌پیاله باشد ولی خب دیگر... انتظارات آدم پرتوقعی مثل من از جهان اطرافم هیچوقت تمامی ندارد شاید...

مؤکداً بگویم که پر توقعی از من است وگرنه جمال رفقا را عشق است که اسب‌دوست نیستند ولی با تو تا جهنم هم می‌آیند و همیشه مهربانانه شریک دردهایت می‌شوند.


برچسب‌ها: دریا, غواصی, اسب‌سواری, تفریح در اسلام
+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم تیر ۱۳۹۴ساعت 19:41  توسط مسعود يارضوي  | 

هَندز فری...

_ گاهی وقت ها هست که می خواهی بنویسی ولی دستهات زخمی شده اند و درد! منصرفت می کند از گذاشتنشان روی کیبورد.

ولی این حرف های قلمبه شده هم وقتی که برای چند روز با کسی مثل بچه ی آدم حرف نمی‌زنی دلشان هوس می کند ویترینی بشوند...

که رفقا با بقیه ی رفقا رفته اند شام بیرون و کیفور شده اند حسابی؛ ولی تو نبوده ای و از فاصله هزار کیلومتری دلت آب شده است.

و نامردها تازه کلی هم زبان درآورده اند و هو کرده اند تو را.

محیای کوچک هم که برای من عین ماهی های قشنگ خلیج فارس شده است؛ می گوید: «بیا خونه‌ی ما»!

و بابایش می گوید که بچه می داند که «مسعود تهران است».

ماه رمضان را هم سخت‌تر که می‌شود؛ دوست‌تر دارم...

نه که از این شاعرانه های گوگل پلاسی و فیس بوکی! ولی «سلام بر حسین» توی لحظه‌های دمای 45 درجه تهران و با زبان روزه؛ یک جورهایی بیشتر می‌چسبد.

 و باز هم آن پاراگراف را که نوشتم، نمی دانستم این نوشته ها را هم خواهم نوشت که سلام بر حسین؛ سلام بر حسین و سلام بر حسین... هرکس هم که نمی تواند ببیند و از ترس شمر و رفقایش که فرات را محاصره کرده اند؛ دارد به خودش می لرزد؛ برود پی کارش!

بس است دیگر... درد این دست ها بی‌تابم کرده است.

یا علی

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۴ساعت 21:30  توسط مسعود يارضوي  | 

دوباره عبور

سلام

و نبودیم و نبودید این چندین هفته را چون بلاگفا خراب بود...

از احوالات اینجانب هم اگر خواسته باشید، همه چیز به لطف خداوند رحمان آرام است و تجربه خراب شدن یک‌باره‌ی بلاگفا برای مدت مدید دوتا چیز را نشان داد!

یکی اینکه مسعود یارضوی حکماً اگر برای طولانی مدت یا هیچوقت هم وبلاگ ننویسد؛ دچار عذاب وجدان خاصی نمی‌شود! و دیگر اینکه شما هم اگر مدتی از من خبری نباشد؛ دنیایتان کمافی‌السابق روی غلتک همیشگی‌اش خواهد بود.

فقط می‌ماند کمی دلتنگی که من یکی آن را هم روی زین اسب و توی عمق دریا فراموش می‌کردم و تمام... (نیست حالا شما اینجوری نبودین!!!)

یک عالمه حرف هم اینجا متولد شد، زندگی کرد و مرد شاید. که آن را هم باید به حساب قضا و قدر این دنیای بدمسّب گذاشت.

ولی خیالی نیست... یعنی نه مهماندار این قهوه‌خانه‌ی شیشه‌ای و نه مشتری‌های همیشگی‌اش هیچوقت غصه‌دار اخلاقیات دنیا نمی‌شوند ان‌شاءالله... و این یعنی اینکه باز هم هستم و باشید.(نبودید هم خیر پیش!)

لینک بسته‌های گزارش تحلیلی فارس را باز هم دوباره هر روز می‌گذارم توی خوانش‌های روزانه، گه‌گاه هم شاید مهمان عکس‌های قهوه‌خانه‌ام بشوید. و باز هم گاهی که حرف‌ها و تحلیل‌هایم زیادی بغض بشوند؛ همینجا می‌نویسمشان.

از آنهایی هم که وقت پایین بودن زورکی کرکره‌ی وبلاگ عبور؛ پِی‌جوی این برادر کوچکترشان شدند، ممنونم.

و دست آخر اینکه صفای قدم همه‌ی آقایان لوطی‌ها، خوش‌مرام‌ها و همه‌ی گذری‌های باعشقی که این طرف‌ها می‌پلکیدند و چندوقتی نشد که همدیگر را ببینیم...

به قول دیوی جان: از همه‌تان متنفرم!


برچسب‌ها: خرابی بلاگفا, آغاز به کار بلاگفا, دلتنگی
+ نوشته شده در  جمعه پنجم تیر ۱۳۹۴ساعت 20:13  توسط مسعود يارضوي  | 

لحظه هایی که نبودند و تکلیف مشخص جیش العدل

_ تمام آن سال ها روی دلم ماند یکبار قبل از اینکه عازم عملیات بشویم، یک طلبه باصفا بیاید برایمان حرف بزند.

بیاید و چیزهای قشنگ را یادمان بیاندازد و توکلمان را به خدا صد چندان کند.

نشد. هیچوقت...

نه تنها هیچوقت هیچ طلبه ای بدرقه مان نکرد که حتی روی دلمان ماند یکبار وقت رفتن، یک نفر هم قرآن بگیرد روی سرمان.

نمی دانم خاصیت من اینطور است یا خاصیت کارهایی که می کنم...؟! 

نه اینکه از آدمها انتظار خاصی داشته باشم. اصلاً توی دنیای ماها، هیچ "آدمهایی" وجود ندارد که بخواهی انتظار خاصی ازشان داشته باشی.

ولی "آرزو کردن" و "اعتراف به قشنگی لحظه ها" نه عیب است نه نشانه نیاز.

داشتم می گفتم.

برای ماها خبری از طلبه های باصفا و قرآن گرفتن نبود. به جایش تا دلت بخواهد؛ لباس عوض کردن توی کوچه و متلک های استاد سر کلاس دانشگاه که "بیدارش نکنید، بذارید بخوابه" و عصبانیتهای دور و بری ها که "خبر مرگت دیشب کجا بودی؟!"؛ بود.

و البته درد هم که مال مرد است.

با اینهمه ولی دو بار دو تا اتفاق افتاد که فکر کنم به همه این نشدها و نبودن ها می ارزید.

اولی یک شب تاریک و سرد رخ داد. که عده مان قلیل بود و کار داشت سخت می شد.

فرمانده مان آمد همه را جمع کرد و در حالی که هوهوی سرد کویر صدایش را برایمان بریده بریده کرده بود، گفت: سخت می شود. هرکس توانش را ندارد؛ از اینجا تا جاده اصلی راهی نیست. برود... بچه های پشتیبانی هستند.

نمی دانم دیده اید غربت یک "مرد" را یا نه؟!

فرمانده مان این حرفها را گفت و رفت سر چال کردن جای 81.

و یک نفر هم پا پس نکشید.

اتفاق دوم هم یک ظهر داغ بود.

نگهبان اهل دل، زنجیر را بست و بی هیچ دلیلی جلوی ماشین ها را گرفت.

می بایست سر وقت می رسیدیم و برای همین شروع کردیم به اعتراض.

نگهبان اما لحظاتی بعد، قرآن به دست و دوان دوان خودش را رساند به برجک نگهبانی و رفت روی سکو ایستاد.

داشتیم بهت زده جوانک نگهبان را نگاه می کردیم و خودروها همينطور یکی یکی از زیر قرآن راه افتادند سمت اشرار.

بگذریم...

عرضم این است که باصفا و بی صفا، با بدرقه قرآن و بی بدرقه قرآن و کف خیابان آسفالت باشد یا پهنه سرد کویر؛ کسی خیال نکند، می گذاریم باد ناامنی به این کشور قشنگ بوزد. خواه اشرار مرزی باشند خواه اشرار سیاسی که خواب ناآرام سازی اقتصادی را دیده اند.

این اشرار جیش الظلم هم یادشان رفته مثل سگ توی کوه ها از دستمان فرار می کردند و پشت بيسيم به همدیگر فحش ناموس میدادند که "تندتر بدوید"! 

می دانستند مثل خود نامردشان سر نمی بُریم و فرض بر اینکه یک گلوله حرامشان نشود؛ محترمانه و بعد از دادرسی؛ فقط جایشان بالای دار است ولی با اینهمه از مهابت بسیجی های سیدعلی خامنه ای بیشتر از مرگ می ترسیدند.

نه اهل سنت بودند نه شیعه. یک مشت کافر محارب بی پدر و مادر که کارشان عملگی برای آمریکا و 4 تا ارباب حرامخور بود و بس.

خواستم بگویم فکر نکنند اگر 5 تا سرباز مظلوم را سر تعویض پست دزدیده اند خیلی هنر کرده اند و حالا بچه های بلوچ باید فکر کنند اینها "سردارند"!!!

یا مثلاً حالا که لباس سیاه پوشیده اند و یک کلاشینکف ماستکی گرفته اند دستشان یعنی خیلی!

همان ریگی هم که گنده تان بود و حرف از "جهاد" و "جنگ رو در رو" می زد؛ یک راهزن ساده بیشتر نبود که زورش فقط به خودروهای عبوری و مردم غیر مسلح می رسید.

و گرنه شما تکفیری ها خودتان هم می دانید عرضه مثل مرد جنگیدن و صاحب اسلحه بودن را ندارید.

چه برسد به ادعای مسلمان بودن و دفاع از اهل سنت محترم ایران را!


برچسب‌ها: جیش العدل
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:50  توسط مسعود يارضوي  | 

دریا دلش تنگ است

_ این روزها بیشتر با دریا دوست شده ام.

با اینکه سرد است و رنگ به رنگ و خطرناک ولی هنوز هم حاضر است "دنیای دیگر بودنش" را تقدیمت کند.

و تو اگر رفیق خوب و بدش باشی؛ دریا خیلی راحت باهات اُخت می شود...

زخمهایم هنوز خوب نشده اند و درد می کنند. ولی می ارزد یکجورهایی!

اینکه دریای ناآبی را به چشم خودت ببینی تا باورت بشود.

و اینکه ببینی نازِ آبزی خوشرنگی که معرفت به خرج می دهد و جلوی دوربین لعنتی ای که زوم نمی کند ژست می گیرد تا تو فیلم و عکست را بگیری.

بادی ها* هم آدمهای خوبی بودند. و لابد حلالم می کنند بس که زیر آب باهاشان کشتی گرفتم.

بیچاره ها مجبور بودند توی آن عمق پر فشار که همه چیز اسلوموشن می شود، کشان کشان از لای صخره ها و مرجان ها دورم کنند و در این کشاکش، این دست و پای من بود که هِی می خورد توی صورتشان.

البته آخر کاری عصبانیتشان را سرم خالی کردند و مشغول تصویر آخری بودم که به بهانه تمام شدن هوای کپسول، دکمه بی سی دی* را یواشکی فشار دادند و تا به خودم آمدم، دیدم روی آب هستم.

این آقای توی عکس هم خودمم.

البته خواستم ژان گولر بزنم و بدون رگلاتور عکس بگیرم اما عمق آب زیاد بود و منصرف شدم.

از آن اعماق، این دو تا عکس را هم...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۲ساعت 22:30  توسط مسعود يارضوي  | 

عبور

_ یک خستگی شیطنت آلوده ی کوچ نکن نشسته است توی اعماق وجودم این روزها...

از این قطار به آن هواپیما، از آن فرودگاه به آن ترمینال و توی تمامشان هم مطمئنی که "به این یکی دیگر نخواهم رسید"!

اما با نظر رحمت خدا و البته به لطف شوماخر درون! راننده تاکسی ها که گاهی وقت ها با لطایف الحیل می شود فعالش کرد؛ به همه شان می رسم.

همینطور داری تند و تند می روی که به قرار کاری برسی که بچه های خوب دانشگاه زنجان هم تماس می گیرند که ما آمده ایم تهران و می خواهیم درباره توافق ژنو و اجلاس داووس حرف بزنیم و مجبور می شوم ظاهراً نصف پول یارانه را بدهم به آقای راننده تاکسی که به این جلسه هم برسم میان آنهمه گیر و دار.

و جلسه تمام می شود و گیر و دار دوباره شروع.

دلم خوش است که لااقل دریا؛ بیش از آنکه باید! هوایم را دارد... دارد ولی آبش سرد است و فکّم یکی دو بار قفل می شود توی آب...

چند ساعتی می گذرد و حالا ولو شده ام توی قایق. یکی از غواص های همراه می گوید: "چه کار کردی با خودت؟"

مرجان ها تمام پر و بالم را زخمی کرده اند و از سوت غواصی ام دارد خون می چکد.

نمی ترسم ولی بخاطر بادی هایم خدا را شکر می کنم که بعضی ها! بوی خون را احساس نکردند. و زیر لبی سلامی هم به حضرت الیاس نبی (ع) عرض می کنم و متوسل می شوم به حضرتش.

شب را به هر جان کندنی هست، می خوابم و دوباره فردا و دریا می رسند.

این بار را تنهایی می زنم به دل آب. 

دریا و ماهی هایش وقتی کپسول نداری خودمانی تر می شوند.

ماهی کوچک مشکی! تا جلوی دوربینم می آید و چند ثانیه ای خیره خیره نگاهم می کند. 

نمی خواهم قصه تعریف کنم که زیر آب چقدر زیباست و این حرف ها... نه! اتفاقاً خیلی هم خطرناک است ولی خب... این لحظه از آن لحظه هاییست که در خاطرت می ماند. و همانجا لبخندکی می زنم و راهی سمت دیگری می شوم.

توی پرواز، انگشت های زخمی ام آنقدر دردناک و زخمی اند که عاقبت از کوره در می روم و به آقای مهماندار می گویم: ببخشید. 5 تا چسب زخم می خواستم.

می خندد و می گوید: بذارید بببینم داریم که 5 تا بدیم به شما!

چسب ها را که می زنم روی انگشت هام؛ حالا اوضاع بهتر می شود و سعی می کنم، بخوابم...

هواپیما که بنشیند روی باند دوباره احتمالاً وقت های نصفه و نیمه می آیند سراغم. و دوباره لحظه های سنگینی که هِی باید تلاش کنی تا هیچ چیز یادت نرود.

هواییِ "نوشتن" می شوم...

آخیش... دریا و کارها و روزمرگی ها چقدر خوبند که می شود ازشان نوشت و برای لحظاتی دردها را فراموش کرد. مثل درگیری و اشرار نیستند که اگر بنویسی؛ یک عده فکرهای غلط درباره ات می کنند (که خیلی بدی یا مثلاً خیلی خوب!) و هزارتا محدودیت امنیتی احتمالی را هم باید رعایت کرد برای نوشتنشان.

هواپیما کم کم دارد خودش را می خزاند توی دل ابرها... نمی دانم دنیای میان ابرها زیباتر است یا دنیای دریا یا دنیای ما آدم ها...

ولی این را می شود خیلی ساده فهم کرد که دنیای زیباآفرین این همه زیبایی از هر چیزی باید قشنگتر باشد.

+ نوشته شده در  جمعه هجدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 10:3  توسط مسعود يارضوي  | 

آبی


دریا که هستم؛ توی دل آب و بین لطافت همه ی چیزهایی که در یک لحظه وجود می یابند تا تو یک "سبحان الله" با کیفیت! بگویی و زیباتر شوی؛ راستش را بخواهید به لحظه ها و آدمهایی فکر می کنم که دوستشان داشته ام.

یعنی اینکه بهترین لحظه هایم را تنها نیستم و آنها را هم حتی با افتخار؛ می خواهم که با خاطره دوستان و لحظه های خوبم باشم.

با همه کسانی که به قدر لحظه ای حتی برایم مهربان بوده اند و قشنگتر اینکه مهربان مانده اند...

این دو تا عکس را هم اگرچه مقرّ هستم که چندان حرفه ای نیستند؛ ولی در عمق دریاگردی امروزم به "وسعت بی انتهای اولی" و "طیف های نور" دومی حسودی ام شد و خواستم که آن لحظه های قشنگ را با شما هم قسمت کنم.

و ببخشید از اینکه دریا امروز کمی غبار زده و سرد و مشوّش و کمتر آبی بود...


*سلام خدا بر الیاس نبی(ع) که دست الهی است در دریاهای زمین تا روز قیامت

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 20:57  توسط مسعود يارضوي  | 

محمد امام و نقشهای زندگی ما

 _ توی نمایشگاه نقاشی، چشمم می خورد به اثری از "محمد امام".  

همان کوبش قلم موهای عصیانگر، همان لطافت و همان رامشگری رنگ ها...

یواشکی سرم را تا نزدیکی های تابلو می برم. آقاهای نمایشگاه فکر می کنند از نزدیکتر به تماشای تابلو مشغولم!

ولی من می خواهم "محمد امام" را احساس کنم.

دارم استاد نقاشی ام را می بینم که نشسته است جلوی بوم و سه پایه نقاشی با ضرب قلم موهایش، مثل یک قلب مشوّش می تپد.

استاد هنوز هم چایی لیوانی اش را هورت می کشد و رنگ ها را سخاوتمندانه از روی پالت برمی دارد.

دستم می لغزد روی تلفنم... گاهی وقتها هست که بعضی احساسهای موّاج را باید به جزیره ای، ساحلی یا هر آرامگاه دیگری برسانی تا خودت هم آرام بشوی.

استاد مثل همیشه احوالم را می پرسد و من دارم خودم را توی فراخنای این صدای تمام سال های کودکی و نوجوانی، پلماس می کنم...

امام می گوید: مسعود، من شماها را توی آغوشم پرورش دادم. مواظب خودت باش.

چه لذتی دارد لامسه این احساس که مهم هستی برای یکنفر...

استاد مثل همیشه از کسب و کارم هم می پرسد و وقتی شرح کارها و انزوایم را برایش می گویم، جواب می دهد: نکن این کارها را!

ضرب المثلی از قاره سیاه تعریف می کنم برای استاد و با شیطنت می گویم: ما تربیت شده های خودتان هستیم استاد. چرا ناراحت می شوید؟!

و استاد امام پوقی می زند زیر خنده...

و چند صحبت دیگر و خداحافظ همین چند لحظه ی قشنگ.

محمد امام مال خودش نیست به نظر من. مال زمانه هم نیست که عمرش یک روز خدای نکرده تمام بشود.

او مال ماست و باید تا همیشه بماند...


پ.ن: تعجب نکنید... این همان قلم سیاسیِ عصیانگرِ زهرداری است که به قول جلال آل احمد، زهردار نبود ولی بس که توی تن آدمهای زهردار فرو رفت، به این روز افتاد...


برچسب‌ها: محمد امام, هنر, نقاشی
+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 15:6  توسط مسعود يارضوي  | 

روزمرگی

_ مجری رادیو! وقت اذان ظهر دارد با احساس پلاتو می خواند و می گوید: "هیچ دردی..." و من می دود توی ذهنم... در این حد نیست... من از این زندگی.

 

_ با "عباس" نشسته ایم روی یک قالی تا نصفه لوله شده...

بازیمان می گیرد!

نصفه دوم قالی را هم از آن طرف لوله می کنیم و حالا دو تایی نشسته ایم وسط قایق قشنگمان.

عباس دارد میان آنهمه آب خروشان پارو می زند و من هم به دور و بری ها می گویم: "آره احمقا... ما داریم از اینجا می ریم..."

 

_ دارم توی بازار کرمان قدم می زنم... نوستالژی و بوی زیره و آدمها!

همینطوری حین حرف زدن با موبایل، شانه ام کَمَکی می گیرد به چادر گل دار یک خانمه ای که ایستاده است جلوی یک مغازه.

سرم را می اندازم پایین، با شرمندگی ببخشیدی می گویم و رد می شوم.

ولی او ایستاده است و مرا بر و بر نگاه می کند. نگو طرف مانکن! است...

 

_ رامین ناصر نصیر و جواد رضویان چه طنز قشنگی را اجرا کردند در اختتامیه جشنواره جام جم.

خب چه تان می شود از این چیزها برای همه مردم اجرا کنید؟!

انگاری فقط مهندس ضرغامی و دکتر دارابی حق دارند، بصورت ویژه بخندند و سهم ما باید همان "خنده بازار" روتین باشد!

"لبخند" برای زندگی لازم است...

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ساعت 14:19  توسط مسعود يارضوي  | 

آبی، آبی، آرامش

_ کار رسانه تنها اطلاع رسانی نیست به نظر من. چون خبررسانی صرف را همان ها که ترجیع بند همیشگی آخر قصه ها! هستند هم می توانند انجام بدهند.

کار اصلی رسانه به نظر من، تبیین واقعیت هاست. ممزوجی از تحلیل صحیح، شناخت دوست و دشمن، آشنایی به مخاطب و دلبستگی به یک آرمان و ایدئولوژی که در قالب فراورده ای رسانه ای به افکار عمومی ارائه می شود.

گزارش "پروژه ناآرام سازی جنبش دانشجویی و کارگری" را که در گروه سیاسی سایت مشرق خواندم، احساس شعف وجودم را گرفت.

تفرّسی تحلیل محور، متقن و با اِماره های عموماً درست که موضوعش حول محور مقابله با "فتنه آینده" و "ناآرام سازی اقتصادی" شکل گرفته است.

چقدر حس خوبی دارد که آدم بداند درست در گلوگاه رسانه، بچه هایی هم هستند که تمام همّ و غمّشان تحلیل درست است و این کار را با فهم دقیقی که از توصیه رهبرمان مبنی بر شناخت "نیاز لحظه" دارند انجام می دهند.

البته بماند که مطلبشان جزو اخبار تاپ صفحه اصلی مشرق و مورد استقبال هیچ رسانه دیگری قرار نگرفت و عموماً توسط خوانندگانی مثل من، فقط خوانده شد.

ولی تمام اینها هم دلیل نمی شود که از اجر و قشنگی و تأثیرگذاری کار این بچه ها کم بشود به نظر من.

به احترامشان می ایستم...

 


_ انیمشین "سربازان بین المللی"(ATO) که رفقای من آن را ساخته اند، در جشنواره خوب عمار هم گوی سبقت را از دیگران ربود و اثر برگزیده شد.

چه حسّ قشنگی بالاتر از این که من به دوستی با بچه های سازنده این انیمشین تماماً ایرانی افتخار می کنم...

کار هنری البته هیچگاه بدون ضعف نیست و نمی شود ولی تعهد و تخصص و تلاش برای فهم و انتقال درست سوژه، به گونه ای در این به زعم من اولین انیمیشن ایرانی با کیفیت و مفهوم محور موج می زند که آدم با دیدنش، جدای از اینکه می تواند از پیموده شدن یک شبه ره صد ساله توسط چندتا جوان پاک و مخلص در جبهه جنگ نرم شاد باشد، می تواند تماشاگر طلوع یک آینده شورانگیز نیز باشد.

آینده ای که بچه های این ملک و مملکت، وقتی پای جعبه جادویی تلویزیون می نشینند، به برکت فتح الفتوح حضرت روح الله(ره) در پرورش جوانان خداجوی بسیجی؛ تولیداتی با مفهوم ایرانی و اسلامی را تماشا می کنند و به وسیله آنها تربیت می شوند که تمامشان را خودمان ساخته ایم و سرشارند از تببیین دقیق واقعیت برای نسل های فعلی و آینده ایران اسلامی.

به احترامشان از جا برمی خیزم...


برچسب‌ها: نقد, هنر
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۲ساعت 8:31  توسط مسعود يارضوي  | 

روزمرگی

_ یک ماهی هست که سرفه می کنم.

کناریهایم می گویند: "مریضی؟!"؛ می گویم: "نه!" و شروع می کنم با بی مزگی مزخرفات گفتن.

ولی ته دلم چیزهایی را به خاطر می آورم!

می گفت: چندتا از موهایم سفید شده. مادر می بیند و می گوید: "وااای، موهات سفید شده؟!"

می گویم: "نه! شکسته بودند! داده ام گچشان گرفته اند..."

 

_ حسین آقای مشّاطه چی سر کوچه هم مرد خوبیست.

پُر سن است و تا دلت بخواهد خوش مشرب و بامزه.

خریدهای توی دستم را که می بیند تا جا دارد ریشخندم می کند که مجردم و تا اوضاع همین باشد، از صبحانه آماده و غذای گرم خبری نیست که نیست...

سرم را می اندازم پایین!

فضای مغازه اش مثل "آرایشگاه زیبا" است و خودش هم دست کمی از رضا بابک ندارد به نظر من.

حسین آقا غیر از مشّاطه گری یک هنر خیلی بزرگتر هم دارد و آن اینکه هرازگاهی لطیفه ای می گوید و مرا از فکر کردن به آدمی که دارم توی آیینه می بینمش باز می دارد.

و این گاهی خوب است.

 

_ اذعان می کنم که خانم قاضیانی را با چادر نشناختم.

چه بازی خوبی هم کرده بود در "بشارت به یک شهروند هزاره سوم"

کلاً به نظر من در سینمای ایران فقط خانم ها قاضیانی...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم دی ۱۳۹۲ساعت 23:7  توسط مسعود يارضوي  | 

برف بار

سردم است...

زیر این هوای برف بار...

می خواهم پناه ببرم به گوشه ای ولی یک تنهایی اشغالگر هست که از نیل تا فراتم را گرفته است انگار.

و هیچ جا امن نیست از آن تنهایی و از این دردسرهای همیشگی...

نصف شبی صورتم می خورد دم تیزی شوفاژ و لبم می شکافد و توی این جای جدیدی که هستیم، پنج بار هم کله ام با آساق پاساق های* آشپزخانه برخورد کرده است.

سر صبحی دارم با نور موبایل، "شرق" را می خوانم. بعد از چند ساعت قبلی که به دوستهایم گفته ام: "نمی دانم چرا حرفی اگر هست، انزوای بیشتر هم هست"؛...!

و کفری می شوم از این تیترهای پشت سر همشان... "معترضان، دولت اوکراین را.."، "مخالفت مردم با حذف.."، "تهدیدهای تازه برای عوارض سبز.."، "روح ملت در خیابانها زنده است"...

نمی فهمم چرا ما را مثل خودشان ...َر حساب می کنند و خودشان را به نفهمی می زنند از فهمیدن اینکه ما خوب می دانیم برای کشیدن مردم به خیابان ها چه تن فروشی ها که به الجزیره و بی بی سی فارسی و سی ان ان و غیره نمی کنند. آه از فتنه آینده...

به سرم می زند، بشینم و یک مطلب بلند بالا درباره کارهایشان بنویسم و همینطور درباره مدت صیغه میان اصلاح طلبان با رأی آورده ها که یک روز تمام می شود و غیره... ولی تصوّر نوشتن های عبوس و خَش دار تحلیلی که می دود توی ذهنم؛ منصرف می شوم.

برف می بارد هنوز... و یک آقاهه ای دارد توی تلویزیون به جای پاسخ دادن به سوالات سینمایی مجری برنامه راه و بیراه از این می گوید که پیام 24 خرداد این است و آن است!

و یکهو بچه ها خبر می دهند که باید برویم... مسافرتی با قطار و میان برفها... مثل لحظه های سفر قطاری که در رمان آخر می خواندم... و مثل لحظه هایی که میان برفها هم مسافر طلوع خونین بودیم.

باید رفت و من عادت دارم به تمام این لحظه ها...

ببار...


*آساق پاساق: وسایل و در و دیوار در گویش کرمانی

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۲ساعت 15:45  توسط مسعود يارضوي  | 

ما سه نفر

اپیزود اول: آقای ظریف حکماً الآن خیلی خسته است و سیاتیکش عود کرده.

شوخی که نیست. 4،5 روز تمام با این موبورهای غربی و آمریکایی سر و کلّه زدن و دست آخر به توافق رسیدن مگر کم الکی است؟!

حالا اصلن بگذریم که متن و مفادّ توافقنامه چه محتوایی داشت و از گلستان و ترکمانچای بهتر بود یا بدتر؟!

الحال اینکه دست جوادخان و همکارانش درد نکند ولی "زان یار دلنوازم شُکریست با شکایت..."


اپیزود دوم: من از آقای ظریف خسته ترم.

دلیلش را هم شمایی که مشتری دائمی عبور هستید، اگر نمی دانید که دکتری باید و معاینه ای...

برای رهگذرها هم رمقی ندارم که بخواهم توضیح بدهم در این 3 ماه و این پنج روز و این شب و روز منتهی به توافق ژنو 3 بر من چه گذشت!

فقط از باب مبهم نبودن متن اینکه اگر عابر هستید و گذری و ایضاً می خواهید، بدانید چرا خسته ام؛ پست های سیاسی گذشته که پیرامون مذاکرات ژنو نوشته ام را بخوانید.


و اپیزود سوم: ولی یکنفر هست که از من هزاربار خسته تر است...

یکنفر که بیست و چند سال است دارد با یک تن رنجور در دامنه آتشفشان می زیَد و مختصات منطقه دوست و دشمن را بهمان نشان میدهد. 

یکنفر که امروز هرچه از دین و امنیت و آبرو می شناسیم و داریم همه از همت اوست و کسی که بارها و بارها نسبت به این مذاکرات هشدار داد اما گوش خیلی ها بدهکار نبود که نبود.

و آن یکنفر خسته تر که در غربت حسینیه امام خمینی(ره) تنهای تنها مانده است، چه بیشتر خسته می شود وقتی خیلی ها حتی با خواندن چندباره متن توافقنامه ژنو هم نمی فهمند چرا خوشبین نبودن به این مذاکرات به حق بود و عقلایی...

خلاصه اینکه نقلی نیست جز اینکه من کمترین، التماس و درخواست دعا دارم از شما برای این نفر سوم... (اگرچه نیازی ندارد و حصن حصین دعای حجت بن الحسن نگهدارش هست ان شاء الله. غرض فقط بیان دوست داشتن است و همین!)

مردی و لوطی گری و با صفتی حکم می کند برای نفر سوم که خسته ترین ماست دعا کنید.

شیر پاک خورده اید اگر، برایش "الهی عظم البلاء" بخوانید و اگر دست به جیب هم هستید برای سلامتی اش یک صدقه مشتی بگذارید کنار.

مخلص کلام اینکه به حق هر صفت خوبی که توی وجودتان هست، این نفر سومی را دعا کنید.


پانویس: 

حرف که نه اما بغضهایم پیرامون توافقنامه ژنو را اگر مایل بودید در اینجا بخوانید.


برچسب‌ها: مذاکرات ژنو
+ نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۹۲ساعت 22:37  توسط مسعود يارضوي  | 

وبلاگ تراپی

_ از صبح تا همین الآن که شب شده است، راه رفته ام و راه رفته ام!

عادت کودکی هاست که مانده با من هنوز و بماند که دُکی جان می گفت از رفتارهای بچه های بیش فعال است.

محمدون! هم نشسته است اینجا و دارد نقاشی می کشد. و هر دوتایمان آنقدر بیصدا مشغول کارهای خودمان هستیم که صدای خیش خیش مداد محمدون، روی کاغذ طراحی شده است تنها ملودی این لحظه های دلگیر...

از صبح چند بار هم البته لبخند زده ام... به عجیبترین تصویر دنیا!

آقای شمر! از روی اسب شلاقی به من می زند* و همزمان به علیِ کوچک که گرفته اَمَش توی بغلم می گوید: می خوای بیای پیش من روی اسب؟!

علیِ کوچک "نه" می گوید و من بی تفاوت به این نه! و به بالا و پایین پریدن های بابا و مامانش، می دهم بچه را دست آقای شمر.

دیدنی تر از این نمی شد... شمر شبیه خوانی که همین چند لحظه قبل مرا با شلاقش زده بود، حالا علیِ کوچک را نشانده بود روی زین اسب غول آسایش و باد هم داشت پرهای قرمز کلاهخودش را رقص می داد.

لبخندهایم البته چند باری هم از نحوست روزی که گذشت، ماسید روی صورتم.

شما که غریبه نیستید... از روزهای بعد از عاشورا متنفرم!

دلیلش را می دانم و نمی دانم. یعنی راستش دنیای بدون امام حسین(ع) را باید سر تخته شست به نظر من.

و از بچگی تا همین حالا، 24 ساعت تلخ، کمتر یا بیشتر طول می کشد تا خودم را به دنیای بی حسین(ع) عادت می دهم.

چقدر کیف می دهد وقتی صادقانه چیزی را می نویسم و شما خیال می کنید این حرفها از سر بیان حبّ به امام حسین(ع) یا از سر غلوّ کردن های همیشگی جماعت وبلاگنویسهاست!

بگذریم...

گلوددرد امانم را گرفته است این روزها.

توی عزاداری یکی از بچه های قرارگاه را می بینم. بعد از خوش و بش و یاد ایام ماضیه، تَقّش درمی آید که او هم شده است خراباتی گلودردهای مزمن.

می گوید: کار همان شبهاست ابوذر...

خودم را به خِنگی می زنم و حواله اش می دهم به استفاده از آبنمک ولرم و تحمل کردن!

مردم هم دارند برّ و برّ، دو تا آدم لاغر مردنی در حال گعده را تماشا می کنند که هر دوتایشان کلاه پشمی سر کرده اند و مثل دیوانه ها، توی هوای نه چندان سرد، کاپشن پوشیده اند.

راستی بزرگ شده ام حالا...

چون دیگر وقتی شبهای شام غریبان شمع روشن می گیرم توی دستم، از غلتیدن قطره های داغ پارافین روی انگشتهایم نمی سوزم. و با کلی تبختر و حالت دماغ بالا، می نگرم به بچه های کنارم که عاجزند از این نوع ژان گولرزدن ها.

و همه ی امروز و دیروز و پریروز و پس پریروز را داشتم به تحلیلی که برای رسانه بچه های حزب الله نوشتم، فکر می کردم!

چون قضیه به حضرت آقا (حفظه) ربط داشت و خوف برم داشته بود که نکند من هم بشوم ظالمی روی ظالم های دیگر در حق غریب حسینیه امام خمینی، به قدر حتی یک کلمه هم اشتباه فکر کردن.

حرف غریب حسینیه امام خمینی شد... خدا بیامرزد بابای آن کسی را که گوشواره "ابوالفضل علمدار، خامنه ای نگهدار" را سرود.

قبلن ها تک مصرع "باز این چه شورش است که در خلق عالم است" را خیلی دوست داشتم اما حالا چند سالی هست که این دومی را هم زیاد دوست دارم. و سینه زنی های تند جوانترها برایش هنگامی که شور می گیرند را بیشتر.

البته سه، چهار تا محرم هست که گاهی این استاتوس مشکینیوس! دوست خبرنگارم توی صفحه چت، می خزاند خودش را توی ذهنم... "خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است"

و جایزه بهترین اس ام اس عاشورایی تقدیم می شود به...

آقای ابوالفضل با پیامکی که از حرم غریب الغربا برایم فرستاد و گفت که دارد دعایم می کند.

شانس آورده است البته ابوالفضل که محتوای پیام مخابراتی اش را دوست داشتم و گرنه هنوز هم بیزارم از اس ام اس های فارسی نویس.

پیامک باید فارگلیسی باشد... مثل همان قدیم ها که سیمکارت را یکی یک میلیون تومان می خریدیم.

و همه ترانک ها و حرفهای فلسفی و عاشقانه دنیا را به فارگلیسی می نوشتیم و پیامک می کردیم و لذتش را می بردیم...

حالا دیگر محمدون هم نیست و فقط صدای تیک تیک ساعت دارد سمفونی این لحظه ها را می نوازد.

این طور نوشته ها و وبلاگ تراپی ها ته ندارد یکجورهایی... یعنی تا می آیی تمامش کنی، هوس نوشتن یک اپیزود دیگر شروع می کند به عشوه گری!

با این همه ولی از حق نگذریم که جمال "نوشتن" را عشق است.

که اینطور گاهی نِشتر می زند به یک جان خسته و رهایش می کند از دلگیری بعضی لحظه های لامروّت...


*رسمی قدیمی در آیین شبیه خوانی

+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۲ساعت 22:40  توسط مسعود يارضوي  | 

زیان دیده

زیان دیده منم...

زیان دیده منم که سالهاست دارم در تشییع دوستان شهیدم شرکت می کنم و خودم هنوز زنده ام...

زیان دیده شاید منم که همرزمهای غریب و آشنایم یکی یکی دارند شهید می شوند و من یکی ولی در خم و پیچ سلسله نیازهای "مازلو"! گیر افتاده ام.

من چه آدم تنهایی هستم که در تمام طول این سالهای پیکار، هیچ تیری هیچوقت سهم من نشد اما بجایش تلوّن زندگی زخم هایی کاری تر نصیبم کرد.

همرزمهای من رفتند... در جاده حرمک، در سوریه، در سراوان، در بم و در جاهای دیگر شهید شدند و روضه های حضرت زینب(س) و گاهی شاید خود حضرتش بدرقه شان کرد.

من ولی مانده ام... میان آدمهایی که متهمم می کنند به اینکه 3 سال آزگار از سر اِجبار جنگیده ام یا خواب پوتینهای نو می دیده ام یا شانسکی توی کویر سمسور و ارتفاعات راین و حرمک و دره نسکی پیدایم شده...

جا مانده ام و فقط ته دلم دعا می کنم دیگر هیچکس شهید نشود.

شهید نشود که من بیش از این احساس زیان نکنم.

ببخشید که با خوانش این حرفها شاید فکر می کنید دارم تظاهر به خوبی میکنم.

راستش این است که من اصراری به اثبات خوب یا بد بودنم ندارم و "شهادت" را هم خدای متعال قسمت هرکس که بخواهد قرار می دهد.

نقل احساس یک زیان دیدگی است.

احساس آدمی که برایش مهم نبود اما از میان تیر و آر پی جی و یک مشت اشرار شقی، جان سالم به در برد و به جایش باید یکی یکی، جنازه دوستان شهیدِ دیده و نادیده اش را به نظاره بنشیند که چطور دامن کشان بر بال ملائک تشییع می شوند و سوی خدا می روند.

زیان دیده منم شاید که مثل آنها نیستم و قسمتم هنوز ماندن است به جای رفتن...


پانویس: امروز با آقای حسن و فرهاد و شهریار رفتیم تشییع شهید جمالی که همین روزها در جبهه سوریه شهید شد.

رفته بودیم تشییع و من در سراسرش نیازهایم، شکایتهایم و انزوا را بررسی می کردم. و به احساس زیان دیدگی ام می اندیشیدم و به شهیدی که ندیده بودمش اما دوستش داشتم.

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۲ساعت 18:2  توسط مسعود يارضوي 

از عبور لحظه ها

_ عبور می کنند لحظه های من... فراوان و ناهمخوان و پرنشاط...

محمد را اتفاقی سر چهارراه می بینم و بعد از چاق سلامتی قرار می شود یک شنای حسابی بزنیم. و پشت بندش هم بیلیارد و اسب سواری و دست آخر هم اسکواش.

محمد از آن بامرام های روزگار است. مهربان و خوش ورزش. و پیشنهادهایش هم مثل همیشه آس و بموقع.

بیلیارد را چند وقتی می شود که بازی نکرده ام و آخرین تجربه ام از اسکواش هم مربوط می شود به چند سال قبل. با اینهمه ولی زبری گچ بیلیارد و دیواره آهنی کورت* اسکواش سر ذوقم می آورند و حساب کُری خوانها را می رسم!

و "سزار" حیوان بدقلقی است برای یک سواری درست و حسابی. ولی به ضرب شلاق، دَله گی هایش را کنار می گذارد و مثل باد شروع می کند به دویدن.

آنقدر بدعُنُق و اَلَنگِواز* که برای یک لحظه به خودم می گویم: این دفعه از آن "دفعه"هاست و مردم برای اولین بار زمین خوردنت را از اسب می بینند. ولی کسی هوایم را دارد انگار...

می خواهم توصیه کنم به شما که اگر آقا هستید و روزی یک سوارکار شدید، حتماً سواری در دو جا و دو موقع را از دست ندهید.

یکی تاختن در ساحل غروب خلیج فارس و یکی هم سواری با یک اسب بد عنق و نافرمان در یک عصر کویری.

"عشق" حتما مفهومی نیست که توی کتاب های شعر و راه رفتن های دو نفره بشود جُستش... نه...!

تفنگ و اسب پیشنهادهای بهتری هستند شاید...

گفتم پیشنهادهای بهتر!

شهریار پیشنهاد می دهد برویم قنات ملک. روستایی دور افتاده ولی باصفا که هیچ آدم بزرگی را هم تحویل جهان اسلام نداده است...

شهریار خوش مرام و پر رفیق است و سری دارد توی سرها.

مثل من نیست که دوست سابقش نامسلمان و تُنُک و مدعی بخواندش و بعد هم یواشکی برایش کامنت بگذارد که دوستت دارم و دعایت می کنم!

از این آدم ها دور و بر شهریار نیست.

می زنیم به دل جاده ی خوش آب و هوا و مقصد هم که از مسیر بهتر.

چه هوای خوبی داشت... بابای شهریار نمی شناسدم ولی من، هم آوازه سال های سرداری اش را شنیده ام و هم ای بسا روزگاری تحت امرش مزاحم حضرات اشرار شده ام.

نمی شناسدم ولی برای اینکه بوی باروت و کمین و دلیرمردی می دهد؛ صورتش را به بهانه ای می بوسم.

چه خوشی می گذرد آقاخدا...

نمی خواهم این لحظه های خوب تمام شود ولی کار دنیاست دیگر...

و برای غذا که جزو لاینفک تفریحات سالم و ناسالم ما مردهاست میهمان یک خانواده صمیمی می شویم.

از آنهایی که به قول آمریکایی ها چند جریب زمین پربرکت هم دارند.

و شکر خدا که بعد از سالها عادت ذائقه به سبزی های بدمزه ورامین و میگوی K1 و خوراک بامبوی اژدهای طلایی، لقمه ای سبک و سالم می زنیم بر بدن و کیفمان حسابی کوک می شود... یک جورهایی حتی شاید بیشتر از اسب سواری و لوله کردن رفقا توی بازی اسکواش...

و ستاره ها اپیزود آخر هستند. 

تکراری اند برایم ولی این تکراری بودن از دوست داشتنشان نمی کاهد.

دارم به چیزهایی ناهمگن فکر می کنم. قضاوت درباره لحظه های من سخت است ولی ناممکن نیست.

فراوان و ناهمخوان و به فضل خدا پرنشاط...


*کورت: زمین اسکواش

* اَلَنگِواز: واژه ای کرمانی به معنی شلخته حرکت کردن.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۲ساعت 18:18  توسط مسعود يارضوي  | 

گزارش یک جشن

_ مرد صیاد می گوید: خالوجان، زیر آب به ماهی ها غذا می دهی، یک وقت بزرگترهایشان هم از راه می رسند ها!

راست می گوید... یعنی اصلاً قبل از گفتن ماهیگیر هم خودم می دانم این احتمال را... با این همه ولی می زنم به دل دریا...

نگاه کردن ماهی ها به آدم مثل نگاه دختر بچه هاست... پر از شک و تردید اما مملو از آرامش.

تفریح من اما از وقتی شروع می شود که سر کیسه غذا را باز می کنم.

یک عالمه ماهی ریز و درشت می ریزند دورت و دیگر نمی شود وصفش کرد...

یکیشان به ضرب از میان موهایم رد می شود. حالا از زور ازدحام ماهی ها دست خودم را هم نمی بینم حتی.

زیر آب از خوشحالی جیغی می کشم و حباب ها برای چند لحظه کوتاه این مخلوقات دوست داشتنی را دور می کنند از من.

با اینکه زیادند ولی حتی یکی شان را هم نمی توانم لمس می کنم.

یک گله بزرگ ماهی های کوچک هم از راه می رسند. همان ها که بر طبق یک هارمونی سینوسی خاص حرکت می کنند.

می روم به سمتشان که برای یکبار در تاریخ بشریت! هم که شده بشکنم این هارمونی معروف را.

اما نمی شود... به دو قسمت تقسیم می شوند. مثل دوتا بادکنک گنده و کمی دورتر از من دوباره به هم می پیوندند و در حالی که هنوز دنبالشان هستم در فراخنای اعماق دریا گم می شوند.

یک ماهی صندوقی را هم کف دریا می بینم. و هوسبازی می کنم و می روم به سمتش...

خودش را می خزاند زیر یک مرجان بزرگ و زُل می زند به من. درست مثل دختر بچه ها.

شاید زیادی خوش شانس هستم اما یک گله طوطی ماهی را هم برای دقایقی می کشانم سمت خودم.

طوطی ماهی به جای دهان و دندان یک منقار بزرگ دارد و کارش سنگخواری است.

کمی که بهشان غذا می دهم بیشتر نزدیکم می شوند و ترس برم می دارد که نکند مرا با یک سنگ یا مرجان اشتباه بگیرند و آنوقت...

تصور گازگرفتگی با آن منقارهای سنگ شکن کمی هول آور است اما شاید زندگی همین باشد. تجربه لحظه هایی میان ترس و زیبایی...

وسط راه شیطنت می کنم و خانه ماسه ای یک ماهی کوچک را هم با کارد* خراب می کنم. و دلم هنوز از دست خودم گرفته و از خدا خواسته ام که این ماهی کوچک ببخشد مرا به خاطر آن بلاهت کودکانه ای که به خرج دادم. (خب می خواستم ببینم خونه اش چه شکلیه؟!)

دنیای زیر آب چه با دنیای ما آدمها فرق دارد... آنچا هیچوقت، هیچ چیز تغییر نمی کند.

ماهی های دوست داشتنی هیچ وقت ترسناک نمی شوند و ماهی های ترسناک هم از زندگی وحشتناکشان لذت می برند.

به قسمت های کم عمق تر و منطقه ساحلی می رسم کم کم. آب حالا شفاف تر است و زیبایی مرجان های دریایی بیشتر.

بی هراس از نیش مارماهی ها، یک مرجان دریایی را دو دستی می گیرم و برای چند لحظه ای خودم را رها می کنم توی دست های آب.

آدم خوبی نیستم ولی میان آنهمه زیبایی یکتا، ذکر سبحان الله به لبهایم جاری می شود و مثل همیشه سلامی هم به الیاس نبی* (علی نبینا و آله و علیه السلام) عرض می کنم.

حالا دیگر پاهایم به کف دریا می رسد... می ایستم و یکبار دیگر زیر آسمان خدا پیدایم می شود.

به رسم عهد همیشگی، یک قُلُپ از آب خلیج فارس را هم می خورم. تلخ است اما با دریا خودمانی تر باید بود.


بعدنویس:

غواصی سطحی که من بیشتر از اسکوبا (غواصی با کپسول) دوستش دارم، یک حُسن بزرگ دارد. غواص سطحی وقتی زیر آب است به واسطه دی اکسیدهای تنفسی اش تنوره نمی کشد مثل دیو...! و ماهی ها هم نمی ترسند.

همین می شود که اگر فقط مسافر دیدن قشنگی های دریا باشی، بهتر است کپسول هوا و عمق روی را ول کنی و به اکسیژن شش ها و اشنوکر غواصی قناعت کنی.

و البته بپذیری خطر غواصی بی همراه و بی تنفگ غواصی را که اگرچه خطرناک است ولی به دیدن زیبایی های بکر خلیج فارس می ارزد.

طرفه آنکه غواصی اسکوبا روش خودمانی شدن با دریا نیست شاید...

(البته یک نوع سیستم غواصی هم هست که دی اکسید غواص را ضبط می کند و من تجربه اش را ندارم)


*منظور کارد غواصی است.

*حضرت الیاس نبی از پیامبران حی هستند و منقول است که ماندگان در دریاها را نجات می دهند.

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ساعت 14:59  توسط مسعود يارضوي  | 

از روزگار بی حرفی

گفته اند شاید که آدم های دنیا دو دسته اند. آنهایی که وبلاگ می نویسند و آنهایی که وبلاگ نمی نویسند و من لااقل تا همین الآن هیچ تصمیمی برای گروه دوم شدن، نداشته ام.

این روزها کمتر می نویسم. بخاطر اینکه جزو هرکدام از دو جماعت بالا که باشی؛ باید حرفی برای گفتن یا نگفتن (مسئله اینست!) داشته باشی.

و مسئله دقیقاً همینجاست.

این روزها عموماً نه حرفی برای گفتن دارم و نه حرفی برای نگفتن. بی حرفِ بی حرفم.

البته دارم دروغ می گویم شاید...! ولی اقلّ کم می شود این را گفت که آن خط بسامد دارِ ویز ویزو که نماد حیات آدمها و تبلور نشاطشان برای حرف زدن است؛ برای من یکی دارد با بسامدهایی کوچک و به زور، روی صفحه دیده می شود.

اذعان می کنم که ساختن تصوری محو از دوگانه "گفتن _ نگفتن" خیلی کار سختیست و مثل همیشه این خودم هستم که باید برای هر کار سختی پیشقدم بشوم.

اما سخت تر از آن، پاسخ به این سه حرفی گاهی وقتها لعنتیست... "چرا؟"

نمی دانم واقعاً... البته مهم هم نیست. اولاً به این دلیل که آدم، اندازه این کارگردانهای هالیوودی هم جهانشناسی داشته یاشد، راحت می فهمد که زندگی ترکیبیست از گفتن، نگفتن و گاهی هم ترکیبی از این دو معنا.

و ثانیاً قصه "عبور" لوح زندگی آدمیست که فورمول دلگیری هایش با بعضی ها تفاوت دارد.

و لذا مهم نیست که می گویم یا نمی گویم یا هرچیزی بین این دو.

پ.ن: شاید اگر این روزها و بعد از انجام تکالیفی که نظام مقدس اسلامی کشورم فعلاً از من نمی خواهد؛ می توانستم در سوریه باشم و از حرم زینب کبری(س) دفاع کنم؛ لوح زندگی ام قشنگتر می شد. نکته ولی اینجاست که تکلیف را نه خودت که خدای متعال مشخص می کند و تو فقط باید بگویی "به روی چشم" و بعد یواشکی دست خدا را بگیری و با انگشتهایت کف دستش بنویسی: "به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم..."

+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 13:30  توسط مسعود يارضوي  | 

مسعودها

_ كلاً در تاريخ شفاهي و مكتوب دنيا چهارتا "مسعود" بيشتر وجود ندارد.

اولي مسعودبن حجاج است كه به همراه پسرش عبدالرحمان، در صبح روز عاشورا وفاي به عهد كردند و براي ياري خون خدا شهيد شدند. (اولين مسعود تاريخ و تاج سر همه‌ي ما مسعودها هم‌ايشان است)

دومي "احمد شاه مسعود"، مجاهد افغان است كه حضرت مادر يك عمر اسمش را به من لقب مي‌داد و اخيراً با خواندن كتابي به روايت همسرش؛ بيشتر دوستش داشته‌ام.

تازه ديالوگي در كتاب هست كه شرح حال همه مسعودهاي تاريخ است! "آنجا فهميدم که مسعود تا چه حد به من تعلق نداشت"...

مسعود سوم سلطان مسعود غزنوي است كه اين روزها با خواندن كتاب خوب "تاريخ بيهقي"؛ دائم به اين فكر مي‌كنم كه يك مسعود وقتي سلطان باشد چطوري حكومت مي‌كند؟!

(البته فكر كنم مسعود غزنوي حواسش نبوده در عهد خودش كارهاي درست و حسابي انجام بدهد. ولي مسعود يارضوي اگر سرنوشت به سلطاني‌اش حكم كند؛ اول از همه مي‌دهد ماكاروني بعنوان غذاي اصلي ايران معرفي شود، بعد هم عددي از اعضاي جبهه پايداري و اصلاح‌طلبان را به دريا بريزند و دست آخر هم ديگر مهم نبود چه اتفاقي مي‌افتد! _ به قول بيهقي: ادام‌الله توفيقاتم)

مسعود چهارم هم كه خودمم. مردي شبيه هيچكس و در عين حال شبيه همه مسعودهايي كه در بالا ذكرشان رفت.

نكته: پر واضح است كه يك تعداد ديگري هم مسعود وجود دارد؛ ولي خب، حكايت حكايتِ طلاي ناب و طلاي بدلي است. لذا انتساب هر مسعودي به ما چهار نفر في المجلس مورد تكذيب است.

ملطّفه‌ي بعدي هم اينست كه مسعود بودن اصلا كار آساني نيست. مثلاً شما فكر كرده‌ايد جزم كردن يك عزم براي مبارزه با انحرافات جبهه پايداري يا مثلاً دستور ملوكانه براي به دريا ريختن عددي از اصلاح‌طلبان و پايداران كار راحتي است؟!

پانويس: كتاب بخوانيد، از همه‌ي فريادها بالاتر (بعد از نماز!)

+ نوشته شده در  شنبه چهارم خرداد ۱۳۹۲ساعت 12:6  توسط مسعود يارضوي  | 

عبور

دلیل اینکه این روزها کمتر می نویسم یا گزارش هایم به مردم را فعلاً و در همان شماره ی 9 متوقف کرده ام دو چیز است.

اول اینکه رخدادهای سیاسی این روزها را در پست های تحلیلی عبور خوانده اید (و اهل این هم نیستم که رخ نمودن فکرهایم را تذکر بدهم)

و دلیل دوم و کم اهمیت تر هم اینکه راستش را بخواهید، خسته ام. (که اگر جزو قبیله با فراست ها باشید حالا دیگر فهمیده اید چرا؟)

بگذریم...

این پاراگراف را 5 روز قبل از کناره گیری دکتر لنکرانی و در گزارش شماره 9 خوانده بودید؟!

"البته پایداران بر خلاف ظاهرشان به شدت مشتهی اند تا هرطور شده در انتخابات رأی بیاورند و لذا بعید نیست که با لطایف الحیلی به سبد آرای دکتر جلیلی طمع کنند و دست آخر یک طوری خودشان را به ایشان سنجاق کنند. این اشتهای پایداران در حالتی کم احتمال می تواند زمین بازی را تغییر دهد و لنکرانی را بعنوان کاندیدای پایداران واگذارد."

علی القاعده می پذیرید که کناره گیری دوشنبه شب دکتر لنکرانی اگرچه کم احتمال بود اما با این تحلیل همخوانی دارد و چیزی هم غیر از این نیست.

با این اوصاف نمی فهمم چرا باید عددی از مخاطبان خوبم که سمپات های بافایده و بی فایده جماعت پایداران هستند؛ سر از پا نشناخته به نظرگاه وبلاگ عبور بیایند و سرود شادی سر بدهند که "حالا چه می گویی؟!"، "پایداران نشان دادند باهوش هستند"، "خدا را شکر دستت رو شد"، "از نفس حق علامه مصباح بود" و قص علی هذا... 

در واقع این دسته از مخاطبها یا نوشته بالا را نخوانده اند و یا از نظر آنها کناره گیری لنکرانی آنهم در شب اعلام صلاحیت ها هر معنایی دارد غیر از این چیزی که من گفته ام و نوشته ام!!!

راستش اینست که خوانش لحظه های عبور من از کنار آدم ها مخاطبانی دارد.

خوب و بد قاطی. که البته جایتان خالی؛ همه شان را هم دوست دارم.

ولی این وسط یک عده هستند که نه می شود به راه نزدیکشان دل بست نه به چشم های قشنگشان و نه به زلف بلندشان!

متوجه عرضم هستید؟!

یعنی نه حرفهایم را دقیق می خوانند، نه می شناسنندم و نه هیچ نسبتی با تفکرم دارند. یکجورهایی انگار فقط منتظرند بکشند زیر پای آدم و بعد هم دور آتش برقصند!

راستش اینست که این دسته را خیلی کم دوست دارم.

کامنتهایشان را فقط اگر وقت مرده ای داشته باشم، می خوانم. و نه ابراز لطفشان را وقعی می گذارم نه نکوهش هایشان را.

یعنی کلاً برایم علی حده هستند.

امیدوارم تعداد این دسته که اصلاً نمی دانم کم اند یا زیاد روز به روز کاهش پیدا کند و دیگر هیچوقت اینجا نیایند مگر اینکه جهدی پیدا کنند برای اصلاح خودشان(اگرچه در اینجا همیشه و به روی همه باز است)

پ.ن: این را خیلی خوب می دانم که اگر یک روز درباره یک تفرّس یا یک تحلیل اشتباهی بکنم؛ آفرین گفتن های با بصیرت و بی بصیرت! به چه چیزهایی تبدیل خواهند شد.

نکته ولی آنست که ما بچه های انقلاب اسلامی یاد گرفته باشیم اولا همیشه برای رضای خدا، فکر کنیم و ثالثاً مرده باد و زنده باد ها را هم برای خدا بگوییم و بشنویم.


برچسب‌ها: سیاست, انتخابات, تحلیل
+ نوشته شده در  سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 15:12  توسط مسعود يارضوي  | 

این روزها

روزهایی گرم و شرجی... و من... که می ایستم توی مسیر باد و دستهایم را باز می کنم...

باد دور صورتم چرخ می زند و با اینکه می داند روزی و در جایی دیده است مرا اما به یادم نمی آورد و هوهو کنان رد می شود... از من...

_ چند روزیست آمده ام زادگاه پدری، "کرمان"...

خدا آدم بی تکلیف نیافریده ولی آدمی که تکلیفهایش را زودتر انجام می دهد شاید...

و لذاست که به 32 هزار تا دلیل، این روزها تکلیفی مهمتر از وبلاگ عبور بر ذمه من نیست و مابقی وقت را خدا در حال تماشای آدمی ناآرام است که یا به دنبال سوارکاری با اسب های شرور است یا پی خواندن کتاب های قطور و رفیق بازی و ورزش و هزار تا تفریح دیگر.

نمی دانم چرا کسی باور نمی کند که این روزها فقط دنبال همین شیطنت ها هستم و بس.

البته اعتراف می کنم که اگر می توانستم، می دادم با چهار تا مناظره سیاسی اتفاقی بیافتد شبیه اینکه علی مطهری و صادق زیباکلام را در میدان حسن آباد تهران آویزان کنند، دادگاه های سال 88 برای جبهه پایداری و احمدی نژاد شکل بگیرد و آخر سر هم یکی یک پس گردنی محکم به تشکل های دانشجویی کشور بخورد تا حالشان جا بیاید.

ولی خب... تکلیف این روزهای من، واگذاشتن و تنهایی و عبور است و دیگر هیچ...

دارم با لحظه هایی ممزوج از غم و شادی کلنجار می روم... توی سوپر مارکت از شهادت دوستی خبردار می شوم، آرام و بیصدا از کنار لحظه هایی مربوط به سیاست و رسانه می گذرم و گاهی هم روی زین اسب با پیامک های تلفنم بازی می کنم.

حمیدآقا، دوست و بزرگتر آزاده ماست... نصیحتم می کند که این روزها "فقط مکاشفه کن و چیزی ننویس."

جوابم بعد از "به روی چشم"، متلک است: "شما هم لطفاً تغییر نکنید یکوقت... مثل بقیه ای که از دستشان داده ام."

و عشق بیابان شده کویر هم هنوز آرامم می کند.

حاشیه ی بیابان ایستاده ایم و تاریکِ تاریک است هوا... 

علی را بغل می گیرم و می گویم: برویم با اژدهای تاریکی بجنگیم عمو؟!

خودش را بیشتر می خزاند توی آغوشم و می گوید: برویم.

کمی جلوتر... وقتی می بیند واقعاً وارد تاریکی محّاو کویر شده ایم و من و پدرش واقعاً سر جنگ داریم، می گوید: عمو ولی اژدها الکیه...!

جوابش می دهم: ما که داریم برای جنگ می رویم. اگر اژدها الکی بود که چه بهتر و اگر هم نبود؛ من و تو و بابا قرار است شکستش بدهیم.

و علیِ کوچک بعد از ثانیه هایی که لابد به آنالیز پاسخ من گذرانده است بنای ناسازگاری و جیغ و گریه می گذارد که "برگردیم"...

فرهاد دارد از ته دل می خندد ولی من زیر لبی فحشی نثار "اژدهای تاریکی" می کنم و قول می دهم که دفعه بعدی خدمتش خواهم رسید.

...بارانکی نم نم دارد ناز کویر را می خرد... و دعای یک آدم بد برای یک آدم خوب؛ آنهم به حرمت باران، گیرا بشود شاید...

برای سیدعلی آقای خامنه ای هم این روزها دعا می کنم.

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 23:52  توسط مسعود يارضوي  | 

عصرمرگي!

يكي دوتا تير اول مي‌خورد به هدف ولي كم‌كم دستم شروع مي‌كند به حركتي مثل يك زورق شكسته...

لاتي‌اش مي‌شود اينكه "دست ابوذر دارد موقع تيراندازي مي‌لرزد و اين يعني خيلي..."

بچه‌ها دلداري‌ام مي‌دهند... من ولي مي‌دانم گناه از كُلت نيست... از من هم نيست...

از ناسزاهايي است كه خورده‌ام...

_ نشسته‌ام توي پارك و زانوي غم "اميرحسين فردي" را بغل گرفته‌ام...

تمام نيمكت‌هاي پارك اشغال‌اند غير از يكي. خوشحالي‌ام از نشستن روي اين نيمكت خالي زياد طولي نمي‌كشد وقتي يكي، دو تا توت قرمز! قل مي‌خورند روي پيراهن سفيدم و ياورم استاد مي‌شود.

كفري مي‌شوم از دست دو تا پسربچه شيطاني كه درخت را تكانده‌اند و براي اولين بار توي عمرم؛ من هم مثل پيرمردهاي هيولايي كه هميشه توي ذهنم بوده‌اند؛ شروع مي‌كنم به دعوا كردن بچه‌ها.

دلم كه خنك مي‌شود، چشم‌غره‌اي به پسربچه‌ها مي‌روم و خوشحالم كه بلاهت خودم درباره نفهميدن اينكه چرا كسي روي آن نيمكت ننشسته است را سر آن وروجك‌ها خالي كرده‌ام... و جايم را عوض مي‌كنم.

اميرحسين فردي هنوز نشسته است كنج ذهنم ولي كم‌كم دارم با آدم‌هاي پيرامونم سرگرم مي‌شوم.

يكي از مامان‌ها انگاري بچه‌اش را با كره اسب دو ساله تركمن اشتباه گرفته. با يك چوب دراز كه نمي‌فهمم دست ايشان چكار مي‌كند! مدام مي‌كوبد توي سر پسرك و هي بد و بيراه نثارش مي‌كند.

ته دلم مي‌گويم: توصيه به ازدياد نسل براي باجنبه‌هاست نه براي شماها.

توي خيالات خودمم ولي اين اسكوترهاي لعنتي، تند و تند مي‌دوند ميان فكرهايي كه دارند مرا مي‌زنند.

هيچوقت نفهميدم خاصيت اين اسكوترها براي بچه‌ها چيست؟! مثلاً دوچرخه يا سه‌چرخه چه‌شان بود كه حالا همه نسل‌هاي جديد جمهوري اسلامي اسكوترباز شده‌اند. تازه از من مي‌شنويد ضرر هم دارد و زانوي كودك آسيب مي‌خورد. (كشته مرده اين خاصيت خودم هستم كه توي اوج بي‌حالي و غمگيني؛ به اين فكرم كه چي خوب است و چي بد!)

آقاي كافي‌نت هم صداي آهنگش را اندازه شب عروسي‌اش بلند كرده ولي ندانسته شامل تعرفه بي‌حالي من است كه حوصله ندارم بگويم: لطفاً...

نمي‌دانم چرا جميع خلايق (غير از ماهي‌ها) اين يك كار را خوب بلدند كه من يكي را خوب اذيت كنند...؟!

يك‌جورهايي گاهي وقت‌ها بعضي چيزها نشانه است براي آدم‌ شايد.

نشانه‌هايي مثل اينكه... بعله حضرت خان... دست تو هم يك روز روي ماشه خواهد لرزيد...

تو هم يك روز لگدكوب يك مشت آدم كوچك مي‌شوي كه يا مي‌خواسته‌اند گولت بزنند يا غير از هلهله كردن به زخم‌هايت و آه كشيدن پشت داشته‌هايت؛ خاصيتي نداشته‌اند. و هميشه هم فكر مي‌كرده‌اند تو هم مثل خودشان خري...

هوس مي‌كنم ناگهان نفسي تازه كنم ولي اين هواي آلوده منصرفم مي‌كند و وادار به قناعت به همان نفس‌هاي نصفه و نيمه‌ي تبدار...

هرچه به خودم فشار مي‌آورم، نمي‌فهمم من آمده‌ام پارك تا با خودم تنها باشم يا اين همه فكر و آدم توي ذهنم مرا كشانده‌اند اينجا تا تنها گيرم بياورند و حسابم را برسند؟!

مثل هميشه شايد دلي بايد بگيرد تا اين هواي ابري بي‌بارش كم‌كم صاف شود و آسمانش كبوتر باران.

و دقت كه مي‌كنم، مي‌بينم هميشه ديگران ترجيح داده‌اند دل من بگيرد نه دل‌هايي كه واقعاً بايد بگيرد.

به خيالم مي‌آيد، بروم.

و اين همه فكرهاي كوچك ولي زهردار را مثل يك تكه پارچه‌ي چرك مي‌اندازم دور.

كاش جاي فردي عزيز را خوب‌تري بگيرد.

دعا مي‌كنم... و مي‌روم.

+ نوشته شده در  سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 21:41  توسط مسعود يارضوي  | 

به محمد امام

و حضرت رسول(ص) فرمود: صدای شرشر آب و هوهوی برگ های درختان تسبیح زیباآفرین را می گویند...


_ روز اول را هیچگاه فراموش نمی کنم. استاد نشست جلوی همه ما. یک چوب بلند را گرفت توی دستش و گفت: "حالا مرا نقاشی کنید."

کلاس دوم دبستان بودم و جزو تازه واردهای کلاس نقاشی "محمد امام".

به هر مصیبتی بود، پیکره ای از مرد روبه رویم را روی کاغذ دفتر نقاشی کشیدم.

خوب می فهمیدم این چیزی که من نقش زده ام کمترین شباهتی به مرد مسنّی که می بینم ندارد و برای همین زیرکی کردم و میز و صندلی و گلدان های کاکتوس دور و بر استاد را هم به نقاشی اضافه کردم.

استاد وقتی نقاشی ام را دید با لبخند دستی به سرم کشید و گفت دوست داری باز هم بیایی؟!

خلاصه هیچوقت نفهمیدم اولین طرح آن کودک در کارگاه نقاشی به نظر محمد امام، زشت بود یا زیبا...؟!

و این آغاز یک قصه پر رمز و راز بود...

محمد امام با هرکدام از ماهایی که شاگردهایش بودیم مثل طبیعتمان رفتار می کرد... (در ادامه مطلب)


برچسب‌ها: محمد امام, نقاشی, هنر, شهید
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۲ساعت 21:28  توسط مسعود يارضوي  | 

من، رضای کیانیان، عنکبوت‌ها

ــ سر عصر است و روز کاری تقریباً تمام... یک روز کامل که آدم را خسته می‌کند و خرد و خاکشیر...

"قهوه" و "هنر" اینجور وقت‌ها گاهی خستگی‌هایم را در می‌کند.

سه گانه رضا کیانیان را دیدم ولی... آن ته اعماق خسته‌تر شدم.

یک‌جورهایی خیلی نامردی آق‌رضا.

9 میلیون تومن تابلو با سوژه اروتیک؟!

... سه‌گانه رضا کیانیان توی نمایشگاه اکسپو؛ شده است سوژه این روزها...

ما که مشتری گاهی وقتی این آتلیه‌ها هستیم. هیچ... بیچاره آنهایی که به عشق رؤیت تجربه‌های هنری بعضی‌ها، هِلِک و هِلِک خودشان را می‌کشند تا بیایند این تحفه را ببینند.

عکسی که ناصر تقوایی گرفته بود اما خیلی جذبم کرد.

زیبا و آرام از یک آسمان و یک دریاچه.

توی لَندآرت هم یک تار عنکبوت گنده‌ی قرمز درست کرده بودند که کسی زیاد متوجه نبود چقدر باحال است.

رفته بودم وسطش ایستاده بودم.

یعنی خون آن عنکبوتی که من بیافتم توی تارش هدر است ها...

یک مقداری هم ادا و اطوار سر زاینده رود و جزیره خوشرنگ! هرمز را زده بودند گَل فیلم و تدوین. که اصلاً قشنگ نبود. چندتا ترانک را هم داشتند ویدیو کنفرانس می‌کردند که طبق معمول سرشار بود از متکا و لحاف و گیس و غیره... (خدا مرگتان بدهد که فقط بوی کارهای بی‌تربیتی می‌دهید!)

روایت‌های هنر ــ طبیعتشان با عکس خیلی خیلی زیبا بود ولی.

طرف خوابیده بود وسط یک دیوار گلی. اسم عکس چند صد هزار تومنی‌اش هم "تعمیر" بود فکر کنم.

آفرین. (البت این هم ظلم است که آدم 30 سال عمر از خدا بگیرد تهش بشود این!)

هنوز هم ولی از دست کیانیان عصبانی‌ام.

کاش حالا که مثل آژانس شیشه‌ای نیازت داریم عمو رضا... هنوز خودت مانده بودی.

همان مأمور اطلاعاتی که روش‌های خودش را داشت.

آنطوری دوست‌داشتنی‌تر بودی آق‌رضا... نه وقتی که مجری حراجی می‌شوی یا تابلویی می‌کشی که فقط با پارناسین‌ها و تفکرات مسخره‌شان انطباق دارد نه با هیچ‌کجای خودت، ما و هنری که این وسط هست. (و شرق هم برایت هورا بکشد و نفهمی این یعنی چی؟)

کاش رضای خودمان مانده بودی و حتی با روش‌های خودت هم که شده می‌یامدی کمکمان توی این جنگ نفسگیر. بماند کدام جنگ و کدام نفس حاج رضا... مردها اگر تنها نباشند یک جای کار این دنیا غلط می‌شود!

هنوز خودم را وسط آن تار عنکبوت قرمز تصور می‌کنم.

تنهایی هم که شده باشد با یکی که سهل است. با هزارتا عنکبوت می‌جنگیم اوس‌رضا. نقلی نیست.

ولی دل ما هنوز برای رضا کیان خودمان تالاپ تالاپ می‌زند. که بیاید و برای امنیت مردمش هم که شده قلم‌موی توی دستش را تفنگ فرض کند و وارد گود شود.

خلاصه دوسِت داریم عمو رضا.

ضمنن تابلو هم قشنگ بود. معنایش ولی نه...


بعدنوشت: با من هستید؟!

+ نوشته شده در  یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۱ساعت 17:11  توسط مسعود يارضوي  | 

یک فنجان وبلاگ پاییزی!

سلام.

یعنی احساس می‌کنم که این بار باید بهتان سلام کنم.

همین که می‌خواهم شروع کنم کلاً یادم می‌رود می‌خواستم از چه بنویسم. یعنی تمام فکرهایی که در طول قدم زدن عصر پاییزی در مسیر ولیعصر به ذهنم دویده بود را گم می‌کنم. و البته سال‌‌‌ها اهل از دست دادن بوده‌ام و این روزها اهل گم کردن شده‌ام. جای تعجبی نیست.

چه جالب! حتی همین کلمه‌ها هم رنگ دغدغه‌های نرم! این روزهای زندگی‌ام را گرفته‌اند. رنگ گزارش‌ها و یادداشت‌هایی که برای جنگیدن خوب‌تر توی جبهه جنگ فرهنگی باید با اسلوب خاصی نوشتشان. مثل اینها ( + + + + + + +...)

گویا هنوز هم "جنگ" با تمام وسعت سخت و نرم‌اش، به دلیل سترون بودن مفهومی که دارد و به این دلیل که مثل صافی، نمی‌گذارد آدم‌های بد طرفش بیایند؛ بیشتر از هرچیز دیگری دلم را می‌برد. انگار یکی دارد شانه‌ام را تکان می‌دهد و می‌گوید:"هی... تو فرزند رگبارهای خسته‌ای..."

و این آقای یکی! گاهی وقت‌ها خیلی چیزهای دیگر را هم برایم یادآوری می‌کند.

خدای من... این چند وقته آنقدر چیز! توی ذهنم بود که اینجا بنویسمشان ولی همه تبدیل شدند به یک مشت پُست ثبت موقت و عدم نمایش در وبلاگ!.

احساس می‌کنم حتی با اینکه خودم نوشتمشان ولی مال من نبودند. یک بار مال یک آدم شاد بودند و یک بار هم یک آدمی که اندازه یک لشکر خسته بود، نوشته بودشان. در حالی که "عبور" من باید همیشه یک جور و یک دست باشد! حتی با کسانی که دوستشان ندارد.

گزارش‌ها و یادداشت‌هایی که روزها تمام وقتم را پر کرده‌اند از کمین و درگیری خسته‌ترم می‌کند. و البته شاید این خستگی‌ها ذنب لا یغفر جنگ نرم باشد. این همه که جنگ، جنگ می‌کنم خسته نشوید ها!. احساس می‌کنم حقیقتی است که اگر حواسمان نباشد به مصداق همان حدیث مولا علی(ع) آنوقت با لگد دشمن از خواب خواهیم پرید. و من این پایان را نه برای خودم و نه برای مردمم می‌خواهم و می‌پسندم.

علی کوچولو هم هنوز جالب‌ترین دوست داشتنی دنیاست و با هم می‌رویم تجریش، گردش. گور بابای دنیا!

سادگی بیش از توصیف بچه‌ها میان این همه دروغ و رنگ و وارنگی، همیشه آرامم می‌کند. و من که در تمام طول سال‌های رفته تا امروز شاید، خواسته‌ام و مجبور بوده‌ام که آرام و آرامش را با بد اخلاق بودن و بستن راه به روی اشرار طاق بزنم، این آرامش نگاه علی که شاید خدا را هم هنوز توی خاطر چشمهایش داشته باشد، با دقت هرچه تمام‌تر در خاطرم حک می‌کنم.

این چند وقتی که گذشت را به لطف حضرت دوست، از یکی دو دلمشغولی ساده هم گذشتم. از آدم‌های تازه به دوران رسیده دروغ‌گوی لجنی که ببخشید از این که تعدادی از این خط‌ها را از بردن اسمشان نیازمند تطهیر می‌کنم ولی گرگ‌زاده‌هایی بوده‌اند که هرکسی با شناختنشان می‌فهمید بازی با خون شهید و دشمن شدن عده‌ای با نظام تا وقتی امثال اینها توی کشور ما نفس می‌کشند و به بهانه دین هزار غلط زیادی می‌کنند یک چیز شاید معمولی هم باشد.

اما من از دعای شما! ازشان رد شدم.

بین من و "وقت" هم جنگ بی امانی وقوع گرفته است. و این جنگ بی‌ امان گاهی شرمنده‌ام می‌کند. مثل "جواد وکیلی" که مهربان است و من شرمنده‌اش که هنوز نتوانسته‌ام به قولم عمل کنم.

و مثل خودم که فکر می‌کنم، نکند این بی‌وقتی‌ها دورم کند از هر چیزی که به دستش آورده‌ام. و شاید از هرچیزی که بخاطرش جنگیده‌ام. خب من غیر از سرمای گزنده حُرمک و داغی دره نَسکی که چیزی نیستم. و اگر اینها از دست من برود، آنوقت این زندگی را می‌‌خواهم چه‌کار...؟!

گاهی هم میان زد و خوردهای خبری با رسانه‌های خارجی دنبال شعر می‌روم و جملات موزون می‌خوانم. از کودکی هر چیزی که هارمونی داشت دلم را جذب خودش می‌کرد. و شاید همین بود که حالا که بعضی‌ وقتها توی خانه تنها می‌شوم نقاشی می‌کشم. و آنهم یک مشت خط خطی که توازن درونی‌اش را شاید فقط خودم می‌فهمم و بس.

و چند وقتی هم هست که آتش محرّم گرفته‌ام. مثل لحظه‌های مأموریت و خالی‌بندی‌های همیشگی برای مادر که زیر لب می‌خواندیم: یا حسین، یا حسین، گفتن و مردن خوش است... با لب تشنه جان، دادن و مردن خوش است...

قرار است ماه محرم که شد و کرمان که رفتم، با آقای فرهاد برویم از این روضه‌های بازاری و جایی که هیچکس نمی‌شناسدمان تا نفسمان می‌رسد برای کشته اشک‌ها، مثل دو تا مرد گریه کنیم.

راستی من آدم خوبی نیستم‌. یعنی تمام اینهایی را که می‌نویسم و می‌گویم فقط به صورت کاملا شدیدی، دوستشان دارم و انجامشان داده‌ام. اما از باب وظیفه تأکید می‌کنم که خوب بودن را باید در نزد اهلش جُست و من هم ان شاء الله می‌خواهم با همه بدی‌های عمدی و سهوی که دارم اما از دوستان همین آدم‌های اهل باشم.

و به هر حال آدم شرّ، شّر است دیگر... در حال بُدو بُدو با علی کوچولو باشد یا پشت تیربار توی کویر سرد بهرامجرد یا سَر ببخشید، ببخشیدهای همیشگی با خدای خوبش.

خلاصه به قول لات‌های محله:‌"می‌خواهمتان هفت دست". شما چند تا خَری! که سال‌هاست به عنوان مخاطب‌های بد قبولتان کرده‌ام و تمام شما دوستان خوبی که گاه کلون در این خانه شیشه‌ای را که البته هم خانه از خودتان است، هم خوبی از خودتان و هم شیشه از خودتان!؛ می‌زنید و مهمان این چریک خسته می‌شوید.

و لابد همیشه هم فهمیده‌اید که پذیرایی من هم چریکی است.

یک مُشت سادگی روی یک چفیه... که با هم می‌خوریم و همین.

صفای قدم همه‌تان.

(حتی شما خَرهایی که گفتم!)

+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم مهر ۱۳۹۰ساعت 20:8  توسط مسعود يارضوي  | 

روزهايي كه گذشت!

اینهمه توی جای خوابم وول می خورم تا پوزیشن نوشتنم راحت بشود... و وقتی راحت می شوم یه هویی تمام آنچه از قبل برای نوشتن، توی ذهنم آماده کرده بودم جایشان را اجاره می دهند به چند تا علامت سوال گنده.

در واقع احساس می کنم به یکی مثل من، وبلاگ نویسی مثل آدم های با کلاس و پولدار نیامده که در حال نوشیدن اسپرسو کنار شومینه بتوانیم چیز بنویسیم. به سخن دیگر اینکه همان روش چریکی خودمان، حتی در چیز نوشتن هم عشق است.

(و درست مثل همان سیاق چند ساله تمام عملیات ها و کمین ها؛ دمادم صبح که می شود، سیال ذهنم انگار دویدن می گیرد...)

 

شکر خدا، این چند وقته کرمان خیلی خوش گذشت.

علی کوچولوی ما حالا کلی حرف می زند و مردی شده است برای خودش.

و با من که هنوز نفهمیده ام برای او مسعود هستم یا عمو مسعود...؟! و بابا و عموهایش، این چند وقته کلی بساط "آبمیده خوری!" راه انداخت.

مادربزرگ را هم به هر ضرب و زوری بود بردیمش باغ شازده.

با رفقای سیاسی و غیر سیاسی هم اینجا و آنجا و توی این هتل و آن قهوه خانه و فلان رستوران ملاقات کردم. و چه ملاقات کردنی!

می خواستم بچه های وبلاگنویس را هم که فکر کنم روابط همه مان این روزها مثل در و دیوار شهر! خاک گرفته است را مثل همان مرام های همیشگی خودم! دور هم جمع کنم ولی گذاشتمش برای وقتی دیگر (به دلایلی!)

"جریان انحرافی" هم که به نظر من پسمانده خنگول تر منحرفین پایتخت هستند، کما فی السابق در برخی سوراخ سمبه های شهرمان مشغول جویدن فرصت های کرمان و تاراج اموال مادی و معنوی مردم هستند.

اَییییییییییی... از این جماعت که می نویسم احساس می کنم وبلاگم نیاز به تطهیر پیدا می کند. ولی انجام تکلیفی که در قبال این خبائث دارم، به تلخ شدن هر خاطره خوبی می ارزد.

آقای شهردار اصلاح طلبمان هم کله درخت های شهر را نمره 2 تراشیده بودند و هدیه طرح های عمرانی بدون تنفسّشان به شهر؛ خاک بود و خاک بود و خاک. و البته من نمی فهمم چرا در منظر اینان، طرح عمرانی فقط مساوی با گشاد کردن خیابان ها و بریدن درخت های بی نفس شهر است و ایجاد فضاهای سبز بیشتر، برگزاری جشن های عمومی و رسیدن به روح و روان و مذهب مردم، اصلاً جزو هیچ چیز هم حساب نمی شود.

و یک اتفاق خباثت آمیز و البته بامزه هم رخ دانداندیم!. با آقای حسن و آقای فرهاد و بقیه...

رفتیم یک جایی که مثل شهربازی های دور افتاده توی فیلم های آمریکایی می ماند. مسئول ماشین برقی ها را پیدا کردیم و تا آمد به خودش بجنبد، دو سری بلیط و چندتایی قربان صدقه دادیم دستش؛ و به صورت اختصاص نیم ساعتی را ماشین برقی سواری کردیم.

(و اتفاقی که یک روز برایم رویا بود در یک شب خاک گرفته بالاخره افتاد و کلی ذوق کردم!)

ضمنن تصمیم گرفته ام از "فارس" بروم.

مرا که می شناسید دیگر...؟! کلا هر موقع دیدید یک جایی زیادی مانده ام تعجب کنید. یعنی لزوماً وقتي در جايي زياد بمانم لابد يك دليل خاص داشته است.

فارس را هنوز هم بهترین خبرگزاری ایران می دانم و توی متن خداحافظی ام هم نوشته ام: "خبرگزاری خوب فارس!".

حاضرم کارهای زیادی برای فارس بکنم اما حالا به این نتیجه رسیده ام که فعلا نیازی به من و امثال من که به "محتوا محوری" معتقدیم ندارند و "رخداد محورها!" را بیشتر دوست دارند.

البته هنوز نمی دانم با درخواستم موافقت می کنند یا نه...؟! ولي الخير في ماوقع.

و البته تر، حرف هایی هم هست که می ماند برای آنها که خصوصی ترند! اينكه چرا رئیس جمهورمان هم می زند زیر قصه و می گوید کمپلت به جنگ فرهنگی معتقد نیست.

نه برادر...! به قول آقا مرتضا: "ما مرد غصه ایم... بلانسبت شما"

آقای فرهاد هم از 5 صبح برای من و فرزاد برپا زده است که "یالا بیدار شید، واستون صبحانه حاضر کردم"... البته من و فرزاد هم  بیدی نبودیم که به این بادها بلرزیم ولی دست آخر، حوالی هشت صبح وقتی نشسته ایم دور میز، فرزاد می گوید: صبحانه ای که آماده کرده ای با همانی که از مغازه می خریم هیچ تفاوتی ندارد... و صبحانه نخورده می رویم سر کارهایمان.

و اگر بخاطر علی کوچولو نبود، دعا می کردم آقای فرهاد بمیرد تا همه مان خلاص شویم از دستش! (از وقتی آمده تهران، کشته است ما را!)

و خلاصه اینکه مثل بعضی وقت ها تمام اینها را نوشتم که همانطور که احتمالا خودتان هم فهمیده اید؛ بگویم دعا کنید برایم. و همین.

فعلن!

(ضمنن این علامت تعجب هایی که تازگی های زیادی توی یادداشت های مطبوعاتی و وبلاگی ام می گذارم را جدی بگیرید.)

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۰ساعت 14:26  توسط مسعود يارضوي 

آدم بد!

 من اصولا هیچ وقت اعتقاد نداشته ام که آدم خوبی هستم. یعنی آدم خوب نشانه دارد خب. و لابد وقتی هم نشانه هایش در خودی که از خودت می شناسی، نیست، پس حتماً آدم خوبی نیستی دیگر...!

من خیلی بیشتر از آنهایی که میشناسم مثل همه ام. عصبانی که میشوم بد و بیراه می گویم. اصلاً الآن دیگر شماره اش هم از دستم در رفته که چند بار تا حالا توی کمین به این و آن فحش داده ام. (چون قبلا یادم بود)

حتی شاید نه فقط به دشمن و آنهایی که می خواستند بکشندمان که به بچه های خودمان هم فحش داده باشم. (رفقا می دانند. توی عملیات همه فکر می کنند خیلی بهتر از تیربارچی یا آر پی جی زن شلیک می کنند. و این توهم باعث می شود آدم توی لحظه به بعضیها! فحش هم بدهد)

 تازه این عصبانیت ها فقط برای درگیری ها و چند سالی که با اسلحه دمخور بودم، نبوده است.

من شاید توی همین دعواهای معمولی هم صدایم را بلند کنم. اصلاً شاید مثل همه یک سیلی هم بخوابانم توی گوش طرف. (کما اینکه این کار را قبلا هم کرده ام).

کلا آدم راحتی ام. به خودم سختی نمی دهم. اگر احساس کنم یکی در موردم کاری کرده است که اسمش نامردی است، حتما می گویم. به خود آن یارو هم می گویم که آدم کثیفی هستی.

شاید گاهی خفه شو هم بگویم.

می دانید قصه چیست؟ کلاً با نامردی میانه ای ندارم. اصلاً همان وقتی همه که پای اشرار و یک مشت بی مادر وسط بود، اهل نامردی نبودم. و البته آدمی که نمی خواهد نامرد باشد، حرفش را باید مثل مرد بزند. مثل مرد قول بدهد و مثل مرد هم خشمگین بشود. (و طبعاً مثل مرد هم بنویسد)

اهل پا زدن به افتاده نیستم. ولی کلا هیچوقت هم اینطوری نبوده ام که شرم و حیا مانعی برایم محسوب بشود اگر احساس کنم کسی را باید زد و نزده باشمش.

در واقع به قول آن ضرب الامثل کرمانی، کارم خرابتر از این حرفهاست. مثل همان وقتی که به یک وبلاگنویس قول دادم اگر ببینمش حسابش را می رسم. (که البته دیگر سر قولم نیستم)

تعارف که نداریم. یا مثلاً همین نسناس هایی که توی موطن قبلی ام، کلی موی دماغ بودند. بخدا همین الان هم ببینمشان، درست مثل وقتی که می دیدمشان، نه باهاشان حرفی دارم نه تحویلشان می گیرم.

زر زیادی هم بزنند وارد فاز بعدی! می شوم.

در واقع عرضم این است که هیچ مشکلی با خوب نبودن ندارم. فقط همیشه دلم خواسته خوب باشم و آنچه که می دانم درست است را انجام بدهم و همین.

اینها را از این رو دارم می نویسم که تازگی ها انگار زیادی در دست تعریف قرار گرفته ام و همینطور در دست دشمنی. یا اینکه انگار بعضی ها مرا یک کمی زیادی اشتباه گرفته اند.

من فقط خودم هستم. همین. نه بیشتر و نه کمتر. هرکس هم فکر کرده من حالا مثلاً خیلی آدم خوبی ام (یا خیلی آدمی بدی!) سخت در اشتباه است. من هم مثل همه ام.

البته اینهایی که گفتم فقط قسمتی از بدی هایی بود که گه گاه از یکی مثل من سر می زند. در واقع دارم این کلمات را می چسبانم روی وبلاگم که بگویم کلن این جوریست که وقتی احساس می کنم بعضی ها اشتباهم گرفته اند، حالم بد می شود.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 13:38  توسط مسعود يارضوي  | 

پشت ديوار مرگ

من هم از مرگ می ترسم. و از دلهره ي لحظه هایش ...

من نه به مرگ اشتیاقی دارم و نه لذتی در مردن! یافته ام. من فقط گاهی " به اذعان مرگ که تصریح می کند بیهودگی بازی ما را ... " در تعبیر یک رؤیای آهنی  به طلوع خونین صبح سلام می کنم. همین؛...

که از بیهودگی فرار کنم ... مرگ برای من مانند بلیط لحظه هایی است که نقاب ها را کنار می زنند ...

خشونت این واژه گاهی تنم را می لرزاند ولی ...! ولی انگار چاره ای نیست !

توی زندگی لحظاتی را یافته ام که چیزی به نام زندگی، دیگر در کار نیست ولی مرگ هم آخرین گزینه نیست. توی این لحظات ... نمی دانم ولی شاید می شود با همین چشم های گناه کار هم دنبال یوسف زهرا (س) گشت و زیر لب زمزمه کرد: " السلام علی المهدی "

می شود گاهی با حمایت مرگ؛ زیر نور ماه آدم به این احساس برسد که تا ستاره های خوشحال فاصله ای ندارد ... و چه قدر قشنگ است این بی فاصله بودن ...

می شود گاهی خشونت سخت مرگ را قبول کرد و آنگاه نشست و دید که یک آدم چطور می تواند بدون بهانه و از ته دل اشک بریزد ... اشک بریزد و برای خدا " تصریح کند " که چقدر می فهمد کوچک بودنش را ...

پشت دیوار مرگ کوچه پس کوچه هایی است که توی هرکدامشان می توانی با غرور قدم برداری و به زمین افاده کنی که این منم ... جنگاور میدان مرگ و مشتاق لحظه های کُمیل ... همان که پادشاه سرزمین جوانمردها می خواندش ...

مرگ را می گویی ؟ ... این واژه عجیب تناسخی هم با عشق دارد ...! انگار ناف جفتشان را با هم بریده باشند ... یعنی می خواهم بگویم عاشقی بدون مرگ حرف است و همین ...

عاشقی تنها با مرگ به آسمان وصل می شود و آنگاه است که نور مسیحایی اَش می تواند تمام شب را روشن کند.

احساس می کنم هر آدمی نسبت به مرگ دِینی دارد که باید حتما" بپردازدش ... راه فراری نیست ... دور و زود هم  ندارد ... این مرگ است که طلبش را از تو می ستاند؛ بخواهی یا نخواهی ... ولی این وسط می شود بعضی وقت ها کاری کرد که طلب مرگ را سخاوتمندانه پیش رویش پرت كرد و رفت ...

( اگر " درباره وبلاگم " را بخوانی می فهمی که این نوشته ها " جز قصه های عبور چیزی دیگری نیست " . و در ادامه هم معذرت از اینکه نمی توانم گاهی از ترس نگویم . ترس هست ولی باز هم می گویم ... می شود تحملش کرد ... )

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۸۷ساعت 17:15  توسط مسعود يارضوي  | 

من و امام

دوران کودکی من پر است از خاطره های امام .

مردی روحانی که مثل آدم خوبهای قصه ها می مانست و وقتی حرف می زد یک دنیا سوال می شدم که چرا بسیجیهایی که روبه رویش نشسته اند بلندبلند گریه می کنند .

شش سال بیشتر نداشتم ولی مشتاق شنیدن حرفهایش بودم . امام همیشه کم حرف میزد و من با اینکه چیزی از آنها نمی فهمیدم اما ذره ذره اش را فقط برای اینکه امام برایم جالب بود خوب گوش می کردم .

خدا مادرم را حفظ کند . خیلی چیزها در مورد امام از او می پرسیدم و او با اینکه شاید دستی در بینش سیاسی نداشت اما جوابهایی به سوالهای من داد که مطمئنم اگر روزگاری فرزند من هم از من در مورد رهبرم سوال کند همین جوابها را به او می دهم . میگفتم: " مامان چرا وقتی امام حرف می زند این رزمنده ها گریه میکنند؟" و او جواب میداد:" چون آنها امام را خیلی دوست دارند ." البته بعدها فهمیدم که امام در این مواقع از ائمه و مصایبشان می گفته . و خیلی سوالهای دیگر که مادرم به آنها جواب میداد و این جوابها کم کم از من کودکی ساخت که هروقت نماز امام را از تلویزیون نشان میداد من هم با اقتدای به امام نمازم را می خواندم .

روزیکه امام رفت را خوب به خاطر دارم . ساعت نزدیک هشت صبح بود که از خواب بیدار شدم . مادر سفره ی صبحانه را پهن کرده بود و به من گفت:" برو صورتتو بشور بیا صبحانه بخور." رادیو روشن بود و صدای مارش اخبار در حال پخش بود . همینجور که داشتم صورتم را می شستم صدای گوینده ی رادیو را هم گوش می کردم . روح بلند و ملکوتی ... و ناگهان صدای های های گریه ی مادر بلند شد . با عجله بیرون دویدم و مادر را دیدم که سر بر دیوار گذاشته و ضجه می زند .

از چند روز قبل می دانستم که امام مریض است . گریه های سر سجاده ی مادر و تصاویر تلویزیون خود گویای همه چیز بود .

گریه های سوزناک مادر عذابم می داد . به هر بهانه ای میخواستم مامان گریه نکند . اما او دست بردار نبود . حتی مهمان هم که می آمد مادر گریه می کرد . آنقدر برای امام اشک ریخت که نفهمیدم بالاخره این گریه های مادر کی تمام شد .

شب روز رفتن امام هم آسمان شهرمان سخت باریدن گرفت . و مادر می گفت:" آسمون داره برای امام گریه

می کنه." و من انگار فکر کردم " فرزندان امام هم الان دارند سخت گریه میکنند ."

گفتم فرزندان امام . یکبار که تلویزیون داشت تصاویر امام را در بیمارستان نشان می داد امام را درحالی دیدم که داشت به صفحه ی تلویزیون داخل اتاقش و به تصاویری از جبهه نگاه می کرد . به مادر گفتم:" مامان اینها کی هستن که دارن با تفنگ

می دون؟" و مادر جواب داد:" اینها فرزندان امامند .امام آنها را دوست دارد" همان لحظه آرزو کردم کاش من هم در جبهه و رزمنده بودم تا امام مرا هم نگاه کند .

نوشته ی روی دیوار اتاقم که سالها پیش با یک مدادرنگی آبی نوشتمش هنوز باقیست و انگار دارد بزرگ شدن مرا نگاه میکند:" من امام را دوست دارم."

+ نوشته شده در  یکشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۸۶ساعت 20:46  توسط مسعود يارضوي  | 

قصه هایی که باور کردم ...

بیرنگ تر که بودم قصه ای باورم شده بود ...

من در اوج بیرنگی و بی تفاوت از عشق به سبزه هایی بلند نگریستم که با نسیم قدمهای ..

                                                       تو ...

                                                                           می رقصیدند .

و کرانه ی بی آلایش فکر من آدم خوبهای آن قصه را خوب می فهمید .

تو گهگاه خورشید و گاهی باران و وقتی دیگر تنها در میان داستان نشسته بودی .

                تو در گمنامی درک یک کودک حرفها گفتی..

  (مامان این داستان واقعیست ؟)

همیشه می خواستم ببینمت ... تو روح قصه بودی برای من ..

                                            و حال که فلسفه خوانده ام ... تو همان چیستی قصه بودی .

                   تو را زیاد جستم

                                  در سالهایی که همینطور تنهاتر می شدم ...

شناخته های من با تو قصه می شد همیشه ، چه حس خوبی ...    

من خوب می دانم . این خوبی از تو بود نه از قصه شدن .

حالا من هم یکی از آدمهای قصه ای شده ام که برای کودکی می خوانند ... مرا با خودت ببر .

                            اگر تو نباشی آخر این قصه خوب تمام نمی شود . 


برچسب‌ها: هنر
+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۶ساعت 21:54  توسط مسعود يارضوي  | 

داستان یک مرغزار

یا لطیف

 

فریاد کسی سکوت مرغزار را شکسته است ..       دریابیدم  ...

                             

                 اما کسی سکوت تلخ ترس را نای شکستن ندارد .

مردمان دره را زوزه ی مرگ آور گرگی زخمی سخت آزرده است .در میان شکاف وهم زده ی دو کوه خبری از مهربانی آفتاب نیست .تاریکی دایه گی می کند و هرازگاهی مردها فرصت ناله ای دردآلود می یابند .

                                   اینجا گرفتار ابهام است...

 

می گویند خورشید در نزدیکی شب سر می برّد ، شب را باید بیدار بود ... و می گویند خورشید در نزدیکیهای صبح هم قربانی می خواهد ..

           انگار نه انگار که دره بوی لاله می دهد ..!

                                    تعفن تند بی خبری پهنه ی دره را سخت کاویده است.

.

.

.

و کودک پدر مرده هرشب به تصمیمش فکر کرده بود ...

.

صدای همهمه جان می گرفت و ازاو به جز چند علف شکسته بر دیواره ی کوه چیزی در یادها نماند.

   گفتند خورشید شب روز گم شدنش قربانی گرفته . حتما" او ...

پای نرم کودک خاک باران خورده ی مرغزار را ردّ می گذاشت و لاله ای جدا شده از ساقه

در دستش تلوتلو می خورد .

                                             

                                                  خورشید مهربان شده بود .


برچسب‌ها: هنر
+ نوشته شده در  شنبه یکم اردیبهشت ۱۳۸۶ساعت 13:9  توسط مسعود يارضوي  | 

او ...

 

تیربارش که می زد خاکهای جلوی سنگر می سوختند .

                     تازه بلد شده بود مسیر تیرهای رسام را از ماه بگذراند .

 

همیشه نوار تیرهای شلیک شده را نگه می داشت که یادش باشد خودش هم

آمده که روزی خالی شود ...

                            که یادش باشد از او هم روزی جز یک نوار تیر خالی چیزی نمی ماند ...

 

        نگاهش که می کردی راه هم نمی توانست برود اما هرجا که تصورش را می کردی بود .

اینکه چطور می رسید را کسی نمی دانست ؟ و هیچ وقت کسی ندانست .

 

روز آخر قول داده بود ...

         

              نگاهش را از عمق بیابان بر نمی داشت .

  شاید می دانست که حتما ...

 

                         وصیتنامه اش را هم کسی ندیده بود .

                                                    .. اما دیده بودند که می نویسد .

 

                                        لحظه ی آخر تنها بود .

 

      تیرها جایش را پیدا کرده بودند . عاشقش بودند .

           وقتی تیر می خورد دیگر خاکهای جلوی سنگرش نمی سوختند . ذره ذره بالا می پریدند .

                      

                    ... انگار می خواستند با او بروند .

 

 همه جا ساکت مانده بود ...

 

بدنش پر از خون و چشمهایش برای همیشه نیمه باز بود .

شاید می خواست مثل همیشه نگاهمان کند .

 

                                                      آرام گرفته بود .

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم دی ۱۳۸۵ساعت 20:6  توسط مسعود يارضوي  | 

ماه

 یا لطیف

 

دیگر کسی به فکر شام پیرزن نیست . باز هم به معرفت نان خشک ...

............... 

نفسم را قاصدکها با خود بردند و دستانم را تک درخت خاردار حاشیه ی کویر به یادگار

در کنار خود کاشت .

ای کاش ماه دوباره از تب تنهایی خود شکایت نکند . دیگر رمقی برای فریاد نیست .

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۸۵ساعت 12:35  توسط مسعود يارضوي  | 

نگاه او

یا لطیف

 

به محمّد امام ...  

        

نگاهش به آدم یاد می داد که می شود برای همیشه مهربان بود .

بی تکلف بود و پر از دانستن . آنقدر می دانست که به تمام سوالات کودکیم پاسخ می داد .

دستان پر مهربانیش بوی احساس می داد و چه قدر زیبا بود

وقتی که همین دستها را به سرم می کشید .

رنگها را نشانم می داد . خوب نگاه کن مسعود . رنگها در بهار لطیفند و در تابستان پر مایه .

وقتی با چوب دستی معروفش می نشست و می گفت : بچه ها مرا نقاشی کنید آنقدر دوست داشتنی می شد که حدّ و اندازه نداشت .

کودکی من با محمد امام استاد نقاشیم شکل می گیرد .

 

                             آبی تر از همیشه بمان ، دوستت دارم .

 


برچسب‌ها: محمد امام, هنر
+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۸۵ساعت 19:59  توسط مسعود يارضوي  | 

مطالب جدیدتر